خانه
25.7K

داستان پستچی چیستا یثربی

  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۴/۹/۵
    avatar
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست

    دوستان از این هفته می خوام براتون داستان پستچی چیستا یثربی رو  بزارم تا با هم این داستان رو دنبال کنیم و در موردش با هم صحبت کنیم.

    امروز قسمت اول این داستان رو می زارم.

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۴/۱۰/۵
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت هیجدهم
    حافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام.چه سالی است؟هفتادویک.علی بعداز جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه.یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟ در جنگ روزهارا عادی نمیشمارند.گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است. علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیارااسیرکرده بودند،باید یکی ازآنها میشد.عملیات سختی بود.باید زبان را مثل زبان مادری یاد میگرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب میکرد.بانیروی چریکی،نمیتوانست صوفیا را نجات دهد.نقشه پبچیده ای داشت و موفق شد!اینها را بعدها دوستانش به من گفتند.علی آنچنان تاثر عظیمی بر صربها گذاشت که به او ، علاقه پیدا کردند.اما علی بایدسیاهچال زیرزمینی را پیدامیکرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات میداد.آنها شکنجه میدیدند، گرسنگی میکشیدند ودرآن، سیاهچال، یکی یکی میمردندو علی موفق شد!شبی که آنها را فراری داد، اورا گرفتند!هنوز نمیدانستند از کدام کشور است.فقط میدانستندنه از بوسنی است و نه صرب.مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!حکم مرگ برای اوکم بود.این را دوستان علی به من گفتند.بعدها!من هیچ نمیدانستم.تاتر را تعطیل کردم.انگارقسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود.مدام اخبار سارایوورا دنبال میکردم.چندپرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند.حیف بود که او را به راحتی بکشند!اینطوری به خودم دلداری میدادم.همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!پدرم کم کم آب میشد.مادر به خانه برگشته بود.ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد.درون خودش زندگی میکرد و درونش آتش بود.پدر گفت:حاجی زنگ زده کارت داره.خورشید مرا دزدیده بودند.دیگر چه میخواستند ببرند.پدر گفت:بات بیام؟گفتم.نه! پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم،من آنشب کمیته را صدا کردم ونفهمیدم این چندسال چگونه خودرااز خانواده دور کردم.پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت.همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من! حاجی گفت:میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست.علی تاحالا زیرشکنجه تاب آورده.اما حرفی از ما نزده.سرم گیج رفت.مگرپوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی،با آن قدبلند و شانه های محکمش، چقدردر برابرلاشخورها مقاومت دارد؟حاضرن معامله کنن.خواهر فرمانده صرباعاشق علی شده.اگه علی بگیرتش،نمیکشنش!گفتم،حاجی باز دروغ؟ضبط راروشن کرد.صدای دردکشیده علی بود:خاتون من سلام.فقط منتظر جواب توام.مجبور نیستی بگی آره!چه مرده چه زنده.دلم مخلصته.هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت میمیرم.امرکن خانمم! فقط حرف دلت باشه...
  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۴/۱۰/۸
    avatar
    روناک
    کاربر جديد|5 |12 پست
    زیباکده
    آلما فاطمی  : 
    ق6سمت هیجدهم
    حافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام.چه سالی است؟هفتادویک.علی بعداز جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه.یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟ در جنگ روزهارا عادی نمیشمارند.گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است. علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیارااسیرکرده بودند،باید یکی ازآنها میشد.عملیات سختی بود.باید زبان را مثل زبان م6ادری یاد میگرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب میکرد.بانیروی چریکی،نمیتوانست صوفیا را نجات دهد.نقشه پبچیده ای داشت و موفق شد!اینها را بعدها دوستانش به من گفتند.علی آنچنان تاثر عظیمی بر صربها گذاشت که به او ، علاقه پیدا کردند.اما علی بایدسیاهچال زیرزمینی را پیدامیکرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات میداد.آنها شکنجه میدیدند، گرسنگی میکشیدند ودرآن، سیاهچال، یکی یکی میمردندو علی موفق شد!شبی که آنها را فراری داد، اورا گرفتند!هنوز نمیدانستند از کدام کشور است.فقط میدانستندنه از بوسنی است و نه صرب.مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!حکم مرگ برای اوکم بود.این را دوستان علی به من گفتند.بعدها!من هیچ نمیدانستم.تاتر را تعطیل کردم.انگارقسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود.مدام اخبار سارایوورا دنبال میکردم.چندپرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند.حیف بود که او را به راحتی بکشند!اینطوری به خودم دلداری میدادم.همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!پدرم کم کم آب میشد.مادر به خانه برگشته بود.ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد.درون خودش زندگی میکرد و درونش آتش بود.پدر گفت:حاجی زنگ زده کارت داره.خورشید مرا دزدیده بودند.دیگر چه میخواستند ببرند.پدر گفت:بات بیام؟گفتم.نه! پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم،من آنشب کمیته را صدا کردم ونفهمیدم این چندسال چگونه خودرااز خانواده دور کردم.پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت.همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من! حاجی گفت:میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست.علی تاحالا زیرشکنجه تاب آورده.اما حرفی از ما نزده.سرم گیج رفت.مگرپوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی،با آن قدبلند و شانه های محکمش، چقدردر برابرلاشخورها مقاومت دارد؟حاضرن معامله کنن.خواهر فرمانده صرباعاشق علی شده.اگه علی بگیرتش،نمیکشنش!گفتم،حاجی باز دروغ؟ضبط راروشن کرد.صدای دردکشیده علی بود:خاتون من سلام.فقط منتظر جواب توام.مجبور نیستی بگی آره!چه مرده چه زنده.دلم مخلصته.هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت میمیرم.امرکن خانمم! فقط حرف دلت باشه...
    زیباکده

    Salam kheili dastane ghashangiye, man dastane sofi va sheyda ro khondam. Bi zahmat baghiye dastane postchi va chista yasrebi ro bezarin. Har che saritar lotfan. Mamnonam

    داستان پستچی چیستا یثربی
  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست

    قسمت نوزدهم داستان پستچی چیستا یثربی

    زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آیدو میرود!صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود.کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند.همه از عمق فاجعه خبر داشتیم.پس علی رفت!پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده میشد:پس اگه صداتو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها!نه تماس.نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا.هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم!فراموشش کن دختر.برای ابد! حاجی تو حالا عاشق شده ای؟تاحالا نگاه یکنفر دنیارا برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی!تو نمیدانی وقتی نفست از سینه بیرون نمیاید یعنی چه؟همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیزرابنویسم.خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی.که کمی دربغلت آرامش کنی؟ دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم.پدرمیدانست.در سکوت، مرا مثل کودکی ام درآغوش گرفت.در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل،کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم.به پدرگفتم بسوزانشان.پدردرحیاط ،همه را آتش زد.شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم.دو هفته ای مریض بودم.بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم.انگار میخواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.هر شب یک قصه!دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود!دیگررنگ آفتاب هم چرکین بود.طلایی نبود.میخواستم فراموش کنم.ولی مگر میشود؟هر شب تا صبح صدای علی درخوابم بود.هر چی تو بگی خانمم !اما حرف دلت باشه.مگه میشه آدمی که داره بایه کماندوی صرب ازدواج میکنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟ چرا درکاست،حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.باید مادرش را میدیدم.با خشونت دررا بازکرد.چهره اش بیمار به نظر میرسید.گفت:کارتو کردی نه!اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد.من فقط میخواستم بره سربازی.حالاهمه عمر سربازه!حرفشو نفهمیدم.گفت:دیگه نه مال منه.نه مال تو.چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟یه تک تیراندازعالی!برو.نبینمت! و رفتم.سه سال گذشت.تا یکروز...

  • ۰۹:۵۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست

    قسمت بیستم داستان پستچی چیستا یثربی

    سه سال گذشت.سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم.مردی با خانمش و یک بچه کوچک.نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم.بله، خودش بود!همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی،به من داد.همان عقد ناکام بی شناسنامه!گمانم اسمش اکبر بود.حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند.باد میوزید.حاج اکبر،سلام داد.گفتم:خیلی وقته.خیلی وقته چی؟ نمیدانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید:خیلی وقت میگذره.خانمش چادرش رابه خاطر بادمحکم گرفته بود.گفت:از چی میگذره؟ اکبر گفت:دوران پادگان.خانمش گفت:مگه این خانم اونجا بودن؟ گفتم:نه.آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.میترسیدم سوال کنم.اوهم معذب بود.نمیخواست چیزی بگوید.بالاخره دل به دریا زدم:حاج علی خوبه؟ زنش گفت:کدوم حاج علی رو میگه.شوهرناهید؟ اکبر گفت:تو نمیشناسی.نگاهش را از من دزدید وگفت:بعد از اینکه رفت،دیگه ندیدمش.ولی میدونم خوبه.نفسم بالا نمی آمد.بچه هم داره؟ با تعجب گفت:بچه؟ مگه ازدواج کرده؟ گفتم:اون خانم صرب؟زنش گفت:کدوم خانم صرب؟از این دوستت برام نگفته بودی!اکبر گفت: خانم صربی نبود! گفتم:علی.شکنجه.صربا؟گفت:بله.تا اینجاشو میدونم.حاجی باشون معامله کرد.ده تا اسیرکله گنده شون در ازای علی!علی رو آزاد کرد.زن نداشت علی! صدای خودم را نمیشناختم.کجاست؟گفت:نمیدونم خواهر.جنگ که تموم شدگفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن.دیگه از اونایی که من میشناسم کسی تو بوسنی نمونده!گفتم:ایرانه؟گفت من خبری ازش ندارم.گفتم:حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟ گفت:نه.لبنانه! زنش گفت:بچه سردش شدبریم!و رفتند.من همانجا ایستادم.باد سیلی زدن را شروع کرده بود.به باد گفتم:زورت همینه؟منو ببرجایی پرت کن که اون هست.فقط میخوام یه بار ببینمش!به خانه مادرش رفتم.خیلی سخت بود.پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اندو ساکنان قبلی را نمیشناسد.آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم.اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما راعقد هم میکنند،اما تا صیغه عقد تمام میشود، میبینم علی در اتاق نیست.هیچ جا نیست! با وحشت پریدم.پدرم به در میزد:چیستا یه آقایی دم درکارت داره.میگه حاج اکبره.سریع لباس پوشیدم و دویدم.میدانستم دوست علی نمیتواند بدجنس باشد!سلام.نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه.ولی من دوست علی ام و میدونم چقدر شما را دوست داشت.اون کاست، اصلابرای اجازه ازدواج نبود!کدوم ازدواج؟علی میخواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه.اجازه شما رو میخواست که نگفتین.../ادامه دارد... 

  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و یکم
    بعضی وقتها هزاران حرف درسینه داری،هزاران بغض درگلو،تمام رگهای تنت تیر میکشد که فریاد کنی،اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!آن لحظه که حاج اکبر حرف میزد، صدایش از جای دوری به گوشم میرسید.از سرزمینی دور،گلها و سبزه های خونی،سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که باهم وضو گرفتیم ،کار، بیخوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور،که کم کم یادت میدهد یک قیچی برداری.گیسوانت را قیچی کنی،دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی.شبیه هیچ چیز نیستی!اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم.اماشور عشق،آدم را از خیلی چیزها محافظت میکند و من دوام آوردم.حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت:حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه مینوشت.نگرانت بود.تو خواب اسمتو میگفت.خیلی از نامه هاوسط راه گم شد.اما اینارونگه داشتم.بهت ندادم،چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم.نمیدونستم هنوز پاش وایسادی!با دست لرزان بسته را گرفتم.بوی خاک میداد و شکوفه.بوی خون میداد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو باگریه دعا میخوندم اونم به یاد من بود؟حتی زیر آتیش؟گفتم:حاج اکبر.نمیدونم عاشق شدی یانه!اما چطور فکر کردی فراموشش میکنم؟اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا،دستم بسته بود،دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود.الان بیدار میشه، الان وضو میگیره،الان اسلحه شو تمیز میکنه.حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم!ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز میخونه بدونم.تو چه میدونی من چه کشیدم.حالا کیو باید ببخشم؟ گفت:منو!گفتم.تو،حاجی،همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید.حالا فقط یه چیز جاش میخوام.کجاست؟سرش را زیر انداخت.آسون نیست خواهر.گفتم:سخت ترشو تحمل کردم و نمردم.میگی پاش وایسادی! خنده داره!پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم!بگو حاج اکبر!…چهار ماه پیش همه برگشتن.مادرش مریضه.سرطان،دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش.به مالک جدید گفتن بگو دو ساله شاید نمیخواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن.مادرش خیلی بدحاله هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی.اما دکترا قطع امید کردن.میگن خیلی دیره.کاغذی تاخورده از جیبش درآورد.گفت:بی اجازه دارم آدرسو میدم.این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها.اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه…
  • leftPublish
  • ۱۰:۲۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    با اجازه صاحب تایپک من همه قسمتهای این داستان رو میزارم تا همه بخونن تا زودتر داستان شیدا و صوفی رو بزاریم
  • ۱۰:۲۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و دوم
    سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم.همینجا بود.پلاک سه.یک آپارتمان قدیمی.آنقدر ساکت که انگارعکس یک کتاب کودک بود.ازآن خانه کسی بیرون نمیامد!قلبم انگاردرزد ودرباز شد.اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند ومچاله مانده بود.چادر سفیدی بر سر،به جای گیسوان بور،فرق سرش میدرخشید.ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.دلم آتش گرقت.خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم.علی روی مادرش را باپتو پوشاند، همان پیک الهی بود.فرقی نکرده بود.شایدکمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر.بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد.اما رنج عظیمی که میکشید، کلاغها را به فریادواداشت.پشت خانه ای پناه گرفتم.مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد.خدایا کاش مرا نمیدید و رد میشد.اما دید!یک لحظه ایستاد.میخواست نفسش را آزاد کند.حالش از من بهتر نبود.دیگر برای گریز دیر شده بود.سلام دادم.اول به مادرش و بعد به او.مادرش با دیدن من ناله کرد.حتی جان نداشت فریاد بزند.بیقرارشد.پتو از روی پایش افتاد.علی خم شد.آهسته به مادرش گفت:فقط یه دقیقه!مادرش را در پتو پوشاندو به سمت من آمد.ضد نور ایستاده بود.نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود.چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت.هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم.ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟دستش را جلو آورد.روی دستش جای سوختگی بود.دستم را گرفت.گرم وپر محبت.اما سریع رها کرد.گفت:خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن!با حاجی دعوام شد.گفت اگه نمیگفتیم دختره ول کن نبود،میومد بوسنی.واسه اینکه کنارت باشه،خودشو به کشتن میداد!حاجی از سرسختیت میترسید
    دروغ مصلحتی گفت که جونتونجات بده.گفتم، اون تو رو میخواست.نه منو کنار تو!گفت فکر میکردم بام قهری.وسط عملیات بودم.نمیتونستم برگردم.هر شب برات نامه میدادم.ولی..گفتم:گذشته رو ول کن علی جان.یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم.الان دیگه هیچی وهیچکس تو دنیا نمیتونه مارو از هم جدا کنه.خودم کنیزی مادرتو میکنم.مثل مادر خودم دوسش دارم.اکبر که نشونیتو بم داد گفتم:ای علی گریز پا،بهترین جنگجو هم که باشی،این بارمن از تو بهترم!به دیوار تکیه داد،ناله های مادرش به گریه رسیده بود.گفت:میبینی.همه چی عوض شده!دارم از دستش میدم!تقصیر منه.جوونیشو برام گذاشت.عروسی نکرد،تنهاش گذاشتم..چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمیکرد.دستم را روی شانه اش گذاشتم.لرزید.گفت:باید حرف بزنیم عزیزم.عصری دم قبر محسن.گفتم خیر باشه.گفت:ماه پیشونی تنوری.چقدر دلم برات تنگه.چقدر…اگه میدونستی!…
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و سوم
    او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد…
  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و چهارم
    نسل من به همه چیز عادت داشت.جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر..نسل من به نه شنیدن عادت داشت.اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم.نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری،باید اول جنگیده باشی،به علی گفتم:منو ببر پیش مامانت!چشمانش پلنگ وحشی شد.مگه ممکنه؟از صبح تا حالا که دیدت،داره گریه میکنه.نمیخوام حالش بدتر شه.گفتم:ببین علی.سه سال تو بیخبری منتظرت موندم.یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم.همین امید منو زنده نگه داشت.اتفاقای زیادی اینجا افتاد.من از طرف زوزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا.میتونستم اونجا بمونم.اما نموندم.من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطراین خاک جنگیدن.استادم برام بورس تحصیلی گرفت.نرفتم.مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم.آدم خوبی بود.صبر کردم.به پدرم گفتم:آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن.من این دروازه رو به اسم علی کردم.کسی رو به زور توش راه نده! گفت.اگه نیاد،اگه نخواد،اگه عوض شده باشه!گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟گفتم:بذار بم ثابت شه،بعد!حالا علی وقتشه که ثابت کنی.تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد!اینجا سه نفر قربانی میشن.من، تو،ریحانه!بهش بگو یا بذار من بگم!علی گفت:سوار شو!خودت بش بگو!دوست دارم ببینم چه جوابی میده.گفتم:تو برای من نمیجنگی؟برای همه جنگیدی؟برای من نه؟ گفت:برای توتا قیامت میجنگم.اماجنگ با مادری که داره میمیره،نه!بدون کنارت وایمیسم.بهم تکیه کن.اما حالشو بد نکن.میفهمی؟به خانه شان رسیدیم.اول ریحانه را دیدم.مودبانه سلام کرد و گفت:خانم جان حالش خوب نیست.دکتر اومده.علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.ریحانه معذب بود.گفت:میدونم چی شده.بتون حق میدم.نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر بافکر یه زن دیگه زندگی میکنه!مادرم زود مرد.خاله منو بزرگ کرد.من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم.جور دیگه ای بش نگاه نکردم.خاله عاشق خواهرش بود.خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش،اینو بش نشون بده.اما من مریضی قلبی دارم.بچه دار نمیشم.خاله میدونه.گفتم:فقط یه سوال!عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو!تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم.تو هم میرفتی؟گفت راستش نه!علی همیشه دور بوده.هیچوقت نشناختمش.هیچوقت دلم براش تنگ نشد.ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم.هیچی!…
  • ۱۰:۳۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و پنجم
    دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.تا حالا چنین یاسی را در نگاهش ندیده بودم.فکری به ذهنم رسید.شاید احمقانه بود.اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.گفتم:تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه.اینجوری راحت میره.پس معطل چی هستین؟ میگین تا صبح بیشتر نیست.پس یه عاقد خبر کنین! علی و ریحانه طوری به من نگاه میکردند که انگار دیوانه شده ام! گفتم،حسشو میدونم.مادرت عذاب میکشه اگه اینجوری بره!شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه.یه عاقد و چند تا شاهد میخوایم.یکیش آقای دکتر.چند نفرم از همسایه هابیارین! زود باشین! صدای نفس کشیدن سخت مادرش را میشنیدیم.داشت مبارزه میکرد.خودش نخواسته بوداین لحظه های آخر بیمارستان برود.میخواست در خانه بمیرد.علی گفته بود که این خانه نقلی جدید مال مادربزرگش بود.همان جاکه مادرش عقد کرده بود.علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.دکتر حرف مرا تاییدکرد.علی وریحانه گیج شده بودند.دنبال شناسنامه هایشان دویدند.دکتر به دوست علی که عاقد بودزنگ زد.فقط من هیچکاری نداشتم.جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود.از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.علی داشت وضو میگرفت.در دستشویی باز بود.درآینه، مرا دید.خواست لبخند بزند.نتوانست.بغض امانش نداد.نمیخواستم در آغوشش بگیرم.آن لحظه نه!فقط گفتم:قوی باش قهرمان!خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی،خوب بازی کن!من کنارتم.تو همیشه پیک الهی منی.گفت:برات چیکار کردم؟گذاشتم تو تنوربمونی!گفتم اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه،میدونه پهلوونش بلاخره میاد.بذار مادرت بادل آروم بره.گفت، میدونیکه میام!گفتم چه موهای به هم ریخته ای!دستم را زیر آب بردم و گندمزارطلارا مرتب کردم.حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله میفرستاد.آن لحظه،علی خود عشق بود.پدرم بود،برادرم،معشوقم، حتی پسرم بود.دستم را بوسیدو پیشانی اش را روی دستم گذاشت..هر دو میدانستیم که تا چندلحظه دیگربه هم محرم نخواهیم بود. در آن لحظات من دیگر محرمیت نمیخواستم. ریحانه با چادر سفیدش رسید.علی دستم را فشرد و رفت.همه دراتاق مادر علی..فقط من بیرون بودم.صدای عاقد..دوشیزه مکرمه آیاوکیلم..ریحانه بله راگفت.علی هم..صدای تبریک..حس کردم در تنورم.میسوزم.نفس!…
  • leftPublish
  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و ششم
    مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت.علی گریه نمیکرد.فقط به زمین خیره بود.میدانستم چه جنگی در درونش است.جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام ازآرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود.عاشق مادر، اما همیشه دور از او.گریه کن علی جان !حالت بهتر میشود.حیف که دورش شلوغ بود و نمیتوانستم با او حرف بزنم.آرزو میکردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند.اما همچنان ساکت و سربه زیربود.بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم.هنوز بوی عشق میداد.همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود.جای سرش هنوز روی بالش بود.با یک تار موی طلایی.نمیدانم چرا گریه ام گرفت.بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود.وقت خداحافظی بود.با خیلی چیزها.ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم.گفت:خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟ گفتم؛ علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه،بایه صیغه زبونی نه میمونه،نه میره.ما عقدرسمی نبودیم.فردا تا تنها میشدیم هزارتا حرف درمیاوردن!من معنی زن اول و دومو نمیفهمم.اصلاکی زنت بودم؟ من عاشقت بودم،هستم و میمونم.اگه تو هم این حسو داری، اون صیغه جاریه،برای ابد!نه فقط به زبون، که تو دلمون…حالا یه کم وقت احتیاج داری.نمیخواستم اون تعهد معذبت کنه.همین که روح مادرت آرومه،من و تو هم آروم میشیم.نتوانست جلوی خودش را بگیرد،قهرمان شکست.سرش را روی تخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان میخورد.انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود.دو بار دستم به سمت موهایش رفت،جلوی خودم را گرفتم.کسی باید آرامش میکرد.دستم را روی دستش گذاشتم.گفتم:گریه کن علی.هر چقدر میخوای!من کنارتم.دستم را گرفت.انگار دیگر نمیخواست رها کند.دستم از اشکش خیس بود.گفت:عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم.براش شناسنامه نو میگیرم.خودم شوهرش میدم.فقط بم اطمینان کن.تنهام نذار!بدون تو دیگه نمیتونم تصمیم بگیرم.دستش را فشردم.هستم علی!درباز شد.ریحانه بود.گفت:به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه.خیلی زحمتتون دادیم.علی گفت:ناهار بمون گفتم:نه.پدرم یه کم ناخوشه.ریحانه هم خسته ست.مرسی ریحانه جان و رفتم.در ماشین گریه میکردم.راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت خدا بت صبر بده خواهر.یک هفته خبری از علی نبود،تاریحانه به دیدنم آمدبا حال زار…
  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    روناک
    کاربر جديد|5 |12 پست
    Salam alma jon dasteton dard nakone . Man montazere edame dastan hastam ke bekhon am. Kheili dastane ghashangiye. Bazam mamnon
  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و هفتم
    ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمیبینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان میکند؛ گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: هیچ معلومه تو کجایی؟ سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت.. گفت: این عقد پیشنهاد تو بود! گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا. علی گفت: برای چی؟ میگه محلش نمیذاری. علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه! ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز میشنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که میدیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود. گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها. گفتم: همه ش یه هفته ست! گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت میکردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری میخوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی میدونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!- چرا نمیرید دکتر؟- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم. گفتم نکنه بره پیش پدرم؟ گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. باهم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون. گفتم اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست. گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر میدونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟ به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم. زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟… چیو؟…
    میلرزید. باد میوزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک…
  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و هشتم
    چقدر خوب شد که دیدمت…ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل میکردم که چطور حالت را بپرسم… بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت میگذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت میکردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمیتوانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت، آهسته جلویت میمرد و نمیتوانستی با من حرفی از امیدواری بزنی.پس درسکوت دنبالم میکردی…حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم.چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم…مثل دو بچه دبستانی.بی خبر از آینده..فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم! تو با زنی مریض که ادعا میکند باردار است… و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد… باید قبل یا بعد از کمیته فرار میکردیم. حالا دیگر دیر بود. گفتی: به خانه ی ما برویم. دکتر بیاید ریحانه را ببیند. چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی. چقدر ساده بودیم که رفتیم علی. خانه تان به هم ریخته بود. انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند. ریحانه نبود. گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه ی
    ریحانه نیست! نگرانش بودی. نمیتوانستی نفس بکشی. یک زن بیمار در این شهر بی نشانی. روی صندلی نشاندمت. گفتم: نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم…دستم را گرفتی: پدرت الان تو رو به من میده؟ گفتم شما الان زن دارید کاپیتان. گفت بیا بخون. نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت. دست خط کودکانه ای بود.
    الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم. تو هیچوقت مرا دوست نداشتی. فقط میخواستی مادرت را راضی نگه داری. این خانه مال من است. وکالتش را از مادرت گرفته ام… من باردار نیستم. باردار نفرت توام!. آقای قهرمان! دارم بامردی ازدواج میکنم که من هم برای او چیستا هستم. همانقدر دوستم دارد. به جهنم که شما دو نفر چه میشوید! خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود.. همه ی این سالها میدانستی که همکلاسی ات را دوست دارم. خودش طلاقم را از تو میگیرد. اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم؛ به خاطر خانه بود. این سهم من بود. سهم دختر خاله بدبختی که مثل کنیز در خانه شما کار کرد. به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟ به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پسران محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد؟ گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز عادی نبودی. گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده، چهار دست و پا اجرا میکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد، فردایش این بیچاره را عقد کنی و بروی. کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی و تا وسط دشمن رفتی، واگر حاجی به موقع نرسیده بود، الان حتی تکه های بدنت هم پیدا نمیشد که در قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد! خانه بزرگی را که فروختید، بیشترش ارث پدری من بود! این خانه کوچک دیگر مال من است. از این به بعد با همسرم، سیاوش طرف هستی. دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود. طلاقم و حقم را ازت میگیرد، و چیستا خانم، چون شما هم این نامه را میخوانی، میدانی که کاپیتان جنگ ما، جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما را نداشت؟ چون میترسید جلوی پدر و فامیل تو کم بیاورد! خواهرانه پیشنهاد میکنم، روز خواستگاری بگویی کلتش را از جیبش درآورد! شاید سر مهریه عصبی شود و پدرت را بکشد! کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم میزند. بچه هایت راهم میزند. من فرارکردم، وگرنه مراهم میکشت! یک هفته با غذا و مهربانی گولش زدم تا برای فرار و بردن اسناد خانه آماده شوم… او حواسش به هیچ چیز جز عملیات نیست! کدام عملیات دنیا مانده که نرفته باشد، نمیدانم! مراقب خودت باش خواهر!عاشق قهرمان دیوانه ای شده ای! ریحانه….. سکوتی در اتاق برقرارشد. علی از جایش بلند شد، فردا میام خواستگاری. بعد میرم دنبال طلاقش. یک لحظه از تنهایی مان و حال بد علی ترسیدم…. هرگز او را چنین ویران ندیده بودم !….. به سمت در رفتم. مقابلم سجده کرد و گفت، امشب پیشم بمون وگرنه میمیرم…
  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و نه
    بخش اول
    …بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر… بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!…
  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت بیست و نه
    بخش دوم
    من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو…قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی…-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد…
  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    قسمت صفر
    چهارده ساله بودم که عاشق پستچی محل شدم. تا مدتها فکر میکردم عاشقانه ترین جمله جهان این است: چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! هجده ساله بودم که دوباره دیدمش و کم کم یقین پیدا کردم که دیگر در زندگی، کسی را به اندازه او دوست نخواهم داشت. حضورش، بهاربود. چشمانش قدم زدن در کوچه های پاییز، موهای روشنش، تابستان و شجاعت و جوانمردی اش، قصه های مادربزرگان پای اجاق زمستان… همه چیز بود و من عاشقش بودم و خداوند عشق را آفرید و قلب انسانها را به هم مهربان کرد. من سعادتمند بودم که عاشق شدم. هر چند با او زندگی نکردم. شبی که در خانه شان با او تنها بودم، همان شب کذایی ماموران و ریحانه.. چیزی از من خواست که من قبول نکردم. با اجازه حاج علی، مینویسم. اگه زنم بشی، باز میخوای بنویسی؟ تاتر کار کنی؟ با مردم مصاحبه کنی؟ گفتم: مگه بده؟ گفت: عشق من کافی نیست؟ گفتم، طپش قلبت کافیه که همه قلمای دنیا شروع به نوشتن کنن! گفت: من دوست ندارم. میخوام فقط مال من باشی. شعر عاشقانه تو، من بخونم. حس عاشقانه تو من ببینم. نمیدانم چرا یاد پدرم افتادم. همیشه میگفت: علی خودش خوبه؛ اما روحتم باش خوبه؟ آن شب ما را گرفتند و بحث نصفه کاره ماند. بعد از رهایی گفت: الان عقد کنیم! من برم ماموریت، زود میام. گفتم: من چیکار کنم؟ لبخند زد. معنی اش را میدانستم. یعنی منتظرش بمونم؛ اما این بار زنش میشدم و اگه دوست نداشت بنویسم؟ کدام مهمتربود؟ کدام را باید قربانی میکردم. بدون نوشتن میمردم. بدون علی هم میمردم. عقد نکردم! گفتم صبر میکنم. همه چیزو فهمید. کار او مهم بود. کار منهم برای خودم… سرد شد. گفت: فکر کردم دوستم داری! الان شبا همه ش این جمله تو گوشمه. فکر کردم دوسم داری! دخترم میگه حالا چرا عروسی نمیکنی؟ میترسم بش بگم چیکار کردم. تصمیم درست نسبیه. هجده سال عمرم تاوان این “صبرمیکنم”رو پس دادم. دیگه نمیخوام دروغ بگم. علی از وقتی برگشته، با وجود ماموریتای مهمش، همیشه دلش و حواسش پیش منه. چندصد بار حرف عقدو زده و من از همون اول گفتم: نه عزیز. دیره! دیگه دختر دارم. چرا میترسم زنش شم؟ چون میترسم! اعتراف میکنم علی جان. عاشقتم و میترسم ناامیدت کنم! هنوز عاشق نوشتنم. دیروز داشت کامنتامو میخوند گفت: چقدر کامنت داری، خوش به حالتان! بعد اومد جلو. گفت: منو ببخش! عشق تو به قلم، رقیب من نبود. حسود بودم از بس میخواستمت. زندگیتو خراب کردم. حالا بذار جبران کنم. بخون! کلمه بخوان را چقدر دوست دارم؛ اما منظور علی خواندن صیغه زن مطلقه بود. گفت الان محرم میشیم. تا آخر هفته عقد. گفتم: بلد نیستم؛ گفت: من مینویسم تو از روش بخون! زوجتک… گفتم صبر کن علی! یه هفته بم مهلت بده. الان یه روزش گذشته. شش روز دیگه. خدایا!…

    برایم دعا کنید تصمیم درست را بگیرم…

    درد و دل نویسنده
    دوستان و همراهان همیشگی
    همیشه میپرسیدید چرا ناگهان تصمیم گرفتی داستان پستچی را بنویسی؟
    فالورهای ثابتم میدانستند من کسی را دوست دارم که تمام شعرهای صفحه ام متعلق به اوست…
    هر کسی در زندگی ؛ جایی اشتباه می کند.
    پستچی را نوشتم که علی و دخترم بخوانند و بدانند منافاتی بین عشق به یک انسان و قلم نیست…
    او برای وطنش، جوانی اش را داد ، من دستهایم از نوشتن پینه زد…
    دو مبارز بودیم..جبهه هایمان فرق داشت….
    پستچی را نوشتم که نسل دختر من و نسلهای بعد، آگاهانه تر تصمیم بگیرند…
    من به اشتباهات خود واقفم.
    داستان پستچی را نوشتم که شور شما کمکم کند علی و حاج علی ها بفهمند، گاهی نوشتن هم مبارزه است و خداوند ما را به یاری کلمه ، از ظلمات جهل به نور دانش هدایت کند…
    پاسخ من مهم نیست.نسلهای بعد نباید اشتباه من و علی را تکرار کند…
    به قول اکبر رادی عزیز:
    من زنی را میپسندم ؛ دوشادوش مرد؛ همقدم با او برای غلبه بر ظلمات جهل…
    برای زنان و مردان آینده ی این سرزمین ، چنین آرزویی دارم…
    با احترام به صبوری شما

    پایان
    نویسنده : خانم چیستا یثربی
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان