۰۳:۲۴ ۱۳۹۳/۲/۹
راستش من از قبل از ازدواج، یعنی همون خواستگاری و این چیزا با خانواده شوشو مشگل داشتم، نه اونا راضی به این ازدواج بودن نه من آدم باگذشتی بودم که بخوام حرفا یا کاراشونو فراموش کنم. از اول ازدواج من و شوشو هفته ای یه روزرو مشخص کرده بودیم که بریم خونه والدین. شنبه ها خونه ما و سه شنبه ها خونه مامی شوشو. یعنی 4-5 سال هر سه شنبه واسه من کابوس بود. دعا می کردم یه اتفاقی بیفته که نریم، همش اعصاب خوردی بود. کافی بود برم و مامی شوشو یه کم سرد برخورد کنه، یه هفته بین من و شوشو شکرآب بود که آیییییییییییی مامان تو که روز خواستگاری می گفت من باید مهریه ام رو کم کنم تا از خواهرت بیشتر نباشه و ادعاشم این بود چون منو مثل دخترش می دونه می خواد عدالت برقرار شه چطور با من سرسنگین بود اما خواهرتو که می بینه نیشش واااا می شه. خلاصه دایم مسیله داشتیم. البته هیچ وقت تو روی هم درنمی اومدیم. بدبخت شوشو سپر بلای هر دو طرف بود. نه اونا مستقیم به من چیزی می گفتن نه من به اونا. هردو طرف غرغرامون رو به شوشوم می زدیم. البته شوشوم هم مقصر بود،چون هی سعی می کرد از اونا طرفداری کنه و لجمو در می آورد. هرچی می گفتم چطور اگه من مقصر باشم باهام دعوا می کنی، ولی وقتی اونا مقصرن هیچی بهشون نمی گی فایده نداشت.
سرتونو درد نیارم،بعد از 5 سال ناخواسته بچه دار شدیم. نمیدونم حس مادری بود یا چیز دیگه که بعد از تولد بچه یهو دیدم ای واییییییییییییی. خب اگه مامان من هزارتا فحشمم بده بازمن فرداش بهش می زنگم ولی مامی شوشوی بدبخت اگه بخاطر سردرد اخماش تو هم باشه من به دل می گیرم یه ماه می خوام تلافی کنم. از بعداز تولد مانترا یهو عوض شدم. هفته ای یه روز بدون اجبار هیچ کس یه صبح تا شب با بچه می رفتم خونشون. پیش خودم می گفتم درسته من ازشون کینه دارم یا اونا از من متنفرن ولی بچه ام پدربزرگ و مادربزرگ می خواد. اونا هم نوه شونو دوست دارن زود به زود ببینن، پس من بخاطر بچه ام می رم. باور کنید بعد از کمتر از 6ماه همه چیز عوض شد. الان اونا عاشقمن. نه این که بگم هیچ موضوعی واسه دلخوری پیش نیمده نه!!!!! من خیلی صبورتر شدم. اوناهم بهشون ثابت شده من نه بدذاتم و نه می خوام بین اونا و پسرشون فاصله بندازم. باور کنید حتی شده شوشو سر مسایل کاری با باباش قهر بوده دوماه پا خونشون نذاشته ولی من هفته ای یه بار تمام وقت بچه رو بردم پیششون. الان خیلی آرومم. باور کنید حتی یه روزایی که بجه مهد نمی ره و مامانم هم نیست با خیال راحت می رم سرکار. چون می دونم اونا با جون ودل نگهش می دارن.
این همه وراجی کردم که بگم یه موقعهایی اگه چشامونو ببندیم، دلمونو صاف کنیم و منصف باشیم خیلی چیزا درست می شههههههههههههه.
مرسیکه تحمل کردین این درذلها رو.