داستان 12 - داستان امانت ...
روزی
” عارفی” در جاده ای می رفت. او با گدایی برخورد کرد که زیر درختی خوابیده
بود. لباس های مرد گدا پاره و کثیف و پاهایش گل آلود بودند. سادو واسوانی
با دست های خود بدن آن مرد را شست و پیراهنش را به او بخشید. مرد گدا به
کلاهی که بر سر عارف بود اشاره کرد و عارف بدون کو چکترین درنگ و تردیدی
کلاهش را نیز به آن مرد بخشید و گفت:” این پیراهن، کلاه و هرچه دارم همه به
من امانت داده شده تا آنان را به کسانی که بیش از من به آنها نیازمند
هستند بدهم.” به راستی که هر چه در تملک ماست، زمان، استعداد، تحصیلات،
قدرت، ثروت، دارایی هایمان، سلامت، نیرو و حتی خود زندگی امانت هایی هستند
که به ما سپرده شده اند تا به کسانی بدهیم که بیشتر به آنها نیاز دارند.