مونا : یه دختر عمه دارم دو سال پیش ازدواج کرده بود...سیزده به در رفته بودیم بیرون اونا عقدبودن با شوهرش رفته بودن وایساده بودن سر جاده روبروی هم دستاشونو گرفته بودن به هم نگاه میکردن...ماشینام رد میشدن بوق میزدن براشون شوهر عمه ام هم دیدنی بود دیگه...بعد چندش تر اینکه موقع ناهار شوهرش میگفت تا مریم نیاد من غذا نمیخورم...خلاصه یکی از چندش ترین زوجهای جوانی که من در عمرم دیدم این دوتا بودن صحنه سر جادشون که دیگه آخرش بود