خانه
13.9K

داستان هایی واقعی و نکاتی آموزنده

  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۲/۶/۲
    avatar
    کاربر جديد|116 |65 پست
    دوستان عزیز بیاین در این تاپیک داستان هایی واقعی رو با هم به اشتراک بذاریم که با خوندن اون چند نکته آموزنده و پند و اندرز هایی برای زندگی بهتر ثبت بشه، امید به اینکه بتونیم درس بگیریم و زندگی سراسر شادی داشته باشیم.
         
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۲/۶/۲
    avatar
    MoNiR H
    کاربر جديد|116 |65 پست
      چندوقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن و پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بودما
    غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود.كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و
    مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه
    ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,, ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز
    وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه  بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي  شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت.
    يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد (البته بعضي از انسان‌ها) كاش ما هم جزو اون بعضي‌ها باشيم.
    ویرایش شده توسط MoNiR H در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۲   ۱۱:۰۸
  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۲/۶/۲
    avatar
    zeynab norouzi
    کاربر جديد|18 |30 پست
    واقغا کار عالی انجام داد چی میشد اگه ما همون این جوری بوردیم
  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۲/۶/۲
    avatar
    shimajoon
    سه ستاره ⋆⋆⋆|2574 |2957 پست
    واقعا زيبا بود
  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۲/۶/۲
    avatar
    Sahar mohammadi
    کاربر فعال|91 |320 پست
    بسیار زیبا
    ممنون
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۲/۶/۲
    avatar
    MoNiR H
    کاربر جديد|116 |65 پست
     داستان پسربچه شیطون ...

    مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

    در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …

    با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

    او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

    "دوست دارم بابایی"

    کاش موقع عصبانیت یکمی خودمونو کنترل کنیم...

    ویرایش شده توسط MoNiR H در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۲   ۱۲:۳۳
  • leftPublish
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۲/۶/۲
    avatar
    Nanayi joon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|4285 |6357 پست
    این تاپیک رو دوست دارم/ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآفرین
  • ۰۸:۵۳   ۱۳۹۲/۶/۳
    avatar
    MoNiR H
    کاربر جديد|116 |65 پست
    داستان میوه شب یلدا
     شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
    پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص
    گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !
    پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من …مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
    زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !
    آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟
    ویرایش شده توسط MoNiR H در تاریخ ۳/۶/۱۳۹۲   ۰۸:۵۴
  • ۰۸:۵۸   ۱۳۹۲/۶/۳
    avatar
    MoNiR H
    کاربر جديد|116 |65 پست
     تقدیم به همه مادرای گل دنیا
  • ۰۹:۵۲   ۱۳۹۲/۶/۳
    avatar
    بهارک
    یک ستاره ⋆|455 |1240 پست
  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۲/۶/۳
    avatar
    MoNiR H
    کاربر جديد|116 |65 پست
    مردمان بیمار:
     روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
    سقراط پرسید :
    به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت . و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است ، روانش بیمار نیست ؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
    و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .و به او طبیب روح و داروی جان رساند .پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است .
  • leftPublish
  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۲/۶/۳
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۲/۶/۴
    avatar
    Nanayi joon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|4285 |6357 پست
    خیلی زیبا بود
  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۲/۶/۶
    avatar
    مصی رسولی
    کاربر جديد|0 |6 پست
    عاااااااااااااااااااااااالی مرسی
  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۲/۶/۶
    avatar
    یکی تا
    یک ستاره ⋆|501 |1431 پست
    ممنون خیلی خوب بود
  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۲/۶/۶
    avatar
    MoNiR H
    کاربر جديد|116 |65 پست
    داستان جالب آقا داماد
     از همان روز اول مراجعه به آزمایشگاه ، داماد نشان می‌داد که به قولی سر و زبان‌دار است.
    در
    روز عقد پس از این که برای بار سوم از عروس وی درخواست وکالت کردم و خانم
    قندساب گفت: عروس زیرلفظی می‌خواد، داماد شوکه شد و یواشکی خطاب با
    خانم‌های تور و قندگیر گفت: بابا هماهنگی می‌کردین خب! بعد به مادرش اشاره
    کرد و مادر هم به سراغ کیفش رفت و حلقه‌ها را درآورد. خانمی یواشکی گفت:
    اون نه ! زیر لفظی می‌خواد… مادر باز هم گشت ظاهرا چیزی پیش‌بینی نشده بود.
    داماد
    که در منگنه قرار گرفته و همه نگاه‌ها به سمت او جلب شده بود، بلند شد و
    از جیب پشت شلوارش کیف پول را بیرون کشید و با صدای غیژ مخصوص بازکردن
    چسب‌های اتیکتی ، کیف را باز و این ور و آن ورش را برانداز کرد. چیزی در آن
    یافت نشد…
    داماد با حالت تاسف سرش را تکانی داد و طنازانه گفت: زیرلفظی
    باید کارت بکشیم دیگه! و به یکباره جمعیتی که به او چشم دوخته بودند از
    شدت خنده منفجر شدند و عروس هم پس از خنده آنها در حالی که خودش هم لبخند
    می‌زد گفت : بله!

    نکته آموزنده : آقا دومادها قبل از عقد تو جیبتون پول باشه ک سوتی ندین!
    همیشه شاد باشید...
  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۲/۶/۶
    avatar
    ستاره
    یک ستاره ⋆|314 |1473 پست
    وووووووووووووووووووووای ممنون خیلی عالی بود منیر جونم
  • ۱۳:۵۴   ۱۳۹۲/۶/۱۷
    avatar
    MoNiR H
    کاربر جديد|116 |65 پست
    داستان کوتاه
    در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود…اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …
    به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :
    چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟
    آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…
    می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!
    یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!
    دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!
    ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
    مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..
    پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…
    یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..
    از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
    خدایا واسه همه چیزایی که داریم شکرت.واسه همه چیز....شکر.
  • ۱۴:۰۶   ۱۳۹۲/۶/۱۷
    avatar
    باران
    دو ستاره ⋆⋆|482 |2288 پست
    واقعاً شکر
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان