سوتی نیست یه خاطره خنده داره.........
یه شب خیر سرم با بابام رفتیم پارک قدم بزنیم....طفلی بابام هر کاری میکرد من بهش گیر میدادم....مثلا بلند حرف میزد میگفتم زشته یواش حرف بزن، میخواست تخمه بخوره نمیذاشتم.... کلی هم ازش ایراد میگرفتم خلاصه هر کار راحتی میخواست بکنه هی میگفتم زشته...اونم میگفت چیه کلاست میاد پایین؟
تا اینکه در حال رد شدن از چمنا بودیم که یهو پام پیچ میخوره شپلق میوفتم زمین...بابام هم برمیگرده میبینه من افتادم زمین به جای اینکه بیاد کمکم کنه بلند شم یهو با صدای بلند شروع کرد خندیدن و میگفت : الی کلاسش افتاد...الی کلاسش افتاد....
خداییش در اون لحظه نمیدونستم به خاطر افتادنم بخندم یا بخاطر احساس انتقام بابام.....مردم اطرافمون شروع کردن به خندیدن منم سرم انداختم پایین اینقدر خندیدم ...حتی نمیتونستم از شدت خنده سرمو بیارم بالا
دو ساعت بعد بابام امد بالا سرم و گفت: چیزیت که نشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الان هم دارم دارم دنبال پدر واقعیم میگردم ...