۱۵:۵۳ ۱۳۹۲/۹/۲۵
قطره ، دلش دریا می خواست . خیلی وقت بود که به خدا گفته بود . هر بار خدا می گفت :
- از قطره تا دریا راهی ست طولانی . راهی از رنج و عشق و صبوری . هر قطره را لیاقت دریا نیست .
قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت . قطره ایستاد و منجمد شد ، قطره روان شد و راه افتاد . قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت :
- امروز روز تو ست . روز دریا شدن .
خدا قطره را به دریا رساند . قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را . اما ...
روزی قطره به خدا گفت :
- از دریا بزرگتر ، آری از دریا بزرگتر هم هست ؟
خدا گفت :
- هست
قطره گفت :
- پس من آن را می خواهم . بزرگترین را ، بی نهایت را .
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :
- این جا بی نهایت است .
آدم عاشق بود . دنبال کلمه می گشت تا عشق را توی آن بریزد . اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت . آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که از چشم عاشق چکید ، خدا گفت :
- حالا تو بی نهایتی زیرا عکس من در اشک عاشق است....