یه سری هم دبیرستانی بودم یه روز یکی از دوستای بابام اومده بود خونمون و من اصلا خبر نداشتم مهمون داریم
زده بودم زیر آواز و واسه خودم میخوندم همراه با حرکات موزون
اومدم برم از تو پذیرایی یه چیزی وردارم همونطور با تاپ و شلوار کوتاه و موهای پریشون و در حال آواز خوندن رفتم تو پذیرایی و یهو خشک شدم دیدم یه آقایی اینجا تنها نشسته هی داره من و نگاه می کنه، هی من نگاش کردم هی اون من و نگاه کرد ... یهو از منگی در اومدم پریدم بیرون از پذیرایی ، از خجالت حتی نتونستم سلام کنم
ولی خونواده رو کلی شاد کردم