خانه
155K

النا: موهبت الهی (خاطرات و عکسهای النا)

  • ۲۳:۲۱   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    مهر بود .....
    عجب روزی بود اون روز....تاریخی.....

    صبح مامانی برام وقت آرایشگاه گرفت آخه چون همش خوابیده بودم موهام داغون شده بود....بابا منو برد آرایشگاه و تو راه کلی با مامانی سر به سرم میذاشتن...بابا میگفت: به اینجا میگن خیابون...نکه نه ماهه از خونه بیرون نیومدی گفتم شاید یادت رفته....

    موهام رو کوتاه کردم و یه سشوار مشتی کشیدم و اومدم خونه.....
    ان روز خونه مامانی مثل دفتر مخابرات بود ....کل فامیل و دوستام بهم زنگ میزدن که بالاخره دوران سختی ام تموم شد....

    دکتر بهم گفته بود 7 صبح تو بیمارستان منو میبینه.....بیمارستانت هم مهر بود.....
    شب وسایلم رو آماده کردم و ساعت 11 بود و من داشتم کتاب میخوندم که تو طاقت نیاوردی و خواستی بیای پیشم...
    بابایی رو از خواب بیدار کردیم و راهی بیمارستان شدیم قبلش به بیمارستان زنگ زدم و گفتم دارم میام و اونا هم دکترم رو خبر کردند

    از شانسمون بابا جونت اون شب ساعت 12 تازه از کار میومد .بهش زنگ زدیم و اونم اومد بیمارستان
    دکتر تا منو دید گفت تو نه ماه خوابیدی طاقت نیاوردی تا فردا هم بخوابی ؟ گفتم نی نی ام طاقت نیاورد
    قبل از اینکه منو تو اتاق عمل ببرن بابا جون رو ندیدم نگو در اورژانس بیمارستان بسته بوده و تا از در اصلی اومده طول کشیده و خلاصه اینکه تا منو بردن تو بابا رسیده
    تو اتاق عمل کلی با پرستارا و دکترا خندیدم و شوخی کردم...دکتر بیهوشی میگفت مریض به این شیطونی کم پیدا میشه...

    و......
    ساعت 1.20 دقیقه روز دوشنبه 20 مهر 88 تو بدنیا اومدی.......خوش اومدی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان