پهلوان رَضو
دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت
انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی آن
را به هوا پرتاب کرد تا با شانه اش آن را پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید
و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد.
آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : اگر خسته جانی بگو
یا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی . مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دو
متری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد زورِ نمایشی زد. دویست
تومنش کمه . یه جوون مرد دویست تومن بذاره تو سینی . صد تومنش خرج زن و
بچه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم . آخرین سکه ها و اسکناس ها روی سینی ولو
شدند. دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود. پهلوان رَضو با فریادی بلند سعی
کرد زنجیر را پاره کند، ولی زنجیر پاره نشد.....
دوباره تلاش کرد. رگ های گردنش متورم شده بودند.
بدنش میلرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نسشته بود
ولی حلقه های زنجیر ظاهراٌ دست به یکی کرده بودند تا این بار آنها در
مقابل پهلوان قدرت نمایی کنند. احساس کرده بود که دارد تمام می شود ، ولی
فکر نمی کرد به این زودی ، آنهم جلوی مردم. نگاهی به آسمان کرد. زیر لب
چیزی زمزمه کرد . با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع
کرد و دیگر چیزی نفهمید.
چشم هایش را که باز کرد ، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش
صحبت می کرد: سه تا از رگهای قلبش پاره شدن . من نمی دونم چطور بعد از
سکته تونست زنجیر رو پاره کنه . به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی
تونه معرکه بگیره . لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت : یا علی ...