خانه
11.9K

داستــــــــــان کوتاه دوست دارید ؟!!! بیاید

  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۲/۱۱/۲۷
    avatar
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 12 - داستان امانت ...


    روزی
    ” عارفی” در جاده ای می رفت. او با گدایی برخورد کرد که زیر درختی خوابیده
    بود. لباس های مرد گدا پاره و کثیف و پاهایش گل آلود بودند. سادو واسوانی
    با دست های خود بدن آن مرد را شست و پیراهنش را به او بخشید. مرد گدا به
    کلاهی که بر سر عارف بود اشاره کرد و عارف بدون کو چکترین درنگ و تردیدی
    کلاهش را نیز به آن مرد بخشید و گفت:” این پیراهن، کلاه و هرچه دارم همه به
    من امانت داده شده تا آنان را به کسانی که بیش از من به آنها نیازمند
    هستند بدهم.” به راستی که هر چه در تملک ماست، زمان، استعداد، تحصیلات،
    قدرت، ثروت، دارایی هایمان، سلامت، نیرو و حتی خود زندگی امانت هایی هستند
    که به ما سپرده شده اند تا به کسانی بدهیم که بیشتر به آنها نیاز دارند.


  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان