چند وقت بود که تلاش میکردم تا شاید و فقط شاااااااید بتونم تو رو زودتر بخوابونم
اما فرجی حاصل نمی شد مادر
یه شب ساعت 9 گفتی :الهه لالا..
من با ده تا شاخ رو سرم :چی مامان؟؟؟؟؟؟
تو:بیم لالا
من در حالی که گل از گلم شکفته بود :چشم عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــزم
و 5 دقیقه بعد در خواب بودی
ساعت 2 بامداد
بیدار شدی و چشمت افتاد به تابت که به در اتاقت زدم
الا تاب تاب عباسی....(.البته با صدای بلند داد میزدی)
من :النا بخوااااااب....جون مادرت...ببین بابا جونم خوابه
تو: الا تاب تاب*1000000000000000 بار
بابا بغلت کرد و توی تاب گذاشتت...اما تا هلت نمی داد میگفتی :بابا تاب تاب عباسی بحون (بخون)
تو :ماما تاب تاب عباسی بحون
من و بابای بیچاره یه بالش آوردیم و جلوی تاب تو دراز کشیدیم.....داشتیم از خواب بیهوش میشدیم اما اگه هر کدوممون خوابمون می برد و نمی خوندیم داد میزدی:ماما تاب تاب بحون یا بابا تاب تاب بحون
بابا ساعت 3 ناک اوت شد و خوابید اما من فلک زده تا ساعت 4 دور اتاق چرخیدم وشعر خوندم تا خوابیدی