۱۱:۴۰ ۱۳۹۳/۱۰/۱۵
مریم-شدو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
بریده هایی از کتاب بوف کور .....................صادق هدایت
اینشوشیناک
-در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد.
اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند.
-در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همه بدبختی های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم .
-من هميشه گمان ميکردم که خاموشی بهترين چيزها است . گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتيمار کنار دريا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشيند - ولی حالا ديگر دست خودم نيست چون آنچه که نبايد بشود شد.
بطوری که فراموش کرده بودم که سابق بر اين جزو دنيای آنها بوده ام . چيزی که وحشتناک بود حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده ، فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنيای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسايش مرگ استفاده می کردم.