۱۲:۵۵ ۱۳۹۲/۶/۱۶
Eliچهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3776 |4308 پست
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد ، وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته گریه میکنه. ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام