مهر بود .....
عجب روزی بود اون روز....تاریخی.....
صبح مامانی برام وقت آرایشگاه گرفت آخه چون همش خوابیده بودم موهام داغون شده بود....بابا منو برد آرایشگاه و تو راه کلی با مامانی سر به سرم میذاشتن...بابا میگفت: به اینجا میگن خیابون...نکه نه ماهه از خونه بیرون نیومدی گفتم شاید یادت رفته....
موهام رو کوتاه کردم و یه سشوار مشتی کشیدم و اومدم خونه.....
ان روز خونه مامانی مثل دفتر مخابرات بود ....کل فامیل و دوستام بهم زنگ میزدن که بالاخره دوران سختی ام تموم شد....
دکتر بهم گفته بود 7 صبح تو بیمارستان منو میبینه.....بیمارستانت هم مهر بود.....
شب وسایلم رو آماده کردم و ساعت 11 بود و من داشتم کتاب میخوندم که تو طاقت نیاوردی و خواستی بیای پیشم...
بابایی رو از خواب بیدار کردیم و راهی بیمارستان شدیم قبلش به بیمارستان زنگ زدم و گفتم دارم میام و اونا هم دکترم رو خبر کردند
از شانسمون بابا جونت اون شب ساعت 12 تازه از کار میومد .بهش زنگ زدیم و اونم اومد بیمارستان
دکتر تا منو دید گفت تو نه ماه خوابیدی طاقت نیاوردی تا فردا هم بخوابی ؟ گفتم نی نی ام طاقت نیاورد
قبل از اینکه منو تو اتاق عمل ببرن بابا جون رو ندیدم نگو در اورژانس بیمارستان بسته بوده و تا از در اصلی اومده طول کشیده و خلاصه اینکه تا منو بردن تو بابا رسیده
تو اتاق عمل کلی با پرستارا و دکترا خندیدم و شوخی کردم...دکتر بیهوشی میگفت مریض به این شیطونی کم پیدا میشه...
و......
ساعت 1.20 دقیقه روز دوشنبه 20 مهر 88 تو بدنیا اومدی.......خوش اومدی