خانه
6.56K

اعتراف صمیمانه سوتی ها!!!

  • ۱۰:۱۵   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    اعتراف می کنم که... همه ما سوتی می دهیم. ردخور ندارد سوتی های بدی هم می دهیم اما صدایش را درنمی آوریم. با اینحال بعضی وقت ها توی جمع های خودمانی تعدادی از همین سوتی ها را تعریف می کنیم. پس چرا وقتی کسی اسم ما را نمی داند، سوتی مان را تعریف نکنیم تا بقیه هم لبخندی بزنند؟! اینجا دقیقا برای همین کار است. البته منظور از سوتی می توانند گاف، یا هر کار، باور و فکر خنده داری باشدکه وقتی یادش می افتیم خنده مان می گیرد شما هم اعتراف های خودتان را بفرستید. ما هم  البته اعتراف می کنیم که بیشتر مطالب این بخش را از شبکه های اجتماعی و وبلاگی با همین موضوع کپی زده ایم، البته آنها اسمش را گذاشته اند؛ «اعتراف های احمقانه شما» ولی به نظر ما این اعتراف ها بیشتر صمیمانه هستند تا احمقانه!


    *اعتراف می کنم به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه...

    *اعتراف می کنم امشب بعد از 1 سال به این معما پی بردم که آقاجونم مسواکش رو کجا قایم می کنه که من نمی بینم. بارها دیدم که داره مسواک می زنه اما به محض اینکه بعدش می رم مسواک بزنم مسواکش غیب می شه. خب زیاد پیچیده نیست از مسواک من استفاده می کرده!

    *اعتراف می کنم  که هفته قبل یکی از فامیل هامون اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود. من رو برد که از سوپرمارکت سر کوچه سیگار بگیریم. منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه اسپری مو بدید. بنده خدا پرسید این چیه؟ منم خیلی خونسرد گفتم این جایزه سیگاره!

    *اعتراف می کنم اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفت ها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار دیگه هم تکرار شد!

    *اعتراف می کنم تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون بود یه طرف هم تلویزیون ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف آسفالت!

    *اعتراف می کنم  تا سن 13-12 سالگی با روسری می نشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت می کشیدم. زیاد می خندید، فکر می کردم بهم نظر داره.

    *اعتراف می کنم بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه می اومدم همه خودشون رو به خواب می زدن.

    *اعتراف می کنم رفته بودم واسه امتحان رانندگی، خیلی هم استرس داشتم. نوبت من که شد افسر بهم گفت دنده عقب برو. من هم که کلی هول شده بودم به جایاینکه دستم رو بذارم پشت صندلی و برگردم عقب رو نگاه کنم دستم رو انداختن پشت گردن افسر و محکم داشتم می کشیدمش طرف خودم!

    *اعتراف می کنم اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو می شستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.

    *اعتراف می کنم  بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خل ها از جاهایی رد می شدم که آب جمع شده. وقتی قابلیت چکمه هام رو می دیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمی شه کلی کیف می کردم. حس ماشین شاسی بلند بهم دست می داد.

    *اعتراف می کنم  2 ماه به همه گفتم خطم سوخته. خواهرم نگاه کرد دید سیم کارت رو برعکس انداختم تو گوشی.

    *اعتراف می کنم مامان بزرگ خدا بیامرزم توی 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا... حالا خندمون قطع نمی شد.

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    *اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم با پسرخالم از توی حیاط خاک رو برمی داشتیم الک می کردیم آب می زدیم که گل درست شه، بعد تو قوطی های کبریت می ریختیم و می ذاشتیم خشک بشه و مثلا مهر درست شه. بعد می فروختیم و همه هم می خریدن. با پولش بستنی می خریدیم. حالا می فهمم که بخاطر دل خوشیمون می خریدن.

    *اعتراف می کنم که یه روز می خواستم برم بانک ملی، بجاش رفتم بانک ملت. آخه کنار هم بودن و حال گیریش اینجا بود که بعد از 1:30 که نوبتم شد فهمیدم اشتباه اومدم.

    *اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بودن، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو خاموشه!

    *اعتراف می کنم اول دبستان که بودم شلوارم رو خیس کردم و چون رنگ روشن داشت خیلی تابلو بود که چی کار کردم. رفتم توی دستشویی اینقدر ایستادم تا شلوارم خشک بشه بعد اومدم بیرون. دو ساعت توی دستشویی بودم داشتم شلوارم رو فوت می کردم!

    *اعتراف می کنم تموم سال های بچگی فکر می کردم مامان بابام منو توی حرم امام رضا پیدا کردن چون اولین عکسی که از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه!

    *اعتراف می کنم وقتی کوچیک بودم از مامانم پرسیدم هواپیماهای جنگی چه جور ساختمان ها رو خراب می کنن. مامانم که اعصابش خرد بود گفت خودشون رو به ساختمان ها می کوبن. من تا 14 سالگی همین فکر رو می کردم.

    *اعتراف می کنم اول راهنمایی که بودم تک خوان گروه سرود مدرسه بودم. یک بار قرار بود به خاطر مناسبتی جلوی مسئولان استان سرود بخونیم. سرود حماسی بود و 8 بیتش با من بود. نوبت من که شد شروع کردم به خوندن. من خوندم ولی نمی دونم  چرا وقتی تموم کردم، آهنگ اضافه اومد. یکی دیگه که قرار بود بعتد از من هوهو کنه بیچاره موند چی کار کنه و خودتون بقیه اش رو حدس بزنید که چی شد...

    *اعتراف می کنم یه بار از مسیری پیاده داشتم می رفتم خونه دوستم، رسیدم سر کوچشون دیدم ورود ممنوعه. رفتم از یه چهارراه بالاتر دور زدم از سر کوچشون وارد شدم!

    *اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد می خواست از کلاس بیرونم کنه. 3 دفعه گفت برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد!) دفعه آخر که داد زد گفت پس چرا نمیری؟ منم داد زدم گفتم بابا! پام خواب رفته!

    *اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم بدون اجازه مامان و بابا تلویزیون رو روشن کردم، چند دقیقه قبل از اومدنشون برای این که متوجه نشن یک پارچ آب روی تلویزیون ریختم تا زودتر خنک بشه.

    *اعتراف می کنم نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ زد. من خواب بودم و داشتم خواب تعقیب و گریز و پرتگاه و... می دیدم. همسرم پا شد رفت تلفن رو جواب بده. من هم که از خواب پریده بودم و طبق معمول هنوز لود نشده بودم، فکر کردم همسرم داره می ره به سمت خطر (مثلا پرتگاه و اینا!). از جام پریدم و با سرعت تمام دویدم دنبالش. رسیدم بین در دو تا اتاق. با همون سرعت خواستم دور بزنم برم تو اون یکی اتاق که یه دفعه لیز خوردم و تق! محکم خوردم زمین. فوری بلند شدم با همون سرعت دویدم سمت تخت و گرفتم خوابیدم. حالا همسرم که گوشی تلفن دستش، نمی دونست بترسه، بخنده، چی کار کنه!

  • ۱۰:۱۸   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    *اعتراف می کنم که یکی از شب های قدر ساعت 4 صبح داشتم از مسجد برمی گشتم خونه، توی کوچه مون دوستم رو از پشت دیدم که داره لواشک می خوره و هدفون تو گوششه. گفتم حالش رو بگیرم، دویدم و با تمام قدرت یه اردنگی نثارش کردم. برگشت و با چشمانی بهت زده نگاهم کرد. چند ثانیه تو چشمای همدیگه خیره شده بودیم، به خودم گفتم: اه این که امیر نیست!

    *اعتراف می کنم که من نماینده کلاسم و هفته پیش امتحان باکتری شناسی داشتیم. قبل از اومدن استاد عکس باکتری رو کاملا خنده دار رو تخته کشیدم و نوشتم بچه ها امتحان باکتریه. وسط امتحان، استاد باکتری دست گذاشت رو شونه ام و گفت: من این شکلی ام؟ من هم هول شدم گفتم بله. دیدم مثل عقاب بهم زل زده. اومدم درستش کنم گفتم بچه ها اینجوری میگن. فکر نکنم کسی از 8 نمره بیشتر از 3 بگیره!

    *اعتراف می کنم  که موقع رانندگی تو میدون داشتم می پیچیدم که یکی خیلی بد پیچید جلوم. منم عصبانی شدم داد زدم: بیا، یهو بیا تو خیابون! هنوزم نمی دونم چی می خواستم بارش کنم که این رو گفتم: بنده خدا هنگ کرده بود.

    *اعتراف می کنم  بچه که بودم وقتی فیلم می دیدم، همش با خودم می گفتم چرا هرکی از جلو تیر می خوره، از پشت می افته؟ یعنی روی سمتی که تیر خورده نمی افته. با خودم می گفتم لابد نمی خوان بیشتر تیر بره تو تنشون و دردشون بگیره دیگه...

    *اعتراف می کنم  که دوستم زنگ زد خونمون گفت علیرضا امروز میای سر کار؟ گفتم نه شهرستانم! بعدش فهمیدم چه گندی زدم به خونه زنگ زده بود نه موبایل!

    *اعتراف می کنم که بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیره یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا!

    *اعتراف می کنم  که من بودم که روی صندلی معلم کلاس پنجم پونیز و آدامس می چسبوندم، من بودم که همه گچ های پای تخته رو می پیچوندم، من بودم که وقتی یه کلاس خالی گیر می آوردم با گچ روی دیوارهاش برای معلم ها و مدیر و ناظم فحش می نوشتم. من بودم که می رفتم دستشویی مدرسه تمام شیرهای آب رو تا ته باز می کردم و در می رفتم، من بودم که زمستون ها به شوفاژهای کلاس ویکس می مالیدم که حال همه بهم بخوره، کلاس تعطیل بشه...

    *اعتراف می کنم  که همین که چشم مامانم رو دور می دیدم، هرچی تور و پارچه خشگل داشتیم اعم از سفید و سبز و سرخابی جمع می کردم. یه لحاف کوچولو هم داشتم خیلی خوشگل بود. بعد می رفتم تو اتاق همه این ها رو با هم می انداختم روی سرم، کلی حال می کردم که مثلا عروس شدم. اون زیر از گرما و کمبود اکسیژن خفه می شدم. می اومدم بیرون نفس می گرفتم، بعد دوباره به عروس بودنم ادامه می دادم! مامانم که وضع رو اینجوری دید یه لباس به اصطلاح عروس واسم خرید...

    *اعتراف می کنم که بچه که بودم دوس داشتم 20 قلو دختر داشته باشم!

    *اعتراف می کنم  که بچه که بودم هدیه روز مادر به مامانم شناسنامش رو دادم. با این توضیح که توی تموم برگه هاش نقاشی کشیده بودم که خوشحال شه!

  • ۱۰:۱۸   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


     *اعتراف می کنم توی دوران دانش آموزی توی مدرسه با رفیقمون هماهنگ می کردیم که: «تو اجازه بگیر برو بیرون. من هم 2 دقیقه دیگه میام.» می خواستیم اینجوری چند دقیقه بیرون کلاس همدیگه رو ببینیم. جالبه که معلم هم آمارمون رو گرفته بود. معمولا ضدحال می زد و می گفت صبر کن تا نفر قبلی برگرده بعد تو رو! اما ما از رو نمی رفتیم. به خیال مون که آقا معلم روزهای قبل رو یادش نیست...

    *اعتراف می کنم  بچه که بودم داداشم 4 سالش بود. مامانم می رفت سر کار و من و داداشم رو توی خونه تنها می گذاشت. من هم می رفتم قایم می شدم. داداشم فکر می کرد کسی توی خونه نیست و کلی گریه می کرد. بعد دلم می سوخت و می اومدم بیرون، من رو که می دید محکم بغلم می کرد و می زد زیر گریه.

    *اعتراف می کنم اون اوایل که اس ام اس اومد، تازه مادرم برای اولین بار موبایل خریده بود. من قبلش توی اینترنت اس ام اس های بامزه رو می خوندم و کلی کیف می کردم ولی نمی دونستم ملت این اس ام اس ها رو برای آشناهاشون می فرستن نه برای عالم و آدم. یک شب نشستم از اینترنت کلی اس ام اس درآوردم و شروع کردم به شماره های ناشناس فرستادن. کلی هم داشتم حال می کردم. یه ساعت گذشت یکی از شماره های که الکی گرفته بودم زنگ زد. گفت آقا شما کی هستی؟ برای چی به این شماره اس ام اس دادی؟ گفتم هیچی همین طوری مسیجه بامزه بود گفتم بفرستم بخندیم. مثل اینکه موبایل مال خانمش بود، کلی بهم فحش داد. من هم گفتم تقصیر منه که آدم حسابت کردم.

    *اعتراف می کنم سر جلسه کنکور بعد از اینکه دفترچه عمومی رو دادن 30 دقیقه خوابیدم!

    *اعتراف می کنم  کوچیک که بودیم وقتی عموی بزرگم می اومد خونه مون. می خواستم پسرش رو اذیت کنم. من ازش 4 سال بزرگ تر بودم. می گفتم بریم بازی کنیم. من فرار می کنیم تو بیا منو بگیر. هرجوری بود می کشوندمش توی یکی از اتاق ها و تا جایی که می خورد، کتکش می زدم. اون طفلک هم می زد زیر گریه و می گفت: پسرعمو، نمی شه یه بازی دیگه بکنیم؟!

    *اعتراف می کنم من تا همین چند ماه پیش فکر می کردم قلب واقعی همین شکلیه که تو کارتوناس یعنی این شکلی

    *اعتراف می کنم امروز رفته بودم از این دفترفنی ها دیدم بزرگ نوشته: «تهیه سی دی قلابی تامین اجتماعی»! گفتم عجب جراتی دارن که میگن قلابی می زنیم! دقیق تر خوندم دیدم نوشته: «تهیه سی دی و فلاپی تامین اجتماعی»

    *اعتراف می کنم اولین سالی که نامزد کرده بودم، روز پدر برای پدر نامزدم هدیه خریدیم رفتیم دیدنشون. من هنوز رودربایستی داشتم. وقتی وارد خونه شدیم اول مادر و خواهر نامزدم جلو آمدند من هم به آنها گفتم سلام عیدتون مبارک. توی همون لحظه پدر نامزدم از پشت دستش رو گذاشت روی شونم و گفت سلام منم هول شدم و سریع گفتم سلام سال نو مبارک. مرد خیلی باشخصیتی بود، لبخنید زد و گفت: سال نوی شما هم مبارک!

    *اعتراف می کنم بچه که بودم هر وقت از دم اسباب بازی فروشی رد می شدم قبل از اینکه بگم: این رو می خوام با پس گردنی می زدند پس سرم که بچه هر چیزی را می بینه نباید بگه: این رو می خوام! اعتراف می کنم که من عقده ای شدم و هنوز که هنوزه از پشت ویترین اسباب بازی فروشیا که رد می شم یه حالی می شم.

  • ۱۰:۱۹   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    *اعتراف می کنم دختر خاله ام رو بعد از مدت ها دیده بودم و هفت ماهه باردار بود. خیر سرم اومدم جنسیت بچه رو بپرسم گفتم خب حالا قراره مامان شی یا بابا؟!

    *اعتراف می کنم یه بار کولرمون سوخت یه لحظه فکر کردم به خاطره اینه که همه با هم جلوش دراز بودیم.

    *اعتراف می کنمیه بار یه فامیلمون از انگلیس اومده بود و یه خورده شکلات با یه خمیر دندونه گنده. منم زود خمیردندون گنده سوغاتی آورده بود رو برداشتم. خلاصه یه 6 ماهی مسواک می زدم با بدبختی آخه هم تلخ بود هم تند تا اینکه یه روز رفتم یه لوازم آرایشی برای مامانم رنگ مو بخرم دیدم!!!! از این خمیر دوندن اینجا هم داره با کلی کلاس از فروشنده پرسیدم آقا این خمیر دندنه چند؟ فروشنده هم گفت آقا این خمیر ریشه تازه فهمیدم چرا بعد از مسواک اونقدر دل پیچه می گرفتم.

    *اعتراف می کنم وقتایی که خیلی ناراحت می شم زار زار می شینم گریه می کنم. وقت دماغم آویزون می شه پاکشون نمی کنم، آخه شوره، خیلی خوشمزست، دوست دارم!

    *اعتراف می کنم بیشتر ساعات التماسی که تو زندگیم داشتم مربوط به دوم ابتداییم میشه که به یک سگ التماس می کردم جون مامانت اینجا یخ زده پارس نکن من مثه آدم رد بشم...

    احمق بی شعور اینقدر پارس کرد 10-12 بار تو 5 متر خوردم زمین: زانوم ترک خورد دماغمم شکست...

    *اعتراف می کنم بچه که بودم چای شیرین درست کرده بودم. شکر فقط واسه یک چای مونده بود. منتظر بودم قاشق بیارن هم بزنم دیدم قاشق نمیارن. بعد کلی جیغ می زدم سر خواهرام. می دونین چی می گفتم؟ ای بابا قاشق نیاوردین شکرم حل شد همش چه جوری چای شیرین درست کنم الان؟

    *اعتراف می کنم اون روز که استیو جابز مرد هی نت رو چک می کردم می دیدم نوشته جابز مرد هی با خودم می گفتم حالا این «جابر» کیه که مرده؟ نمی فهمیدم! بد هی دیدم به جای جابر نوشتن جابز! خیلی محق رفتم به داداشم گفتم این پیج های ایرانی گندشو درآوردن. مطالبشون همش کپی پیسه. اون احمق اولی اشتباهی جابر رو نوشته جابز اون منگل هایی که کپی پیست کردن نکردن بخونن ببینن اشتباه تایپی داره همینجوری جابز کپی کردن! همه نوشتن جابز مرد، جابز ال، جابز بل!!

    داداشم گفت استاد، او جابز بود! صاحب اپل...

    *اعتراف می کنم هر وقت گوشیمو تو خونه گم می کنم به داداشم می گم یه زنگ بزن صداش دربیاد ببینم کجاس یه بار کنترل تلویزیون گم شده بود گفتم یه زنگ بزن...

    *اعتراف می کنم بچگی با تیرکمون شیشه آبغوره های همسایمونو زدم شکوندم بعد فرار کردم...

    *اعتراف می کنم 2 سال پیش یه همسایه داشتیم، از بچگی که فوتبال بازی می کردیم جلو درشون و وقتی که توپمون می افتاد تو حیاطشون زااااارت پاره می کرد. عقده داشتم. پسرش داماد شده بود. عروسی هم خونه خودشون بود. قبل از اینکه بره دنبال عروس آرایشگاه، ماشینشو که سانتافه بادمجونی بود گذاشته بود دم در. من که ا ینو نشون کرده بودم، رفتم موتور رفیقم رو گرفتم و طی یه عملیات از پیش تعیین شده یه کلاه کاسکت گذاشتم. رتم دم ماشینش روغن موتور سوخته (که رنگ ماشین رو به کل می بره) ریختم رو ماشینش، همین!!... اما خداییش دست به گل هاش نزدم... پسر خوبیم نه؟

  • ۱۰:۲۰   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    *
    *اعتراف می کنم تا قبل از رحلت استیو جابز اونو نمی شناختم، ولی الان از بابام بیشتر می شناسمش!

    **اعتراف می کنم که دبیرستان که بودیم یه ورق قرص پیدا کردم دادم بچه های کلاس واسه تقویت حافظه شون! کلی برای همه شون مشکلات گوارشی حاد پیش اومد!

    **اعتراف می کنم هر وقت میرم توی بانک قبل از اینکه ببینم چی کار دارم و برم نوبت بگیرم، سریع با یه نگاه تمام دوربین های بانک رو چک می کنم و سیستم امنیتی بانک رو اسکن می کنم و روش های سرقت از اون بانک رو آنالیز می کنم. بعد دقیقا همون موقع به ذهنم می رسه اگر واقعا کسی توی بانک بتونه اون ابر بالای کله ام رو ببینه ممکنه دستگیرم کنن، بعدش هم زود به خودم میام!

    **اعتراف می کنم بعضی وقت ها که 5 دقیقه زودتر از آلارم گوشی بیدار می شم و خاموشش می کنم. احساس می کنم بمب خنثی کردم.

    **اعتراف می کنم اولین روزی که رفتم دانشگاه نیم ساعت تو حیاط نشسته بودم تا زنگ رو بزنن که برم سر کلاس!!!

    **اعتراف می کنم
     می خواستم دیوار رو سوراخ کنم. مطمئن نبودم از زیره جایی که می خوام سوراخ کنم سیم برق رد شده یا نه. محض احتیاط فیوز برق رو قطع کردم که برق نگیرتم.... بعد از اینکه دریل روشن نشد کلی غصه خوردم که سوخته!

    **اعتراف می کنم بچه که بودم یه وانت مزدا داشتیم خفن. شب جمعه ها 20 نفر فک و فامیل می ریختیم پشتش با فرش و زنبیل و قابلمه می رفتیم پارک ملت بدمینتون بازی می کردیم. الان بکشی هیچ کدوم از اون 20 نفر جلوی وانتم نمی شینیم، چه برسه به عقبش.

    **اعتراف می کنممی خوام یه بانک رو بزنم بعدش برم دور دنیا رو بگردم.

    **اعتراف می کنم در عین سادگی خیلی خورده شیشه دارم.

    **اعتراف می کنم که اولین بار که چت کردم اشتباهی فکر می کردم چت روم در حقیقت یه نفره و هرچی تو چت روم نوشته می شه اون می نویسه. تعجبم هم از این بود که چطور اینقدر سریع فونت ها و سایزشون رو تغییر میده. من هم عین جن هرچی به ذهنم می رسید می نوشتم. تازه جالب اینجا بود که چت روم آمریکایی بود!

    **اعتراف می کنم که یه شب عجله داشتم می خواستم برم مهمونی. یک دفعه برق رفت. من با سرعت رفتم دم پنجره که با نور مهتاب پیرهنم رو بذارم توی شلوارم. گذاشتم و با سرعت برگشتم که برم. یک هو یه چیزی شلوارمو کشید و ول کرد. برگشتم دیدم پرده با جاش کنده شد. نگو پرده رو هم با پیرهنم گذاشته بودم توی شلوارم. به خدا جدی می گم!

    **اعتراف می کنم یکی از جوجه هام رو توی خوابگاه با دستای خودم کشتم!

    **اعتراف می کنم وقتی بچه بودم با داداش کوچیکم لج بودم. اسمش رو با خودکار یا مداد روی دیوار نوشتم. اینطوری: «یادگاری از احمد.» من اون موقع کلاس دوم دبستان و احمد مدرسه نمی رفت. بعد هم نفس نفس زنان رفتم پیش مادرم و گفتم: مامان مامان، این احمد اسمش رو روی دیوار نوشته... می خواستم مامانم دعواش کنه یا حتی کتکش بزنه، اما عقلم نمی رسید که داداشم سواد نوشتن نداره!

  • leftPublish
  • ۱۰:۲۱   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    *اعتراف می کنم هر وقت از پله های خونه مون می خوام برم بالا (10 تا پله داره تا طبقه بالایی) همیشه باید پای راستم رو بذارم رو پله اول و تو ذهنم یکی یکی پله هارو می شمرم. قسمت جالبش اینه که از عدد 41 شروع می کنم که پله آخری بشه پنجاهمی. خیلی احمقانه بود خودم می دونم...

    *اعتراف می کنم یه بار وقتی سال اول راهنمایی بودم دندونم خیلی درد می کرد. 1 هفته ای بود باهاش ور می رفتم. داخلش خالی خالی شده بود. به ذهنم رسید با چسب دوقلو پرش کنم. این کار رو هم کردم. 1 هفته ای دردش کم شده بود اما هرچی می خوردم مزه چسب دوقلو می داد!!!!

    *اعتراف می کنم که وقتی پنجم دبستان بودم برای خودم کارت مامور بهداشت درست می کردم و به بچه های کوچک تر نشون می دادم. می گفتم خوراکی چی می خورید؟ بعد که نشون می دادن می گفتم الان اسم تون رو به ناظم می دم بعد هم خوراکی هاشون رو می گرفتم می رفتم با دوستام می خوردیم.

    *اعتراف می کنمسوم راهنمایی بودم و امتحان زبان انگلیسی رو 4 شدم. باید بابام برگه امتحانی رو می دید و امضا می کرد. من هم اومدم درستش کنم اما ریاضیم بد بود بجای اینکه یک رو بزارم پشت چهار، گذاشته بودم جلو. شده بود چهل و یک... بچه درس خونی بودم ها...

    *اعتراف می کنم با یکی از دوستانم که فقط اسمش رو می دونستم و فامیلش رو نمی دونستم، برای مدت 6 ماه رفت و آمد و تماس و بیرون رفتن داشتم. هیچ وقت روم نمی شد فامیلش رو بپرسم چون فکر می کرد من می دونم! تا اینکه بالاخره یکی از دوستانش اون رو با فامیلش صدا کرد. انگار همه دنیارو بهم داده باشن!

    *اعتراف می کنم یه بار تو استخر یکی از همسایه هامون رو دیدم / وقتی داشتیم لباس می پوشیدیم دیدم یه چیزی به پاش چسبیده. بهش گفتم آقای فلانی یه چیزی به بدنت چسبیده. می خواستم از پاش برش دارم دیدم پاک نمی شه. بنده خدا که اصرار من رو دید گفت نمی خواد اون خاله... فکر کن که من یه ربع به زگیلش آویزون بودم و فکر می کردم آشغال به پاش چسبیده...

    *اعتراف می کنم یه بار به جای وانیل، بکین پودر ریختم توی قندون و یه هفته بعد یادم افتاد که اونی که میریزن روی قند وانیله!

    *اعتراف می کنم بچه که بودم تابستون ها تو اوج گرما با ذره بین رو پشت بوم مورچه ها رو آتیش می زدم.

    *اعتراف می کنم تو سن نوجوانی (10 سال پیش) وقتی از گیر دادن های مامان بابام خسته می شدم تصمیم می گرفتم خودکشی کنم. بعد می نشستم اینقدر قیافه همه فک و فامیل رو در حال گریه تصور می کردم تا قوتی که دلم خیلی می سوخت و پشیمون می شدم و اینچنین شد که زنده موندم...

    *اعتراف می کنم چند سال پیش با پسرعموم قرار گذاشتیم بریم یه جایی. تو مترو که بودم پسر عموم بهم زنگ زد یه خورده که باهام صحبت کرد بهش گفتم صدات خوب نمیاد. این رو که گفتم یهو صدا خیلی عالی شد. حالا نگو پسرعموم تو فاصله یکی دو متریم وایساده. همه مسافرا هم دارن به من نگاه می کنن و زیر لب می خندن! بعدا که پسرعموم ماجرا را برایم تعریف کرد تا دو روز افسرده بودم از این سوتی تاریخی!

  • ۱۰:۲۲   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    من: پدر بزرگم تازه فوت شده بود.مامانم شب جمعه حلوا پخته بود داد به من که ببرم واسه همسایمون.خانم همسایه که خیلیم باهاش رودربایسی داشتم بیش از حد تعارف تیکه پاره میکرد نزدیک 20 تا جمله پشت سر هم گفت از قبیل:قبول باشه دستتون درد نکنه سلام برسون غم اخرتون باشه بقای عمر شما....منم که دیگه قاطی کرده بودم در جواب اخرین جملش که گفت خدا پدربزرگت رو بیامرزه گفتم:چشم حتما...و کلی خجالت کشیدم

    غضنفر: با ماشين داشتيم با رفيق مون ميرفتيم كه يه ماشين بوق زد منكه پشت فرمون بودم پرسيدم كي بود بوق زد رفيق ما كه استرس داشت جاده را اشتباهي نريم خيلي جدي گفت برو ولش كن با يه خر ديگه بود با ما نبود

    خودم: یه روز خونه دوستم ناهار دعوت بودم و بعد از ناهار داشتم از مادرش تشکر میکردم و چون باهاش زیاد تعارف دارم گفتم : 
    ((غذاتون خیلی خوشمزه بود، نوش جون!!!!))

    کمال: تازه کامپیوتر خریده بودیم حدودا سال 78 بود، تقریبا هیچی ازش سر در نمی اوردیم،ویندوزمون به هم ریخت و واسه نصب ویندوز کل سیستمو (از کیس تا مانیتور و کیبور،موس..) و با خودمون بردیم تا واسمون عوض کنه!
    یه دو سه باری این برنامه تکرار شد! نامرد سوژه خندش شده بودیم...

    mahmood: یه بار اشتباها شماره یکیو گرفتم بعدش به جای اینکه بگم ببخشید گفتم خواهش میکنم.

    پریچهره: بچه که بودم تو جمع فامیلی نشسته بودیم دختر داییم داشت صحبت میکرد یه دفعه کنترلشو از دست داد از خجالت داشت میمرد من میخواستم از دلش در بیارم گفتم اشکال نداره بابای منم همیشه تو خونه از اینکارا میکنه/الهی حال پدرمو باید میدید/ به خاطر این فداکاری هم کتک خوردم

    محمد: تو خاستگاري داشتم واسه دختره كلي خالي ميبستم و پسر پيغمبر شده بودم كه دختر گفت اقا محمد شما هرچي به من گفتيد راست گفتيد با اعتماد به نفس گفتم بله گفت يعني سيگار هم نميكشيد دروغي گفتم نه با يه خنده نازي گفت ولي قبلا كه فرهاد بوديد اينجوري نبوديد سيگار هم ميكشيديد هنوز نفهميدم از كجا شناختم 

    تازه عروس: یکهفته بعد از نامزدی، مادرشوهرم منو برای اولین بار دعوت کرده بود خونشون. منم به همراه خانواده با کلی دبدبه و کبکبه رفتیم خونشون. همگی اومدن استقبالمون. خواهرشوهرم برام اسفند دود کرد. منم که حسابی هول شده بودم، رو کردم به مادرشوهرم گفتم سلام. خیلی خوش اومدید، صفا آوردید... البته اونا هیچکدوم سوتی منو به روم نیاوردن، ولی خودم و نامزدم تا یک ساعت یواشکی می خندیدیم

    naze: تازه نامزد کرده بودم دایی شوهرم چند ماه بعد فوت شد مادر شوهرم زنگ زد خونمون که به مادرم اطلاع بده مادرم هم تاگوشی رو برداشت گفت تبریک میگم غم اخرتون باشه ما رو داری اینطرف قضیه سرخ وسفید شدیم

    پریچهره: اوايل همين ترم بود كه يكي از همكلاسيهام چندروزي گير داده بود كه ميخوام باهاتون صحبت كنم منم همش مي پيچوندمش كه بيشتر بياد سراغم بلاخره يه روز اومد حرفشو بزنه منم به خودم مغرور شدم وسط حرفش پريدم گفتم من قصد دوستي يا ازدواج با كسي ندارم / خجالت كشيدو گفت شما كه خيلي خوبيد ولي من ميخواستم با دوستتون سحر بيشتر آشنا بشم 
    تو عمرم هيچ وقت انقدر ضايع نشده بودم/ حالا از اون موقع تا حالا هر وقت ميرم دانشگاه 100 صلوات ميفرستم كه نبينمش.

    من: اعتراف میکنم یه بارتو اتوبوس بودم هنوز اتوبوسه راه نیفتاده بود که من به خواب عمیقی فرو رفتم
    شاید یه ربع تو اتوبوس خواب بودم تا بالاخره راه افتاد 
    راه افتاد ن اتوبوس همانا ...بوق زدنش همانا....وپریدن من از خواب همراه با جیغ های فراوان همانا
    خلاصه کلی ابرومون رف.
    وبرای تمام افراد حاضر در اتوبوس این سوال بود که من چرا جیغ زدم؟؟؟؟؟؟؟

    سعید: من پزشک هستم من هم اعتراف می کنم دوران دانشجویی برای طرح بیمارستان می رفتم همیشه هم کلی تیپ می زدم که ناسلامتی دکتریم یک روز دوشنبه بعدازظهر وارد بیمارستان شدم روز ملاقاتی هم بودکیف سامسونیت دستم بود بعدازاینکه از نگهبانی وارد حیات شدم همه بیماران وکارمندان با من سلام واحوال پرسی می کردند ومن هم با کلی غرور درحال حرکت به سمت بخش بودم که وسط حیاط یهو دسته کیف سامسونیتم شکست وکیفم پرت شد وسط حیاط یک صدای وحشتناکی هم برخاست که کل ملت نگام کردند رفتم کیفم رابرداشتم این کیف را نمیشد هیچ جوری حمل کرد جز اینکه زیر بغل بگیری . ومن هم همین کاررا کردم وفرار رفتم داخل بخش تا صبح دیگه بیرون نیومدم

    raha: چند سالی تو یکی از نمایندگی های سایپا مشغول کار بودم حسابدار شرکت بودم و همیشه با انبار دارمون به صورت لفظی بحث میکردیم چون ان موقع هنوز 20 پر نشده بود وایشون تفاوت سنی 9-10سال با من داشتن و از این جهت حرفامو قبول نمیکرد بگذریم یه روز جلسه گذاشتیم و فرار شد کارمندا جمع شن و من یه سری مسایل و براشون توضیح بدم خلاصه همه دور هم بودن و منم بعد از همه واسه کلاس کاری رفتم همین که امدم بشینم روی صندلی یکدفعه صندلی 2 متری عقب رفت و منم انچنان محکم سقوط کردم ولو شدم وسط جمعیت بچه هامون از خنده داشتن منفجر میشدن وای انفدر خجالت کشیدم که تا اخر ان روز از اتاقم بیرون نیامدم و تا چند روز به بهونه استراحت مرخصی گرفتم

    mehdi: توي جمع صميمي از دوستان تعريف ميكردم از باغ پرندگان خوب گرم شده بودم كه گفتم تو يه قسمتي از باغ پر از دلفين بود ديدم دوستام بد نگام ميكنن.پرسيدم چي شده؟يكيشون گفت آخه تو باغ پرندگان دلفين چي ميخواد.تازه فهميدم كه بد جور سوتي دادم..

    nima: سال 79-80 بود، یه هفته ای بود دیپلم گرفته بودم که موبایل خریدم، همون اولین روزا بود که با دوستام باهم بودیم و تقریبا تنها کسی بودم که موبایل داشت، اون روز یه نفر پیدا نشد به ما زنگ بزنه که لااقل گوشیو در بیاریم یه الویی بگیم.در نتیجه خودم دس به کار شدم و یواشکی رفتم تو رینگ تون و صدای زنگشو دراوردم و خیلی ریلکس مشغول صحبت شدم،تازه یکم گرم گرفته بودم(البته با خودم) که ... آمد به سرم از آنچه میترسدم...زززززززررررررررر زززررررررر
    گوشی شروع کرد به زنگ خوردن و خراب کردن ما جلوی 5-6 جفت چشم متعجب،خوب آخه مادر من قربونت برم 2 دیقه زودتر زنگ میزدی یا 2 دیقه دیرتر، چی میشد آخه؟همجین زنگ خورد که برق ار سه فازم پرید،گوشیای اون موقم که قربونش برم آنچنان با فشار و حرارت زنگ میخورد و سر و صدا میکرد که انگار قطار داره از گوشی میاد بیرون..البته با زرنگی جمش کردما،اون موقع پشت خطی که نبود واسه همه، من رو خدمات ویژه فعالش کرده بودم و سری جواب دادمو آخرم گفتم این پشت خطیا مدلشون اینجوریه..اونام که اون موقع بی اطلاع بودن و باورشون شد یا نشد و به روی ما نیاوردن..ولی به معنی واقعیه کلمه ضایــــــــــــــــــــع شدم...

  • ۱۰:۲۴   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    *اعتراف می کنم یه بار تو ابتدایی املا را 11 گرفتم. خانواده باید زیر برگه را امضا می کردن و ما نشون معلم می دادیم. من هم نمی خواستم همین زیر برگه را با دست خط بچگانه خودم امضا کردم زیرشم نوشتم... ملاهزه شد...

    *اعتراف می کنم بچه که بودم تو دیکته مردود می شدم و برگه دیکته رو زیر فرش قایم می کردم. مامانم هم پیداش می کرد و تنبیه می شدم. بعدش من باز دیکته کم می شدم و می بردم زیر فرش قایم می کردم. نمیدونم یا خیلی دوست داشتم کتک بخورم یا اینقدر خنگ بودم که فکر می کردم دفعه قبل هم که مادرم پیداش کرد اتفاقی بوده.

    *اعتراف می کنم دوران طفولیت یکی از بازی های من و داداشم این بود. یه پتو مینداختیم وسط خونه، می نشستیم توش، یه مگس کشم برمی داشتیم پارو می زدیم، بعد فکر می کردم الان تو مدیترانه ایم. تازه غرق هم می شدیم.

    *اعتراف می کنم کلا آدمی نظیف و بهداشتی هستم. روزی 20 دفعه دستام رو می شورم اما خیلی به حله موله اعتقاد ندارم. اون لذتی که تو خشک کردن دست ها با پشت و شلوار و آستین پیرهن هست تو حوله لطیف نیست!

    *اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم چای قندپهلو هم مث سینه پهلو یه مریضیه.

    *اعتراف می کنم تو 10 سالگی یه نامه واسه لینچان نوشتم که هوسانیانگ رو نگیره، بیاد با من ازدواج کنه. آدرسشم این بود خارج لیان شامپو... بعد که می خواستم پستش کنم مامانم پیداش کرد. من هم از دست مامانم قاپیدمش و جلوش عین بزغاله جویدمش و قورتش دادم. انگار که سند محرمانه طبقه بندی شده ام آی 6 بود...

    *اعتراف می کنم یکی از چالش های بزرگی که در کودکی فراروی من بود و باهاش درگیر بودم این بود که چه جوری «فریبرز عرب نیا» و «ابوالفضل پورعرب» رو از هم تفکیک کنم!

    *اعتراف می کنم یکی از دغدغه های دوران کودکی من این بود که «نخ» وسط نبات چی کار می کنه آخه؟!

    *اعتراف می کنم یکی از سرگرمی های پلید من اینه که توی جمع هدفون می زارم گوشم. آهنگ پلی نمی کنم. بعد گوش می کنم ببینم بقیه را جع به من چی می گن...

    *اعتراف می کنم توی دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت سلام حالت خوبه؟ من اصلا عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش. اما نمی دونم اون روز چم شده بود که پاسخ واقعا خجالت آوری دادم. بد نیستم. بعدش اون پرسید: خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟ با خودم گفتم، این دیگه چه سوالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم. برای همین گفتم: اه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم. وقتی سوال بعدیش رو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور می شه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم. 

    پرسید: «منم می تونم بیام طرفت؟» سوال کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مودب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم، مناسب تره، به خاطر همین بهش گفتم: نه الان یکم سرم شلوغه! یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت: «ببین، من بعدا باهات تماس می گیرم. یه احمق داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سوال های من جواب میده.»

  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    * اعتراف می کنم بچه که بودم و تازه مسواک زدن رو یاد گرفته بودم، موقع مسواک زدن به جای اینکه مسواک رو تکون بدم، سرم رو با شدت در جهات مختلف تکون می دادم و مسواک رو همینطور ثابت نگه می داشتم. اعتراف می کنم تا یه ربع بعد مسواک زدن سرم گیج می رفت!

    * اعتراف می کنم پسر همسایمون دوتا سی دی از ویدیوکلوپ برداشته بود. گفتم که بده من هم ببینم. اون هم گفت به شرط اینکه یه سی دی جدید بدی. من هم که هیچی نداشتم رو یه سی دی الکی نوشتم کشتی رانی در کوهستان و بهش گفتم این فیلم رو هیچ جا ندارن. خیلی خوبه! خلاصه خیلی تعریف کردم اون دوتا سی دی رو ازش گرفتم ...

    چند شب قبل خواب دیدم از کنار فلکه شهرداری با موتور یه تیکه خلاف رفتم تا به اون طرف رسیدم از شانس بد ما دیدم پلیس ها وایسادن میگن ایست ایست! ما هم همون وسط خیابون وایسادیم. حالا مونده بودیم یه دنده بزنیم فرار کنیم یا موتور رو بدیم تحویل شون! خواستم فرار کنم دیدم به سربازه گفت شلیک کن!!! خلاصه آخرش موتور رو گرفتن. حالا حتما میگین این چه ربطی به اعتراف کردن داره؟ آخه بعد از این خواب بدون اینکه حواسم باشه همه این ها یه خواب بوده، نیم ساعتی رو تخت داشتم فکر می کردم که حالا جریمه و دردسر آزاد کردن موتور به کنار، فردا با چی برم دانشگاه؟!

    اعتراف می کنم یه بار توی ویندوز 98 دستم خورد چند تا شورت کات پاک شد. بلد نبودم چیکار کنم. دل چرکی شدم ویندوزو پاک کردم دوباره نصب کردم!

    اعتراف می کنم یکی از سوالات دوران کودکی من این بود که تو جاده چرا ما هر چی از ماشین ها سبقت می گیریم، اول نمی شیم...

    اعتراف می کنم تو بچگی هام یه بار بابا و مامان من دعوا کردن، من هم رفتم یه عالمه حشره کش زدم به خودم که بمیرم ... وصیت نامه هم نوشتم تازه، توش حلالشون کردم که عذاب وجدان بگیرن!

    اعتراف می کنم که بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیر یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا!

    اعتراف می کنم دو هفته قبل داشتم می رفتم جلسه، خیلی عجله داشتم، بهترین کت و شلوارم رو پوشیده بودم. باورتون نمی شه، وقتی از جلسه برگشتم خونه و درست دم در بود که فهمیدم همه این مدت با دمپایی بودم!

    اعتراف می کنم یه بار داشتم پشت سر یه بنده خدایی حرف می زدم توی یه جمعی، خیلی از دستش عصبانی بودم. یه کم هم غیرمنصفانه و البته بی ادبانه حرف زدم. وقتی حرفم تموم شد یکی از بچه ها گفت: دیگه چیزی نمیخوای بهش بگی! گفتم: چرا، هر چی به او عوضی بگم حقشه اما همین بسشه، چطور مگه؟ گفت: چون هفته قبل اومده خواستگاری خواهرم و عقد کردن. الان تقریبا هر شب می بینمش، گفتم پیغامی داری بهش برسونم...

  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    - اعتراف می کنم چند سال پیش با یکی از دوستام (البته زیاد هم صمیمی نبودیم) سوار تاکسی بودیم. وسطای راه که رسیدیم دوستم دستش رو کرد تو جیبش که کرایه رو حساب کنه ... من هم با داد و فریاد دستش رو گرفتم و گفتم: نه ... سعید ... عمرا اگه بزارم حساب کنی ... اصلا ... به هیچ وجه ... از دستت ناراحت می شم! تو پیاده شو من کرایت رو حساب می کنم و از این حرف ها که دوستم گفت: نوکرتم ... دستم رو شکوندی بابا ... یه دقیقه صبر کن ... میخوام گوشیم رو از جیبم دربیارم ...!

    - اعتراف می کنم که یه روز که رفتم آرایشگاه خانم آرایشگر با یه ذوقی سلام داد، منم کلی ذوق کردم چه عجب این با این همه بداخلاقی تحویلم گرفت. با ذوق وگفتم سلام خوبین شما؟ اون هم نه گذاشت نه برداشت، حتی تحویلم هم نگرفت. بعد هم رو کرد به خانمی که تو راهرو بود و دوستش بوده گفت: خانم فلانی خوبین شما؟ حتی نکرد محض دل خوش کردنم بگه علیک.

    - اعتراف می کنم وقتی راهنمایی بودم تازه برامون معلم هنر آورده بودند. بعد من مداد نوکی قشنگش رو پیچوندم. اون گفت اگه پیدا نشه از اینجا می رم. من هم از ترسم انداختمش تو توالت. بعدم چون مداد نوکیش پیدا نشد از از مدرسه مون رفت. هفته بعدش معلم ورزش مون، معلم هنرمون هم شد!

    - اعتراف می کنم بچه که بودم خانواده من رو صبح از خواب ناز بیدارم می کردن که برم نون بگیرم. منم که اعصابم می ریخت به هم می رفتم همونجا کنار نونوایی، یه گوشه ای تکیه می دادم به دیوار و می خوابیدم. بعد می اومدم می گفتم نون تموم شد. بعد یکی دو روز اومدن دم نونوایی مچم رو گرفتن...

    - اعتراف میکنم وقتی بچه بودم سنجاقک ها رو خیلی دوست داشتم. یه قرقره بر می داشتم، نخ رو از یه طرف می بستم به دمش، از ته قرقره پروازش می دادم. بدبخت بی حال می شد. غش می کرد و دیگه پرواز نمی کرد. بعضی اوقات هم دوست داشتم بدونم غذایی که می خوره کجاش میره، سرش رو از تنش جدا می کردم، می دیدم معدش به کله اش آویزونه!

    - اعتراف می کنم چند سال پیش عروسی عمو کوچیکم، من و دخترها که از دست عموم ناراحت بودیم روز پاتختیش کفش های فامیل های زنش رو که اومده بودن خونه اش، یواشکی برداشتیم پرت کردیم توی باغ حیاط مامان بزرگم.

    - یه روز داشتم از روبروی خیابون دبیرستانم رد می شدم، دیدم کلی ماشین جلو مدرسه پارک کردن. با فضولی تمام محو تماشای مدرسه بودم که یکهو دیدم تو تیر چراغ برقم. از شکستن دندون و پاره شدن لبم که بگذریم کلی هم خجالت کشیدم!

    - اعتراف می کنم اوایل دوران نامزدی ام، برای اولین بار با خانواده شوهرم به مجلس ختم یکی از نزدیکانشون رفته بودیم. جلوی در خانواده متوفی رو دیدم هول شدم در جواب احوالپرسی شون گفتم: خدا بیامرزدتون.

    - اعتراف می کنم بچه که بودم براده های پاکن رو جمع می کردم و میذاشتم تو یخچال که منجمد بشه تا دوباره پاکن به دست بیاد، ولی هیچ وقت درست نمی شد.

  • leftPublish
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    من: دیروز داشتم بایکی حرف میزدم .گف می دونی تو مصر 74 نفر تو یه مسابقه فوتبال مردن؟
    گفتم بابا این مصریا دیوونن مگه ندیدی چه بلایی سر این قذافی بد بخت اوردن؟
    اونم نه گذاشت ونه برداشت گف :قذافی تو لیبی بود نه تومصر
    منم هیچی نگفتم.خب چیزی نداشتم بگم.

    سرو: من وقتی بچه بودم عادت داشتم با تنها خواهرم که دوسال ازم بزرگتره بخوابم ،بعضی شبها هم مایعات زیاد می خوردم و خواب دریا رو می دیدم بیچاره خواهرم ! صبح که از خواب بیدار می شدم خواهرم می گفت باز منو خیس کردی و من قیافه حق بجانب می گرفتم و می گفتم تو خودتم خودتو خیس کردی نگاه کن به شلوارت ببین تا کجا خیس شده ...
    لامصب کلیه هام مثل ساعت کار می کرد!!!

    بیتا: اعتراف می کنم یکبار بابام گوشیشو داد به من که اس های اضافیشو پاک کنم ازونجایی که این گوشی قبلا مال داداشم بود چندتایی جوک تو درفتش بود که بالای 18 سال بود.خلاصه من ازیکی ازین جوکها خوشم اومد از فرصت استفاده کردم که بفرستمش به گوشی خودم عجله کردم و تو کانتکت تلفن اسم بالای اسم خودم که متعلق به یکی از همکارای بابام بود انتخاب کردم و خیلی سریع ارسال کردم چشتون روز بد نبینه یارو هم نامردی نکرد و بلافاصله به بابام زنگ زد بابای بیچاره م هم از همه جا بیخبر .... پیش خودمون بمونه من تا همین الانشم به هیچکی نگفتم جز شما !

    NIMOOL: می خوام یه اعتراف بکنم که خودم هروقت یادش میوفتم هی خودمو گاز می گیرم!!!!!
    یه روز صبح رفتم بانک موضوع مال 5.6سال پیشه همون موقعه ای که باید تو صف می ایستادی خلاصه من رفتم ته صف تا نوبتم بشه 10 نفری هم جلوم بودن یمدتی گذشت دیدم اصلا کسی نرفته رفتم جلو دیذم خانمه پشت باجه نشسته یه دستش گوشیه اگه وقت کنه هم یدونه رو کیبورد میزنه....من حرصم گرفت حرصم گرفت که نگو بعدم شروع کردم به اعتراض بقیه هم تا دیدن این جوریه صداشون در اومد...بعد دیدم رئیس بانک داره میاد.
    گفت چخبره اقا چی شده؟ منم داستان گفتم خلاصه رئیس بانک از همه عذرخواهی کرد خانومه هم یه نگاه خصمانه به من کرد و لطف به بقیه حضار مبایلشو گذاشت کنار مشغول شد منم رقتم سرجام...تا نوبتم شد دفترچه قسط گذاشتم جلوش(باید قیافه منو می دیدید یه بادی تو غبغبم بود)......خانومه دفترچمو برداشت بعد بدون هیچ عکس العملی دوباره داد دستم گفت:بانک سپه اون روبه روست اینجا تجارته!!!!!شانس اوردم کسی بعداز من نبود بعد هم رفتم برای همیشه رفتم.....البته اینم بگم تا یمدتی خودمو دلداری می دادم میگفتم بمن چه آرماشون شبیه بود.........
    ای خدا ای خدا هنوزهم خودمو میزنم..

    Maha: منم یه بار 7.8 ساله بودم همسایمون با دخترش اومدن خونمون گفتم تا مامانم چای میاره حرفی بزنم مجلس گرم شه به خانم همسایه گفتم ماشااله دخترتون خیلی خوشگله دندوناشونم که عین دندونای پسر شجاع میمونه...!!!وااای الان هم روم نمیشه ببینمشون درسته که سوتی دادم ولی من پسر شجاع رو واقعا دوست داشتم.!

    تبسم: من سر امتحان رياضى مهندسى يك كلمه نخونده بودم،سر جلسه هم مثل گاگولى نشستم تا وقت تموم شد، تو شلوغ پلوغى كه همه ورقه ها رو ميگرفتن ورقه ام رو مچاله كردم تو جامدادى گذاشتم و با اعتماد به نفسى مثل انيشتين از در اومدم بيرون!
    بعد كه نمره ها رو زدن رو بورد برا من١٢ گذاشته بود!!! خيلى از اون استاد بدم ميومد!!آى حال كردم!!!
    ترم بعد وقتى شنيدم استاده منتقل داره ميشه، يه جورى بهش رسوندم كه چى كار كرده بودم كه عذاب وجدان ولم كنه!!! 

    تیرا: اعتراف مي کنم وقتي 8 سالم بود مامانم منو مي فرستاد سوپر خريد کنم براش، تو مسير هرچي خونه بود زنگ طبقه آخرشو مي زدم و فرار مي کردم

    مجید: من یه بار زده بودم یکی از نوارهایی که بابام خیلی دوست داشت روش صدای خودم رو ضبط کردم بعد برای اینکه کسی نفهمه کار منه آخرش گفتم راستی من مجید نیستم من بهرامم ( اسم داداشم رو گفتم )

    ماهچهره: برای اولین بار قرار بود با خواستگارم تو پارک صحبت کنم منم خیلی کم سن وسال بودم وبی تجربه رو صندلی نشستیم .حرف که نمیزدم بیشتر شنونده بودم اصلا به حرفهاش توجه نمیکردم همش به فکر این بودم خداکنه خوشگل باشم ...
    و فکر میکردم قیافم از نیم رخ زیباتره همش سعی میکردم نیم رخ باشم تا فر مژهام مشخص باشه سرتونو درد نیارم 
    اون هم ازم خیلی تعریف میکرد
    دیگه من باورم شده بود که الان سیندرلا هستم و آ.. شاهزاده
    منم میخواستم خوشگلتر بشم هر یک کلمه که بین پاراگراف های اون صحبت میکردم جوری چشمهامو خمار میکردم و بعد به سرعت سرمو مثل غاز نیم رخ میکردم که...
    چندباری این حرکت غیرعادی تکرار کردم
    آخر طاقت نیاورد گفت چرا چشماتو مثل کورا سفید میکنی باید حال منو میدید مثل اسکلها لبخند عصبی زدم
    حالا اینجا داشته باشید دیگه نیومد که نیومد

    مریم بانو!: یه روز که مدرسمون تعطیل شده بود و من منتظر برادرم بودم که بیاد دنبالم، به یکی از دوستام پیشنهاد دادم که همراه ما بیاد چون خونشون نزدیک خونه ما بود، وقتی برادرم اومد دوتایی به طرف ماشین رفتیم، من از جلوی ماشین رد شدم و صندلی جلو نشستم و دوستم هم از عقب ماشین رد شد تا سوار بشه.....خلاصه راه افتادیم!
    وسطای راه برادرم ضبط رو روشن کرد، من با ایما و اشاره و حرکات عجیب چشم و ابرو به برادرم فهموندم که ضبط رو ببنده، برادرم با چشمای بهت زده بهم نگاه کرد و گفت: چی میگی! ... عصبانی شدم و باز همه ی اعضای صورتم رو به کار گرفتم که بهش بفهمونم ضبط رو باید خاموش کنه.... بالاخره ضبط رو خاموش کرد و یه جایی ماشین رو نگه داشت تا چیزی بخره... به خودم گفتم حالا که وایسادیم با دوستم یه صحبتی کنم و ازش بابت اینکه معطل شده عذرخواهی کنم.... یه لبخند به لبم نشوندم و رومو برگردونم که بگم: ببخشید ساره جونا........
    وای از دیدن اون صحنه رنگم مثل گچ سفید شد .... دوستم سوار ماشین نشده بود!!
    بعد از اینکه برادرم برگشت از همون مسیری که اومده بودیم برگشتیم و دوستم رو دیدم که انگشت به دهن و باتعجب داره به سمت خونشون پیاده میره.
    هنوزم نفهمیدم چرا اون روز متوجه نشدم که دوستم هنوز سوار ماشین نشده

    Eli: یه بار یکی از فامیلامون زنگ زد خونمون گفت داریم می یایم عید دیدنی 
    منم گفتم ما خونه نیستیم یه وقت دیگه مزاحم بشین !!!!!!!!!

    maryam: منم اعتراف میکنم یه بار 6سالم بود و تنهایی خاله بازی میکردم که تو داستان خاله بازیم باید مراسم روضه میگرفتم بلند شدم چادر سیاه مامانمو سر کردم و رفتم همه همسایه هارو واسه عصر دعوت کردم به خالم هم گفتم.که ایشون به مامانم زنگ زد و گفت چه روضه ای؟مامان جونم از همه جا بی خبر داد زد سرم که مریم باز چه آتیشی سوزوندی!!مامانم و خالم و همچنین من برای عصری کلی میوه و خرما و...آماده کردیم و جالب اینکه همه مهمونا اومده بودن.اینم از روضه گرفتن من!!!

    ندا: من هم یکبار سر امتحان ریاضی مهندسی بودم ، ردیف کناری من بچه های حسابداری بودند. یکی از پسرهای حسابداری گفت شما هم میانه اید؟؟(یعنی امتحان میانه دارید) گفتم نه من بچه تهرانم !!!(میانه یکی از شهرهای نزذیک زنجانه)

    حامد: ترم دوم دانشگاه بودم، کلاس ریاضی داشتیم و مملو از جمعیت بود(تقریبا100نفر-پیام نور) و تنها 4تا پسر بودیم که همش داشتیم حرف میزدیم!
    خانم استاد عصبانی شد و منو کشوند پای تخته،تا رسیدم پای تخته دیدم همه دارن یواشکی میخندن(چندتا از دخترا فکر کنم غش کردن از خنده!!!!)
    هنوز چیزی ننوشته بودم که دیدم استادمون با یه لحنی گفت بفرمایید بشینید!!!
    وقتی که رسیدم جای صندلی و خواستم بشینم دوستم گفت:
    لباس زیرت آبیه؟؟؟!!!
    شلوارم اندازه یه وجب جر خورده بود!!!
    اون ترم دیگه دانشگاه نرفتم...

    ss: اولين باري كه ميخواستم به اينترنت وصلشم رفتم يه كارت اينترنت خريدم و حدود يك ساعت داشتم ميگشتم كه اين كارتو كجاي كيس بايد فرو كرد تا وصل بشم

    laya: اعتراف میکنم...بچه بودم با بچه های فامیل دور هم جمع میشدیم.با هم مسابقه لواشک خوری میذاشتیم با یک کاسه که اگه هرکی بیشتر آب دهنش تو اون کاسه جمع بشه اون برنده ست.وای الان یادم میفته چیکار میکردیم چندشم میشه...ولی بازم دوست دارم برگردم به اون موقع ها با همه چندشیش

    Fatemeh: یه بار رفته بودیم الکتریکی لامپ بگیریم....خیلی شیک و پیک و سنگین وارد مغازه شدیم.اون موقع تازه لامپ کم مصرف اومده بود...مامانم بجا اینکه بگه لامپ کم مصرف گفت:لامپ یبار مصرف دارید؟...منم همراهش بودم داشتم از خنده میترکیدم....مامانم خودش منفجر شده بود بعد مامانم برا اینکه بیشتر ضایع نشه برگشت گفت...البته توخونه ما که واقعا یبار مصرفه چون بچه ها سریع توپ میزنن میشکنه....من که از مغازه اومدم بیرون ولی مردم از خنده

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    سمی: توي دانشگاه بايد كنفرانس مي‌دادم
    يكي از بچه ها خيلي مزه پروني ميكرد جوري كه همه شاكي شده بودن
    منم جلوي چشاي از گرد استاد اخراجش كردم
    استاد بيچاره رنگش مث گچ سفيد شد و تا آخر جلسه ميون صحبتم نپريد

    sara: يه بار با دخترخالم كلي از فروشگاه خريد كرده بوديم و وسيله براي برگشت نداشتيم. تاكسي هم گيرمون نيومد پس ناچار سوار اتوبوس شديم. اول بسم الله كه دخترخالم زحمت كشيد حلب 5 كيلويي روغن رو انداخت رو پاي يه خانومه!!! يه اتوبوس به ما نگاه مي كردن بعد موبايل من زنگ زد اينقدر وسيله زياد بود و حول هم شده بوديم دستمو كردم تو كيفم و به جاي موبايل آيينه مو در آوردم گذاشتم دم گوشم !! حالا هي ميگم الو بله الوووووو !!! به خودم اومدم ديدم يه اتوبوس از مرد گرفته تا زن دارن به ما مي خندن. عجب روزي بود اون روز!!!! يه چند سالي بود لپ هام از خجالت قرمز نشده بود.

    مصطفی: یه شب داشتم مسواک می زدم، اعضای خونواده هم خواب بودن. نمی دونم چرا ،ولی یهو واسم سوال شد که من می تونم یه دستی شنا برم؟بعد در راستای پاسخگویی به این سوال،در حالیکه مسواک تو دهنم بود، امتحان کردم ببینم می تونم یا نه! ...تا اومدم دستمو خم کنم و برم پایین،دستم طاقت نیاورد و افتادم. و بدین ترتیب مسواک خورد به ته حلقم!! یه کوچولو هم خونی شد...ولی خدا رحم کرد!!

    آلیس: منم وقتی بچه بودم و خواهرم تازه به دنیا اومده بود عموم یه تیکه طلا هدیه داد به خواهرم
    چند وقت بعد تولد دختر عمه ام بود مامانم همون یه تیکه طلا رو هدیه داد به دختر عمه ام
    تو تولد وقتی داشتن هدیه ی ما رو باز می کردن من همون لحظه با صدای بلند گفتم این هدیه رو برای خواهرم اورده بودن یهو عموم شروع کرد با صدای بلند حرف زدن که صدای من به عمه ام نرسه
    بعدش مامانم اینقدر دعوام کرد 
    آلان دیگه فکر می کنم همه یادشون رفته ولی من هنوز خودم رو سرزنش می کنم

    امین: یه روز ظهر بعد از ناهار بابام گفت ناهارت رو خوردی بیا بریم دیدن همسایه از کربلا امده اون روز بدون هیچ گونه مقاومتی گفتم باشه.ناهار خوردیم و رفتیم وارد خانه همسایه شدیم و گشتیم دنبال کربلایی.بلاخره کربلایی امد بعد از دیدو بوسی کلی در باره اوضاع و آب و هوای کربلا پرسیدیم ولی بنده خدا هی تفره رفت اتفاقا در اون لحظه تلویزیون یک فیل طنز نشان می داد و با وجود خنده دار نبودن صحنه ها همه اتقاق قه قه های بلندی می زدند خلاصه بعد از چند دقیقه ما بلند شدیم و رفتیم شب که بابا امد با کلی ذوق به مامان کفتم که ما امروز رفتیم خانه فلانی که از کربلا امده .مامان با تعجب گفت چی !!!!!؟ اون فقط خانومش رفته بود کربلا .وای اون لحظه فقط خنده های جمع توی اتاق به ذهنم امد و تا چند هفته خودم رو به هیچ یک از خانواده کربایی نشون ندادم

    mehdi: من بخاطر حساسیت هایی که دارم تو فصل بهار زیاد سردرد می گیرم معمولا هم از قرص Relife استفاده میکنم که سریع خوب می شم، یه روز که سردرد شدیدی داشتم رفتم تو داروخانه شبانه روزی لاهیجان حالا شیک و پیک کردیم روز تعطیل هم بود داروخونه داشت از جمعیت منفجر می شد (اکثرشون هم خانما بودن) ما با اعتماد بنفس کامل از اون ته داد زدیم خانم یه بسته ایزیلایف بدین خانمه گفت چه سایزی می خواین گفتم سایزش مهم نیست دوباره گفت آخه چاقه لاغره چجوریه گفتم خانم براخودم می خوام تا اینو گفتم کل داروخونه از خنده رفت روهوا خانمه با تعجب گفت برا خودتون می خواین اونجا تازه فهمیدم چه سوتی دادم که ایزی لایف پوشک افراد مسنه و من قرص ریلاف می خواستم قرمز شدم قرصمو گرفتم مثل جت از اونجا زدم بیرون دیگه هم به اون داروخونه بر نگشتم...

    استار:
     منم اعتراف مي‌كنم حدود 10 سال پيش كه سال اول دبيرستان بودم و داشتم با دوستام از مدرسه بر ميگشتم، جلوي يه سوپر ماركت ايستاديم تا بچه‌ها بستني بگيرن. چند متر اون طرف تر، يه پسر خوشگل كه دايي دوستم بود و من ازش خوشم ميومد ايستاده بود. ديدم هي اشاره ميكنه ميگه بيا. منم كلاس ميذاشتم و مي‌گفتم نميام. يهو ديدم هر هر زد زير خنده. اخم كردم و رومو ازش برگردوندم كه ديدم يكي از دوستاش پشت سر من توي پياده رو بوده و اون به دوستش اشاره مي‌كرده نه به من. آي ضايع شدما! دلم ميخواست همونجا برم توي زمين. ديگه هر وقت دايي دوستمو ميديدم بدوبدو فرار مي‌كردم.

    sooma: چند وقت پیش رفته بودیم بیرون (منو مادرمو خالم) خاله جان بنده ازبس که ترسو رانندگی نمیکنه مادره بنده هم مثلا اومد بگه رانندگی اسونه وقتی رسیدیم دم یه دور برگردون شروع کرد به اموزش و گفت ببین فریبا الان من با ارامش از اینجا دور میزنم تازه نگا الان این ماشینه هم کله تکون داد که ما بریم نگاه کن رانندگی خیلی راحته یهو زززززززززززارت زد به تیر چراغ برق منو میگی مردم از خنده بعد دیگه فکر کردم تموم شد خانم با کمال اعتماد به سقف دنده عقب گرفت دوباره زااااارررت حتی محکم تر از قبل کوبید به تیر چراغ برق من دیگه داشت نفسم بند میومد کف ماشین ولو بودم

    مریم: یادم میاد سر کلاس نشسته بودم و داشتم مثل یه دختر خوب به حرف معلمم گوش میکردم اما از شانس بد من پام گیر کرد به لبه ی صندلی و با سر محکم خوردم زمین . وقتی متوجه نگاه بچه ها شدم خودمو زدم به لرزیدن و چشمامو کج کردم که مثلا حالم خیلی بده . معلمم بردم دفتر و نمیدونم چرا ولی تقریبا 3 تا پتو انداختن روم !! بعد پدر و مادرم اومدن مدرسه و منو بردن بیمارستان ! هرچی دکتر میگفت حالش خوبه من بیشتر خودمو به مریضی میزدم . خلاصه با اینکه مجبور بودم کبودی صورتمو و یک هفته فیلم دراوردنو تحمل کنم اما به 8 روز نرفتن به مدرسه میارزید D:

    راحیل: یه روز واسه کار شرکت با اداره مالیات کلی تلفنی مجبور شدم جروبحث کنم گفت لطفا تشریف بیارید حضوری بحرفیم قبول کردم وارد که شدم با منشیش هماهنگ کردم زنگ زد گفت همون خانمی که الان داشتین تلفنی بحث میکردین اومدن ایشونم گفت بیان داخل.تو حال و هوای تلفنمون بودم که چی گفتم و اینا تا رفتم تو گفتم الو سلاام!!! بیچاره جا خورد سرشو اورد بالا گفت جند دقیقه گوشی دستتون میرسم خدمتتون !!از سوتی خودمو حاضر جوابی پسره خندم گرفت .

    میثم: آبجی مریم ما 3 سال از من بزرگتره،آقا من 5 سالم بود آبجی مریم اومد واسه ما یخ در بهشت درست کنه یخو از فریزر آورد بیرون.....آقا نمی دونم من اون موقع چی پیشه خودم فکر کردم زرت زبونمو چسبوندم به یخه...حالا هر چی می کردیم زبونم جدا نمی شد اومدیم ببریم زیر شیر آب تکون تکون خورد یخه با پوست زبونم کنده شد...خون همه جا رو برداشت....آقا روز بدنبینید تا 1 هفته دهن من باز بود و زبونم بیرون....من کوپلی از گرسنگی حلاک شده بودم......وای وای وای وای

    ماهچهره: عید بود من خونه ی خالم که باردار هم بود رفته بودم که دوتا از همکارای شوهر خالم اومدند که از شانسمون شوهرخالم خونه نبود خالم سریع رفت تو اتاق که برای شوهرش زنگ بزنه من از ناچاری روبه روی اون دوتا اقای غریبه نشسته بودم با پسر خالم که 6 سالش بود . که برای اینکه وقت بگذره هی بلند میشدم شیرینیو میوه تعارف میکردم از شانسم همه چی سر میز بود هیچ بهونه ایی نداشتم برم آشپزخونه همکارای شوهرخالم یکم سر صحبتو باز کردند در مورد درس رشته یکمی صحبت کردیم آرین پسرخاله ی تقس مزخرف منم مثل روح می دویید تا ته سالن یه شیرینی برمیداشت میخورد وبه سرعت می دوییدطرف من با همون دستهای چسبونکیش میزد به پاهام میگفت ماهی ماهی شیرینی خوردم دهنشو تا اخر باز میکرد نعره ی شیرو درمی اورد میگفت من شیرم من قویم میخورمت .دلم میخواست لهش کنم ,که 2 باری اینکارو تکرار کرد که همکار شوهر خالم این وضیعتو دید صداش کرد بغلش کرد گفت آرین جان ماشاالله خوب تپل شدیا مردی شدی واسه خودت شکمم که زدی پسر خاله ی خل و چل منم گفت من چاق شدم اووووه پس شکم مادرمو ندیدیدشما درسته توش جا میشید منکه اون لحظه دلم میخواست بمیرم خالم که تازه داشت از اتاق بیرون می اومد منصرف شد برگشت بیچاره خود اقا هم از خجالت سرخ شده بود چند لحظه ایی سکوت بین ما برقرار شده بود من دیدم دیگه نمیتونم این وضعیتو تحمل کنم بلند شدم از هولم گفتم برم چایی بریزم فکر کنم دیگه چایی پختش.

    the best: هنوزم نمیدونم چرا این جمله از دهنم پرید بیرون
    مادر یکی از دوستام فوت کرده بود دوستام همه یکی یکی میرفتن تسلیت میگفتن ...اقا نوبت من شدو با کمی دستپاچگی رفتم طرفشون و استرس افتاد به جونم...نفهمیدم چی شد که به جای عرض تسلیت بلند گفتم (( ببخشید که مردن)) ...چشمتون روز بد نبینه دوستام همه ریز ریز میخندیدن من کلی خودمو نگه داشتم که ابروم بیشتر ازین نره!!!!هنوز نمیتونم تو روی دوستم نگاه کنم

    حسین: تقریبا یک ماه پیش مادربزرگم حدودا یک میلیون تومنی دندونهای مصنوعیش خرج برداشت، خلاصه از همون روز مدام مثل این معلمای بهداشت واسه همه سخنرانی می کرد که باید این دندونارو تمیز کنیمو فلان کنیمو....ازین جور حرفا. اتفاقا چند روز پیش حس بهداشت بازیش گل میکنه و دندونای نازنینو میذاره توی ظرف آب جوش روی گاز، خلاصه چشمتون روز بد نبینه خانوم میرن بیرونو از دندونا فراموش میکنن. دیشب با داداشم رفتیمو با کاردک پلاستیکارو از ته ظرف کندیم تا حداقل ظرفش بدردمون بخوره. از همون روز طفلکی مادر بزرگم اصلا تو بحثا شرکت نمی کنه.

    ساسان: چند وقت پیش وقتی داشتم با نامزدم تلفنی صحبت میکردم یهو به جای اینکه بگم زهرا جان گفتم مریم جااااان - آقا به خودم اومدم دیدم عجب سوتی دادم هول شدم بلند گفتم اااالو اااالو صدا نمیاد بعدشم قطع کردم - ولی خداییش تا همین حالا که نزدیک یه ماه ازون موضوع میگذره به روم نیاورده.

    بردیا: تو دانشگاه همیشه کلاس میذاشتم و باکلاس ترین دانشجوی دانشگاه بودم البته به گفته بچه های دانشگاه.کت شلوار ایتالیایی میپوشیدم و با ماکسیمای بابا می رفتم دانشگاه و به همه گفته بودم ماله خودمه.خلاصه کلی دختر هم عاشق تیپ و کلاسم شده بودن.یه روز که امتحان داشتیم دیر از خواب بیدار شدم و با عجله تمام نفهمیدم چجوری خودمو به جلسه رسوندم اما به محض ورود به جلسه سالن از خنده منفجر شد.به خودم که اومدم دیدم دکمه های پیرهنمو بالا پایین بستم و جورابمو روی شلوارم کشیدم . بعد از اون قضیه 6ماه از دانشگاه مرخصی گرفتم

    سمانه: اعتراف میکنم بچه که بودم وقتایی که خسته میشدم رو زمین ولو میشدم و با کشو و قوس دادن خودم ، خستگیمو در میکردم بعدش فک میکردم خستگیم میره هوا و دوباره برمیگرده به سمتم.بعد واسه اینکه دوباره نریزه روم و خسته نشم قلت میخوردم رو زمین و جامو عوض میکردم که رومنریزه.دوباره خسته نشم.واااااااااااااااااااای.خیلی خل بودم

    محمد: من معلم بودم .بعضی وقتا تو کلاس صندلیمو یه کم می کشیدم جلوتر از دیوار و لم میدادم.یکی از کلاسها میز و صندلی از همون اولش فاصلش با دیوار زیاد بود و نمیشد این کارو کرد.آخرای کلاس که تدریسم تموم شده بود و می خواستم با خیال راحت بشینم و استراحتی بکنم صندلیمو مثل بعضی وقتا یه کم کشیدم جلو و با پشتم هل دادم که بخوره به دیوار اما هر چی رفتم به دیوار نرسیدم و پخش شدم کف کلاس.جاتون خالی آی با بچه ها خندیدیم.

    amir13: یکروز وقتی خیلی بچه بودم همسایمون تازه پسرش به دنیا اومده بود منم با مامانم رفتیم خونشون واسه تبریک. خونشون شلوغ بودو همه داشتن با خانوم همسایمون صحبت می کردن. منم همون موقع حس کارآگاه بازیم گل کردو از خانوم همسایه پرسیدم بچتو چطوری بدنیا آوردی حالا همه نشستنو یکجوری میخوان بیخیالم کنن منم هی گیر دادم تا بالاخره بنده خدا همسایمون خواست منو یکجوری به حساب خودش بپیچونه،گفت تخم مرغو اگه روش یه نفر بشینه و گرمش کنه بچه به دنیا میاد !منم ساکت شدم رفتم تو اغما..
    خلاصه منم که هوس بچه کرده بودم نصف شب رفتم سراغ یخچالو یه 5 ، 6 تایی تخم مرغ کش رفتمو توی یه ظرف گذاشتمو بردمشون توی تختم و روشون قشنگ مثل مرغ عشق خوابیدم!!!
    صبح وقتی مامانم اومد که بیدارم کنه دید کل تختو،پتو و خودم مث سریش بهم چسبیدیم....

    سهیل: یه روز با نامزدم داشتیم خیلی باکلاس قدم میزدیم که یکی از معلمای دوره دبیرستانو که خیلی شیک و پیک کرده بود به همراه دخترش که حدودا 5 سالش بود دیدیم . منم به همراه نامزدم رفتم جلو رفتم و سلام علیک کردمو اومدم کلاس بذارم به جای اینکه بگم دخترتونه گفتم والده تونن دیگه(باید میگفتم سبیه) اونم همینجور متعجب منو نیگا کردو گفت والده که میشه مادر این دخترمه.
    آقا منو میگین جلو نامزدم اینقدر ضایع شدم که اصلا نفهمیدم چطوری از معلممون خدافظی کردم . الانم اون صحنه یادم میاد عرق میکنم.

    qwerty: سرباز نیروی انتظامی بودم با درجه دارمون یه جا وایساده بودیم یه 110 ی خوردیم که فلان جا درگیریه سریع اعزام شید درجه دارم گفت سریع موتور رو روشن کن بریم ما هم کماندو بدو که رفتی بین راه باهاش حرف زدم و کلی واسش تعریف کردم خلاصه تفریبا یه پانصد متری از جای اولیمون دور شدم خواستم سر پیچ بپیچم نگاه عقب کردم دیدم مامورم نیست کل راه رو برگشتم دیدم بی سیم دستشه همونجا وایساده نگام میکنه همونجا فهمیدم چه سوتی دادم و چی قراره سرم بیاد خلاصه دیگه تا یه هفته تو کلانتری مسخرم میکردن

    کاربر: یه بار خونه داییم دعوت شده بودیم.قبل از شام دور هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم که خواهرزاده زن داییم که دختر خیلی خوبیه برای ما چایی اورد.منم خیلی وقت بود که ازش خوشم می اومد فقط دقیق نمی دونستم چند سالشه. خلاصه بعد از اینکه چایی تعارف کرد پیش ما نشست.منم یواشکی به دختر برادرم که اون موقع 4 سالش بود گفتم عمو جون برو از اون خانم بپرس چند سالشه. کلی هم سفارش کردم که کسی نفهمه.اونم رفت و بلند داد زد و گفت خاله شما چند سالتونه؟ دختره هم گفت 20 سالمه. اینم اومد سریع پیش من و داد زد و گفت:عمو ازش پرسیدم میگه 20سالمه. قیافه تک تک افراد توی پذیرایی دیدنی بود.منم که دیدم گند زدم گفتم ممنون عمو جون...
    البته این ماجرا باعث شد مراسم خواستگاری و عقد ما خیلی زود پیش بره. الان هم 5 سال از ازدواج ما میگذره و خدا بهمون یه دوقلو داده

    زهرا: با اعتماد به نفس کامل وارد کلاس تئوری آموزش رانندگی شدم.مربی مشغول تدریس بود.تو قسمت آقایان یه صندلی خالی دیدم خواستم صندلی رو بردارم و در قسمت خانمها بشینم .صندلی خیلی سنگین بود همزمان که من تلاش میکردم صندلی را بلند کنم ، دیدم 4 تا از آقایان باهم وهماهنگ تکان خوردند وبه من توجه کردند.کیفم از دوشم افتاد اما من دست از تلاش بر نداشتم دوباره سعی کردم.صدای خنده جمع حاضر بالا رفت.تازه فهمیدم صندلی ها 5تا5تا به هم متصل بودند و من اون 4 نفر رو کمی جابجا کرده بودم.

    محمد خراسانی: اعتراف ميكنم تا همين چهار يا پنج سال پيش فكر ميكردم بيمه هايي كه پشت ماشين ها نوشته اند مثل بيمه ابوالفضل يا بيمه دعاي مادر و امثال اينها واقعا شركت بيمه هستند.

    سعید: خواهرم خیلی علاقه به موی بلند داشت حدودا 6 سال بود و من 11 ساله بودم دم ظهر که مادرم خواب بود به خواهرم گفتم: دوست داری موهات بلند شه؟ گفت: آره . گفتم : خب سرت رو بذار تو سینی روحی تا موهات رو 1 ساعته بلند کنم! رفتم 8تا پرتقال خونی آوردم قاچ کردم آب پرتقال رو گرفتم ریختم روی سر خواهرم تفاله اش را هم ریختم تا زودتر بلند شه! بعد سرش رو هم با حوله بستم گفتم بعد یک ساعت موهات 50 سانت بلند میشه! واقعا بلند شد! اما به شیوه دیگری . موهاش چسیبده بود طوری که هیچ وجه باز نمی شد و مادرم مجبور شد موهای خواهرم رو از ته کوتاه کنه منم با یک کتک مشتی از مادرم تقدیر شدم!

  • ۱۰:۳۰   ۱۳۹۴/۶/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    مونا: چند وقت پیش که نتایج کنکور اعلام شده بود زنگ زدم به دوستم که قبولیش را تبریک بگم به جای اینکه بهش بگم مبارک باشه هی میگفتم قبول باشه بنده خدا دوستمم سکوت کرده بود به روم نمی آورد

    تبسم: يادمه دوسال قبل مربي زبان مهد دخترم رو عوض كرده بودند و من اصلاً از اين مربي به خاطر اخلاق و رفتار تندش با بچه ها خوشم نميومد،از انجا كه كلاس ساعت اخر مهد بر گزار ميشد من نيم ساعت به اخر كلاس مونده رفتم كه يك حال اساسي از ايشون جا بيارم،كسي تو مهد به جز خدمه و يك خانم جوون كه رو صندلي انتظار نشسته بود نبود،من هم فكر كردم مامان يكي از بچه هاست و سر درد دلم باز شد و اونچه كه بلد بودم و نبودم نثار مربيه كردم،ديدم دختره هر چى من ميگم لاله و نه تأييد ميكنه و نه تكذيب،فقط چشماش داره از حدقه درمياد...،باز آى كيوم پايين بود متوجه نشدم و دور انتقاديم رو تندتر و تندتر كردم...
    چشمتون روز بد نبينه،يكهو ديدم خانم مربي كه حدوداً مسن هم بود در كلاس رو به ضرب باز كرد و به دو خودش رو رسوند به ما و يك سويچ رو به دختره دراز كرد كه:بيتا ،مامان جان ،تا تو ماشين رو از پاركينگ سر خيابون بيارى دم مهد ،منم رسيدم!بدو كه دير شد!
    قيافه ى من رو مجسم كنيد شكل چى شده بود فقط؟!!

    sara: امروز ميخوام براتون اعتراف به 3 قتل غير عمد كنم.
    وقتي 6سالم بود مامانم برام 3تا جوجه خريد.خيلي خيلي ناز بودن. يه روز ظهر كه همه خواب بودن رفتم و يه تشت پر از آب حاضر كردم. جوجه ها رو دونه دونه انداختم تو آب آخه فكر ميكردم مثل اردك بلدن شنا كنن!
    خلاصه ديدم عجيب دست و پا ميزنن. مي رن ته تشت و بال بال مي زنن 2باره ميان بالا يه نفسي ميگيرن و دوباره ميرن ته تشت... خلاصه يه كم نگاهشون كردم با خودم گفتم شايد به خاطر اين شنا بلد نيستن چون مامانشون يادشون نداده. از تشت آوردمشون بيرون. 2تاشون ديگه تكون نمي خوردن. هي باهاشون ور رفتم ولي تاثيري نداشت. بردم گذاشتم تو جيب كت بابام تو كمد كه كسي نفهمه. اوني هم كه جيك جيك ميكرد رو بردم پيش خودم يه پتو دورش پيچوندم صبر كردم تا آروم بشه. بعد خوابم برد. از خواب كه بيدار شدم ديدم صداي اين يكي هم درنمياد. ديدم از تو لحاف اومده بيرون و رفته پشتم منم كه تكون خوردم زيرم له شده.....
    اينم بردم گذاشتم تو جيب كت بابام تو كمد. مامانم چند روز دنبالشون گشت ولي فكر كرد گربه اومده خوردتشون. چند روز بعد ديديم از تو كمد چه بوووووويي مياد!!!!! 
    عجب كتك تاريخي خوردم من!

    بیتا: 1روز منتظر تاکسی بودم که دیدم یه تاکسی وایساد منم تندی خواستم سوار بشم دیدم یکی پیاده شد من سریع جاش نشتم از قضا راننده تاکسی منو ندیده بود من که یه پام سوار ماشین بود اونم حرکت کرد چشمتون روز بد نبینه من 1لنگه پا همراه ماشین میدوئیدم .کلی منو اون خانومه توتاکسی سرو صدا کردیم تا آقا وایساد سوار شدم تو ماشین با هم تا آخر مسیر کلی خندیدیم

    ویروس: وقتی من کوچیک بودم مامانم برای اینکه خرابکاری یا شیطونی نکنم بهم میگفت من پشت سرم هم دوتا چشم دارم اگه کار بد کنی خیلی زود متوجه میشم.!منم از ترسم هیچ وقت به پشت سرش نگاه نمی کردم چون میترسیدم دو تا چشم ببینم!!!!!!!

    رادمهر: یه بار داشتم برای دوستم یه ماجرای خیلی خنده داری تعریف میکردم بعد فصل زمستونم بود طفلکی رفیق منم سرما خورده بود ما هم تازه باهم اشنا شده بودیم تو یونی. یه کمی هم باهم رودربایسی داشتیم 
    من این خاطره رو گفتم بیچاره از خنده از یکی از سوراخ های بینیش دماغش زد بیرون یه حباب بزرگ درست شده بود گفتم اگه بترکه کل صورتشو گرفته ولی به صورت خیلی ماهرانه ایی بدون دخالت دست کم کم کوچیک شد از همون راهی که اومده بود رفت تو سواراخ بینیش 
    بیشتر از اون من خجالت کشیدم جفتمون برای لحظه ایی سکوت کردیم من خودمو با گوشیم سرگرم کردم یعنی ندیدم و از خنده هم داشتم میترکیدم یه دفعه خودش زد زیر خنده گفت این چه حرفی بود که زدی به من بی جنبه از تو دماغم بادکنک اومد بیرون اینو که گفت من دیگه مردم از ته دل قهقه میزدم 
    یکم حال بهم زدنی بود ولی دلم میخواست تعریفش کنم.

    مارال: اعتراف میکنم یه روز صبح که شدیدا خوابم میومد مامانم اشغال داد بندازم سطل زباله  منم که چشمام وا نمیشد کیفمو انداختم سطل اشغال و با کیسه زباله رفتم مدرسه ...قیافه ی دوستام سر صف هیچ وقت یادم نمیره

    حسن شیرازی: روی زانوم باند پیچیدم تا به بهانه پا درد فردا همراه بابام نرم سر کار.صبح بابام صدام زد گفت :عزیز دلم هنوز پات درد میکنه؟ با حالت تضرع دست گذاشتم رو زانوی بانداژ شده و گفتم آره بابا جون.یه پس کله ای بهم زد و گفت پاشو بریم که دیر شده .داداشا و خواهرم هی میخندیدن.بعدا فهمیدم بابام شب که خواب بودم باند رو از زانوی چپم باز کرده بوده و روی زانوی راستم بسته بوده....!

    نفس: چند سال پیش که عموم فوت کرده بود من اولین بار بود که مراسم ختم می رفتم وقتی رسیدم مامانم اشاره کرد برم به زن عمو تسلیت بگم رفتم پیشش زن عمو بغلم کرد و گریه کرد و گفت عموت مرد عزیزم منم گفتم خودم می دونم زن عمو همه چادرو کشیدن رو صورتشون از خنده داشتن غش می کردن.

    arezu: موقع عقد داییم بود تو محضر بودیم،منم مسئولیت کله قندارو به عهده گرفتم،موقعی که عاقد از زن داییم واسه سومین بار پرسید و زن داییم جواب بله رو داد منم از خوشحالی نفهمیدم چی شد کله قندا رو ول کردم و شروع کردم به دست زدن بعد چند ثانیه دیدم همه دارن میخندن تازه یادم اومد که کله قندارو رو سر عروس دوماد انداختم..
    بیچاره زن داییم تا 2روز سرش درد میکرد

    زهرا: مامانم بیرون از خانه بود من وبرادرم تصمیم گرفتیم برای پدر یخ در بهشت درست کنیم .برادرم یخ وشکر را آماده کرد من هم پودر رنگی فراهم کردم.معجون که آماده شد همه با هم خوردیم.چند دقیقه بعد دیدم چشمهای بابام سرخ شد وشروع کرد به بادگلو زدن.
    مادرم به خانه برگشت به بابام گفت :چرا اینجوری شدی ؟بابا گفت نمیدونم این بچه ها یه چیزی دادن خوردم حالم یه جوری شده .
    مامان گفت مگه چی بهش دادین ؟گفتم این مواد که میبینی.مادرم گفت:ای وای این که جوهر مخصوص رنگرزی قالیه.بعدفهمیدم چه دسته گلی به آب دادیم.جالب اینکه چون بابا بزرگتر بود برای احترام براش 2 لیوان ریخته بودیم.

    میثم 73: 5, 6 سال پیش آبجی مریم با 6 7 تا از دوستاش جمع شده بودن خونه ما، مامانینام خونه نبودن،با هم می گفتن و می خندیدن،منم حسودیم شد،رفتم پیششون بحثو عوض کردن گیر دادن به من،گفتن کم رویی و...منم گفتم نیستم،یکی از دوستای آبجی مریم گفت اگه کم رو نیستی لباس زنونه بپوش تا سر کوچه برو برگرد،منم خواستم کم نیارم قبول کردم،آقا اول دامن تن من کردن بعد روسری،آخرم گفتن که بی حجاب نمی تونی بری بیرون بعد چادر نماز مامانو سرم کردم(تا ساق پام بود)شکل این مادر بزرگای حیکلی شده بودم،خلاصه رفتیم دم در،با خجالت بیرون دیدم کسی نبود،تا وسط کوچه رفته بودم که یهو درو بستن،من مثل فشنگ برگشتم هر چی در زدم باز نکردن،با لباسای عزیز خانمی مونده بودم تو کوچه،یکی 2 نفر رد شدن من سریع با چادرم رو گرفتم ولی پاهام افتاده بود بیرون دیدن پوزخندی زدن که نگو...چادرو از بالا در پرت کردم تو حیاط با تیپ خاله قزی و همون دامن از در رفتم بالا و......آقا هنوز که هنوزه چندتا از همسایه ها یادشونه...لاکردارا حافظه فیل دارن...

    آرش: روز اول عید 88 تصمیم گرفتم برم خونه داییم، اون روز هوا خیلی سرد بود و چون عینکی هستم همین که وارد شدم شیشه عینکم بخار گرفت و با همان حالت با مهمونایی که هیچکدامو نمیشناختم دست دادم و احوالپرسی کردم! و سریع رفتم سراغ میوه و شیرینی و در همین حال از یکیشون پرسیدم پس دایی و خانواده اش کو؟ گفتن کدوم دایی؟ تازه فهمیدم چه سوتی داده ام و داییم چون تازه در حیاطشان را عوض کرده اند اشتباهی آمده ام! سریع پا شدم بیام بیرون صاجبخانه نداشت. گفت جون خودت تا چاییت را نخوری نمیدارم بری. روبروم هم چند دختر حوان نشسته بودن و از خنده ریسه میرفتند! و نمیدونم چطوری اون چایی را خوردم!

    جواد: یه بار یکی از دوستای بابام اومده بود خونمون واسه ناهار
    از قضا همون روز من با خواهر کوچیکم دعوام شده بود
    بعد از ناهار رفتم توالت-بعد از چند دقیقه دیدم در توالت باز شد !!!!! منم که فکر کردم خواهر کوچیکمه با خونسردی گفتم گوساله درو ببند !!!
    بعد دیدم هیچی نگفت- وقتی اومدم بیرون دیدم دوست بابامه
    آقا مارو میگی رفتم سوار موتور شدم که فقط برم یه جایی که دیده نشم!!!!!

    الما: یه روز که از کلاس داشتم بر میگشتم خونه مامانم ز زد گفت ساندویچ همبر بگیر بیا من که منتظر تاکسی بودم تو فکر اینم بودم که کجا همبر بگیرم چند تا بسر جوون هم به فاصله 1 متریم بودن که یهو یه تاکسی بوق زد منم حواسم نبود به جه مقصد بلند گفتم(همبر)... که چند نفر کناریم زدن زیر خنده منم از خجالت رفتم اون سمت خیابون...

    آلا : یه بار دانشگاه که بودم میخواستم برم خونه، زنگ زدم به آژانس که بیاد دنبالم مرده گفت از کجا به کجا گفتم از فلان جا به فلان جا مرده گفت آدرس دقیق منم آدرس دقیق و دادم یارو گفت پونک کجاست؟ من اینجوری شدم 
    بعد 3 ساعت یارو رو حالیش کردم که کجاست مرده گفت من نمیدونم صب کن گوشیو داد به بزرگترش هر چی واسه اونم توضیح دادم نمیفهمید مرده میگفت خانم همت دیگه کجاست؟ 
    من و میگی عصبانی سر یارو داد میزدم آخه مرده حسابی تو که نمیدونی همت کجاست غلط میکنی آژانس میزنی 
    مرده با یه مظلومیتی گفت خانم شما کجایی؟ من گفتم دانشگام مرده گفت نه تو کدوم شهر 
    منم گفتم تهرونم یارو گفت شما خوبی خانوم؟ از تهران زنگ زدی مشهد برات آژانس بفرستن 
    من و میگی 4شاخ موندم بعد رو گوشیمو نیگا کردم یادم اومد بله یه سفری که رفته بودیم مشهد من شماره آژانش اونجا رو سیو کرده بودم، دیگه نفهمیدم چه جوری قطع کردم

    ppeymanqq: اعتراف میکنم یه روز دختر همسایه مونو توخیابون داشت میرفت بامامانش دیدم 
    نیشمو با ذوق زدگی تا بناگوشم بازکردم و گفتم 
    سلام مونا.......... چطوری؟......... 
    دیدم تحویلم نگرفت و مامانشم میخندید
    اومدم خونه به مامانم گفتم این دختر همسایه چه زود بزرگ شد تا دیروز اینقد بود 
    گفت :کی 
    من:همین مونا دیگه دختر آقای ...
    گفت :اون مبیناست مونا مامانشه

    من: اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم میدیدم این مجری های تلویزیون مستقیم به ادم نگاه میکنند همش فکر میکردم منو میبینن چون هر جا چپ و راست میرفتم داشتن مستقیم منونگاه میکردن...من خنگول هم میرفتم زیر مبل یا از پشت پرده قایمکی نگاه میکردم ببینم بازم دارن نگاهم میکنن یا نه! همش درگیری ذهنیم این بود که آخه اینا از کجا فهمیدن من پشت پرده ام :((

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان