۱۳:۵۷ ۱۳۹۲/۵/۱۴
مادر پرین را دوست داشتیم همان زن هندی عکاس که در نیمه راه پرین را تنها گذاشت. برای لوسینِ "بچه های کوه آلپ" دلمان می سوخت. او بعد از شکستن پای دنی و قهر کردن آنت، نزد پیرمردی میرفت و مجسمههای چوبی میساخت. عاشق شخصیت شلمانِ "کارتون بامزی" بودیم با آن جمله معروفش "من به چیزی اعتقاد دارم که میدونم درسته" و ساعت خواب بی موقع اش!
بیشتر آنکه انریکو، گالونی، دروسی و فرانچی "بچه های مدرسه والت" را دوست داشته باشیم عاشق آهنگ تیتراژ این کارتون بودیم. بعضی ها آنقدر این آهنگ را دوست داشتند که وقتی بزرگ شدند و صاحب تکنولوژی ها روز مثل موبایل این آهنگ را به یاد نوستالوژی های دوران کودکی به عنوان زنگ موبایل انتخاب کردند.
"بعضی ها می گویند اگر پسر شجاع به دنیا نمی آمد اسم پدرش را چه می گذاشتند؟" شخصیت محبوب و دوست داشتنی با آن دندان های بزرگ و جذاب. پسر شجاع هم مادر نداشت مثل خیلی از شخصیت های کارتونی یتیم زمان ما.هاج زنبور عسل که عمری به دنبال مادرش گشت و آخر هم معلوم نشد او را دید یا نه؟
وقتی "آکوها" در جزیره ناشناخته گریه می کردند و سیل راه می انداختند ما ریسه می رفتیم و ذوق می کردیم. بچه بودیم عقلمان به دوست داشتن و عشق و عاشقی نمی کشید اما عاشق دایناسور صورتی "جزیره ناشناخته" بودیم که متین و زیبا راه می رفت و پلک هایش را بر روی چشمان درشت و براقش می گذاشت . کنا، کاپیتان اسماج، آقای دولف، خانم لورا (که آخر ندیدیمش!) پیلاپیلا، همه، موجوداتی جذاب بودند برایمان جذاب تر از همه بازیهای کامپیوتری...
تکه کلام مان شده بود جملات مایوس کننده و مته روی ذهن گلومِ "کارتون ماجراهای گالیور" هر چه می شد می گفت "من می دونستم" ما هم یادگرفته بودیم هر چه می شد می گفتیم "من می دونستم ..." به قول امروزی ها تاثیری پذیری است دیگر!