خانه
7.87K

حکایت و داستان امروز

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۳/۱۰/۱۴
    avatar
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست

    حکایت و داستان امروز :


     


    انسان از کجا تا به کجا...
     

     

    قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا.


    هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشت و عاقبت،



    پس از مدت های مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت،



    با چهره ای که نشانی از وطنی آسمانی در آن نقش بسته بود.



    یک نظر به صورت او کافی بود....


     تا همه را متقاعد کند که الوهیت در انسان ها منزل دارد.



    هنرمند تصویری از صورت آن چوپان کشید. میلیون ها نسخه از آن نقاشی به فروش رفت، حتی در سرزمین های دوردست. مردم فقط با آویختن آن نقاشی به دیوار خانه هایشان احساس نعمت و برکت می کردند.



    پس از حدود بیست سال، وقتی که آن هنرمند سالخورده شده بود، فکر دیگری به نظرش رسید.



    تجربه اش در زندگی به او نشان داده بود که تمام انسان ها موجوداتی الهی نیستند و اهریمن نیز در آنان وجود دارد.



    فکر کشیدن چهره ای که نشانگر وجود اهریمن در انسان باشد به نظرش رسید.



    فکر کرد که این دو چهره می توانند یکدیگر را تکمیل کنند و نشان دهنده ی انسان کامل باشند.



    در روزگار پیری، باردیگر به دنبال یافتن مردی راهی شد که انسان نبود و یک اهریمن بود.



    وارد قمارخانه ها و میکده ها و تیمارستان ها شد. این شخص می باید سرشار از آتش دوزخ باشد، صورتش باید نشانگر کامل اهریمن باشد: زشت و آزاردهنده. او در پی خود تصویر گناه بود.



    او قبلاً تصویری از الوهیت را نقش بسته بود و حالا در پی کسی بود که کالبد شیطان باشد.



    پس از جست و جویی طولانی، عاقبت با یک محکوم در زندان برخورد کرد. آن مرد مرتکب هفت قتل شده بود و ظرف چند روز آینده قرار بود حلق آویز شود. دوزخ از چشمان آن مرد مشهود بود، او تجسد نفرت بود. صورتش زشت ترین صورتی بود که ممکن بود یافت شود. هنرمند شروع کرد به کشیدن تصویر چهره ی آن مرد.



    وقتی نقاشی را تمام کرد، آن را در کنار آن نقاشی قبلی قرار داد تا تفاوت را ببیند. از نظر هنر نقاشی، گفتن اینکه کدام بهتر بود دشوار بود، هردو عالی بودند. او ایستاد و به هردو تابلو نگاه کرد. آنگاه ناله ای شنید.



    برگشت و دید که آن زندانی مشغول گریستن است. هنرمند تعجب کرده بود.



    پرسید، "دوست من چرا گریه می کنی؟" آیا این تصاویر تو را ناراحت می کنند؟"



    زندانی گفت، "در تمام این مدت سعی داشتم چیزی را از تو پنهان کنم، ولی امروز دیگر نتوانستم.



    واضح است که نمی دانی آن تصویر اولی نیز خود من هستم. هردو نقاشی از صورت من است.



    من همان چوپانی هستم که تو بیست سال پیش در کوهستان دیدی.



    من برای سقوط خودم در این بیست ساله گریه می کنم. من از بهشت به دوزخ فرو افتاده ام، از الوهیت به اهریمن."

    توضیح اینکه این داستان واقعی است و در واقع اصل قضیه در مورد لئوناردو داوینچی نقاش بزرگ ایتالیایی است که برای تابلوی شام آخر حضرت  تصویر حضرت مسیج (ع)‌را نقش کرد و برای تصویر یهودا (‌حواری خائن )‌وقتی به دنبال پرتره مناسب می گشت متاسفانه به همان شخصی برخورد کرد که زمانی چهره حضرت مسیح (ع)‌را از آن ترسیم کرده بود.  


  • leftPublish
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۳/۱۰/۱۶
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست

     


    " راز خوشبختی "


     


    حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ آن درخت نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.




    گنجشک گفت : پند اول آن است که آنچه از دستت رفت بر آن افسوس مخور؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. پند دوم آن که سخن محال باور مکن و از آن درگذر .




    مرد، چون این دو پند و نصیحت را از گنجشک شنید طبق وعده، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پرکشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى کرد.




    مرد گفت: پند و نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: اى مرد نادان، زیان کردى! در شکم من دو گوهر گرانبهاست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى کردى.




    مرد، از افسوس و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و خود را ناسزا مى گفت. به گنجشک گفت اگر پیش من برگردی تو را عزیز می دارم و دانه و آب فراوان به تو می دهم.




    گنجشک گفت من رفتم، منتظر پند سوم مباش!




    مرد رو به گنجشک کرد و گفت : تو وعده دادی و حالا آخرین پندت را بگو.




    گنجشک گفت: تو دو پند قبلی مرا فراموش کردی! مرد ابله !با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.

     
  • ۲۰:۲۷   ۱۳۹۳/۱۰/۱۹
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    حکایت و داستان امروز :


    همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند


    دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
    فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
    شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.

    بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
    صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
    فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
    فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."

  • ۲۰:۳۴   ۱۳۹۳/۱۰/۱۹
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    ملا و راهب !


    یک ملا و یک راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند ، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.

    وقتی ان دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. راهب بلا درنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند.

    آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»

    راهب با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی !
  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۳/۱۰/۲۳
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    معجون آرامش

    روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

    گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

    گفتند:
    آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید...

    گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۳/۱۰/۲۳
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    " حکایتی از مولانا و شمس "

    می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
    شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

    مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

    شمس پاسخ داد: بلی.

    مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

    ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

    ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!

    ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

    - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

    - پس خودت برو و شراب خریداری کن.

    - در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
    ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

    مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

    تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

    هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:” ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.

    مرد ادامه داد: “این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.”
    رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”

    شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

    رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

    آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

    شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.
    پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
  • leftPublish
  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۳/۱۱/۵
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    " چه کشکی ، چه پشمی ؟! "

    چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

    از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

    دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.

    در حال مستاصل شد...

    از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

    ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

    قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت:

    ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.

    نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...

    قدری پایین تر آمد.

    وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:

    ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟

    آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.

    وقتی كمی پایین تر آمد گفت:

    بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

    وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

    چه كشكی چه پشمی؟

    ما از هول خودمان یك غلطی كردیم

    غلط زیادی كه جریمه ندارد.
  • ۰۸:۳۵   ۱۳۹۳/۱۱/۲۱
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    این یک داستان کره ای است :
    روزی خانم جوانی به نام « یون اوک » به خانه ی راهبی که در کوهی اقامت داشت رفت . آن راهب ، حکیمی مشهور و سازنده ی طلسم ها و شربت های سحر آمیز بود . او در آنجا به راهب گفت : « مشکل ، شوهرم است . او برای من خیلی عزیز است . در سه سال گذشته او اینجا نبود و به جنگ رفته بود . اما حالا که برگشته است ، به ندرت با من و هر کس دیگری حرف می زند . اگر من هم حرفی بزنم به نظر نمی آید که می شنود . وقتی سخنی بگوید . همراه با خشونت است . اگر من غذایی درست کنم که دوست نداشته باشد . آن را کنار میزند و با عصبانیت اتاق را ترک می کند . بعضی وقت ها که باید در شالیزار کار کند ، او را می بینم که بیکار روی تپه نشسته است و به دریا نگاه می کند . استاد من می خواهم شربتی به شوهرم بدهی تا او همانطور که بود ، خوب و دوست داشتنی شود . »
    راهب دقایقی تامل کرد و سپس گفت : « شربت تو را می توان درست کرد ، ولی مهمترین چیز لازم برای آن سبیل ببر زنده است . آن را برای من بیاور تا آنچه را می خواهی به تو بدهم . »
    یون اوک به خانه رفت . او درباره ی چگونگی بدست آوردن موی سبیل ببر خیلی فکر کرد . سپس در یکی از شبها ، زمانی که شوهرش خواب بود ، با یک ظرف برنج و سس گوشت در دست از خانه بیرون رفت . او به محلی در کوهستان رفت که معلوم بود ببر در آنجا زندگی می کند . در نقطه ی خیلی دور از غار محل زندگی ببر و ظرف غذا را نگاه داشت و ببر را صدا زد تا بیاید و بخورد ، ببر نیامد .
    یون اوک شب بعد دوباره رفت . این بار به غار کمی نزدیک تر شد و دوباره یک کاسه غذا عرضه کرد . او هرشب به کوه می رفت . هر بار از شب پیش چند قدم به غاز نزدیک تر میشد . کم کم ببر به دیدن او در آنجا عادت کرد .
    یون اوک شبی به اندازه ی یک پرتاب سنگ به غار نزدیک شد . این بار ببر چند قدم به سوی او آمد و توقف کرد . هر دو در نور ماه ایستاده بودند و یک دیگر را می نگریستند . شب بعد این کار دوباره تکرار شد و این بار آنها به قدری به یک دیگر نزدیک بودند که یون اوک توانست با صدایی نرم و ملتمسانه با ببر حرف بزند . شب بعد ، ببر پس از نگاه دقیق به چشمان یون اوک ، غذایی که یون اوک آورده بود را خورد. از آن به بعد ، وقتی که شبها یون اوک می آمد ، ببر را می دید که در آن کوره راه انتظارش را می کشد . وقتی که ببر غذایش را خورده بود ، یون اوک توانست با متانت سر او را با دستهایش مالش دهد .
    از شب نخستین ملاقاتش حدود ۶ ماه گذشته بود که سرانجام شبی یون اوک بعد از نوازش سر آن حیوان به او گفت : « ببر عزیز ، حیوان سخاوتمند ، من یک موی سبیل تو را لازم دارم . از دست من عصبانی نشو .»
    و او یکی از موهای سبیل ببر را کند . صبح روز بعد ، درست وقتی که خورشید از کرانه ی دریا به آسمان بالا رفت ، یون اوک در خانه ی کوهستانی مرد راهب بود . او فریاد زد : « حکیم مشهور ! من آن را بدست آوردم ، من موی سبیل ببر را کندم ، اکنون شما می توانید شربت سحر آمیزی را که قول داده بودید درست کنید و بدین ترتیب شوهرم دوباره دوست داشتنی و خوب خواهد شد . »
    حکیم آن مو را گرفت و امتحان کرد و قانع شد که واقعا موی سبیل ببر است . او به جلو خم شد و آن را در آتشی که در اتاقش مشتعل بود انداخت . خانم جوان با نگرانی فریاد زد : « اوه ، آقا با آن چکار کردید ! »
    حکیم گفت : « به من بگو که آن مو را چگونه بدست آوردی ؟ »
    « با یک ظرف غذا ، من هرشب به کوه رفتم . شبهای اول در فاصله ی دوری ایستادم و هرشب کمی نزدیک تر شدم . وقتی اعتماد ببر را جلب کردم ، با نرمی و اشتیاق با او حرف زدم و به او فهماندم که فقط خوبی او را می خواهم . صبور بودم . هر شب برای او غذا بردم ، می دانستم که او نمی خورد ، ولی به کارم ادامه دادم . هیچ گاه به تندی با او حرف نزدم ، هیچ گاه او را سرزنش نکردم . سرانجام شبی او چند قدمی به سوی من آمد . پس از جلب اعتماد او بود که مویی از سبیلش کندم . »
    حکیم گفت : « اجازه بده بپرسم که آیا یک مرد از یک ببر شریر تر است ؟ آیا او به مهربانی و درک و فهم ، کمتر واکنش نشان می دهد ؟ اگر تو می توانی اعتماد یک حیوان وحشی و خون آشام را با مهربانی و ملایمت به دست آوری ، بی تردید می توانی همان کار را با شوهرت هم بکنی . »
  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۳/۱۲/۸
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    حکایت و داستان امروز :

    انگشت و خیک

    مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
    وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
  • ۰۸:۳۶   ۱۳۹۳/۱۲/۱۲
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    حکایت و داستان امروز :

    پادشاهی با یک چشم و یک پا
    پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
    سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
    چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم ؟؟؟!
    پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان !!
  • ۰۸:۱۱   ۱۳۹۳/۱۲/۲۳
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    حکایت و داستان امروز :

    ثروتمندتر از بیل گیتس هم هست؟

    از بیل گیتس پرسیدند: «از تو ثروتمند تر هم هست؟»
    در جواب گفت: «بله، فقط یک نفر.»
    پرسیدند: «کی هست؟»
    در جواب گفت:
    من سالها پیش زمانی که اخراج شدم و به تازگی اندیشه های طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی می‌کردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه‌ها و روزنامه‌ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه منو دید گفت: «این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت. بردار برای خودت.»
    گفتم: «آخه من پول خرد ندارم.»
    گفت: «برای خودت، بخشیدمش برای خودت.»
    سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت: «این مجله رو بردار برای خودت.»
    گفتم: «پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی. تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش می‌بخشی؟!»
    پسره گفت: «آره من دلم میخواد ببخشم. از سود خودمه که می‌بخشم.»
    به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه. بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه می‌فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره. ازش پرسیدم منو می‌شناسی؟
    گفت: «بله، جنابعالی آقای بیل گیتس معروف که دنیا می‌شناسدتون.»
    بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟
    گفت: «طبیعی است چون این حس و حال خودم بود.»
    گفتم: «حالا می‌دونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم.»
    جوون پرسید: «به چه صورت؟»
    گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم.
    پسره سیاه پوست در حالی که می‌خندید، گفت: «هر چی بخوام بهم می‌دی؟»
    گفتم هرچی که بخوای.
    گفت: «واقعاً هر چی بخوام؟»
    بیل گیتس گفت: «آره هر چی که بخوای بهت می‌دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام. به اندازه تمام اونا به تو می‌بخشم.»
    جوون گفت: «آقای بیل گیتس، نمی‌تونی جبران کنی.»
    گفتم: «یعنی چی؟ نمی‌تونم یا نمی‌خوام؟»
    گفت: «تواناییش رو داری اما نمی‌تونی جبران کنی.»
    پرسیدم: «واسه چی نمی‌تونم جبران کنم؟»
    جوون سیاه پوست گفت: «فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!»
    بیل گیتس می‌گه همواره احساس می‌کنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست !
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان