خانه
155K

النا: موهبت الهی (خاطرات و عکسهای النا)

  • ۰۹:۱۷   ۱۳۹۲/۴/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    آبان 90



    ساعت یک بامداد

    مکان: خونه مامان جون

    شب زنده داران :مامان الهه، مامان جون و النا

    اون شب خیلی از خود بیخود شده بود و از در و دیوار بالا میرفت..هر کاری کردیم نخوابید که نخوابید. همه تلاششون رو کردن اما کم آوردن و از میدون بدر شدن و رفتن خوابیدن

    خیلی بلند بلند حرف میزد و سر و صدا میکرد

    مامان جون: النا ساعت یکه بخواب گلم
    النا: نه ساعت دهه . خوابم نمیاد

    مامان جون: النا بیا tvببین
    النا: tv دوست ندارم

    یهو tv یه موش صحرایی بزرگ نشون داد.مامان جون خواست به این بهانه بشوندش هول شد و گفت : اه النا بدو بیا خرگوشه رو ببین

    النا همون طور که عروسکش بغلش بود و بلند بلند باهاش حرف میزد خیلی بی تفاوت به tv نگاه کرد و گفت : مامان این موشه

    من و مامان جون موندیم چی بگیم ..جوابی نداشتیم برا همین فقط نگاهش کردیم
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان