بچه که بود به اصرار او؛ مادرش با وجود
این که از ته دل راضی نبود دو تا جوجه ماشینی براش خریده بود. جوجه ها در
حیاط خلوت بودند و کمی بزرگ شده بودند و تقریبا سفید رنگ بودند. او هر روز
که از دبستان به خانه می امد دلش به دیدن جوجه ها و غذا دادن به آنها خوش
بود. یک روز که به خانه آمد دید جوجه ها بیحال هستند. جوجه ها آن روز بیحال
و بیحال تر شدند و عصر فردا رفتگر محله زنگ زد و به بهانه بردن جوجه ها به
دکتر و آمپول زدن به آنها جوجه ها را برد. از فردای آن روز می شنید که
مادرش با افتخار و بامزگی برای دیگران تعریف می کند که بر اثر بی احتیاطی
او جوجه ها هندوانه فاسد خورده و مریض شده بودند و او از شرشان خلاص شده
است!
هنوز
بعد از پنجاه سال آن خاطره را به یاد داشت و دیدن جوجه های ماشینی که در
کنار خیابان می فروشند آن دو یاردیرین را به یادش می آورد که بیحال و مریض
به زور گردنشان را صاف نگه می داشتند.
به علاقه های فرزندتان احترام بگذارید