فـــــــــــــدات بشم که هر وقت هرکی میومد و میاد خونه ما تو کفشات جفت بوده و هست که باهاش بری
عمه محیا اومده بود خونه ما و با من کار داشت ..طفلی میخواست طی یه عملیات انتحاری فرار کنه که تو فهمیدی و شروع کردی به گریه ..
بابا هم بغلت کرد تا شاید کمی آروم بشی