۲۳:۱۹ ۱۳۹۲/۴/۱۵
دیگه تنها دلخو شی مامان این بود که دکتر براش سونو بنویسه تا بیاد ببیندت......همش باهات حرف میزدم.....برات قصه میگفتم....
یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون مامان نمی تونست از جاش بلند شه مامانی و بابایی میرفتن برات خرید میکردن و منم ذوق میکردم و حسرت میخوردم که چرا خودم نمی تونم باهاشون برم......
وقتی مامانی و بابایی بیرون بودن یواشکی میرفتم سر خرت و پرتا و بهت نشونشون میدادم
یادته؟؟؟؟؟؟؟؟
مامانی و بابایی خیلی برامون زحمت کشیدن ...وقتی میخاستن برات تخت و کمد بگیرن یه بار میرفتن و از مدلای قشنگ عکس میگرفتن و عکسا رو برای من میاوردن تا ببینم و انتخاب کنم ......
یادته؟؟؟؟؟؟؟