۱۵:۰۲ ۱۳۹۳/۱/۱۸
مصيدو ستاره ⋆⋆|4469 |2606 پست
من يکي از شهرهاي شيراز دانشجو بودم تعداد پسرا تو کلاسمون خيلي زياد بود و دخترا کمتر بودن من هميشه اخمو بودم و زياد به قوليه خودمون رو نميدادم يه بار يادمه يکي از دوستام اومد پيشم گفت شنيده که يکي از پسرا با يکي ديگه شرط بندي کرده سر ناهار دادن که حتما با من دوست ميشه اقا اينو ميگيد من که شنيدم اولا عصبي شدم دوما استرسي گرفتم که حد نداشت بعد هم اون يکي از تنبلترين و بددهن ترين دانشجوها بود و بنده خدا قيافه هم نداشت واقعا باور کنين عين روح سرگردان بود اقا از اون روز اون افتاد دنبال من يه موقع هايي هم ميشد که تا 8 شب کلاس داشتيم اونجا هم يه شهر کوچيک کوچيک بود که چادر سرکردن تو شهر هم اجباري بود من که سکته ميکردم تا ميرسيدم خونه تازه خونه هم تنهايي اجاره کرده بودم يادمه يه شب به قدري ترسيده بودم که صاحبخونم متوجه شد و صدام کرد بالا و اونشب من اونجا پيش اونا خوابيدم به قدري من اين چند وقت اذيت شدم که باورتون نميشه آخر مجبور شدم رفتم حراست بنده خدا رو لو دادم و گفتم که همش عين سايه دنبالمه هر جا ميرم مياد اونا هم يه مدت زير ذره بين گذاشتنش و فهميدن که اذيت ميکنه و خواستنش بعد هم حراستي شد و ...
البته ببخشيد که من بين شما کاربران فعال خاطره تعريف کردم شرمنده