داستانی از یک دوست در مورد خشایار شاه
آتــن:
امیدوارم روح پدرم از من خوشنود باشد...
سپاهی گران فراهم کردم که کسی را یارای مقابله کردن با آن نباشد، خود نیز راضیم با اینکه بسیار هزینه کردم تا ارتشی از تمامی ملل فراهم آورم ولی ارزشش را داشت تا تعداد کشته ها بسیار کم باشد ، اکنون آتن هستم...آتن خالی از سکنه است ، یکی از خبرچینان گفت که یونانیان به جزیره ای در ایتالیا گریخته اند...تنها تعدادی سرباز در اکروپلیس باقی ماندند که پیام صلح و آزادی ما را نپذیرفته اند؛ مردونیه از من خواست که تمامی شهر را آتش بزنم تا هیچ سربازی باقی نماند ...من و سردارم گرم گفتگو بودیم که ناگهان کودکی عریان به سمت سپاه ما نزدیک شد، کودک گریان و پریشان به نزدم آمد، شنل خود را از دوش برداشتم و بر بدن عریان کودک بیچاره پیچیدم او تنها ناله می کرد، پس از فتح آتن تصمیم بازگشت به پارسه گرفتم ، دگر طاقت هجران نداشتم...
پارسه:
ـــــــــ
پس از بازگشت از یونان دستور به جشنی وسیع دادم و تمامی نمایندگان ملل را جمع کردم و از آنان به خاطر کمکهایشان سپاسگزاری کردم .
همگی نمایندگان آمده بودند، حتی یونانیان نیز برای طلب بخشش نزد من آمدند... من نیز به گرمی از آنان استقبال کردم.
کودکی را که از آتن آورده بودم بدست خواجه بزرگ دربار سپردم تا او را برای انجام کارهای درباری آماده سازد، کودک روز به روز بزرگتر می شد نام او را نیز میترادات نهادم تا همچون میترا محافظ ما باشد...
بیشتر وقتم را صرف تکمیل کاخی می کردم که پدرم برایم به یادگار گذاشته بود، سعی کردم بر زیبایی آن بیافزایم تا فرهنگ و هنر پارسی را بیشتر به جهانیان بیاموزم؛ در یکی از جشنهای سال نو بود که یکی از نمایندگان کشورها از فرط تعجب و حیرت تا ساعاتها به یک نقطه خیره شده بود،برخی نیز از آنان هنوز نتوانسته بودند معنای واقعی ایزد یکتا را درک کنند مرا خدا می نامیدند که با خشم و ناراحتی من روبرو شدند، میترادات روز به روز جوانی برومند میشد من به او تمامی هنرها را آموختم و او را از نزدیکترین کارگزاران خود قرار دادم، گاهی نیز با او درباره ی کارهای حکومتی مشورت می کردم، تنها چیزی که این سالها مرا آزار میداد قساوت و کینه ای بود که یونانیان از من داشتند، نمی دانم در تاریخ چه شاهی بوده که این چنین محافظه کارانه وارد خاک دشمن شود و بجای کشتار آنان، آنان را مورد لطف و عنایت خود قرار دهد، با آنکه آنان مرا زئوس خدای خود می دانند، اما کینه مرا در دل می پرورانند، وقتی به میترادات می نگرم در دلم حسی عجیب پیدا می کنم، شاید تمامی این جنگ برای آن بود که من این کودک بی نوا را که شاید از خانواده اش جا مانده و گم شده را پیدا کنم و به دربار بی همتای هخامنشیان بیاورم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امشب پارسه چه زیبا شده، کاخهایی را که ساختم بسیار با شکوه خود را نشان می دهند ، دلم برای پدرم به تنگ آمده ، امشب سالگرد اوست ، امیدوارم هرچه زودتر اورا ببینم و در آغوش بکشم ، هر سال سالگرد پدرم احساس عجیبی پیدا می کنم و امشب گویی مرا می خوانند، بدنم دیگر نمی خواهد رنج بودن در زمین خاکی را بکشد جز عشق جاودانم پارس دیگر دلبستگی به این دنیا ندارم امشب شب من است...
ساعاتی بعد کاخ هدیش:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب رفته رفته تاریک تر می شود اما خواب به چشمانم نمی آید ، همینطور که در افکار خویش و یاد آخرین گفتار پدرم بودم ، ناگهان درب اتاقم باز شد ، میترادات درخواست ورود کرد من هم طبق معمول به او اجازه ورود دادم، او را همانند اتخش ثرا دوست دارم،
او به نزد من آمد اما بسیار پریشان بود اشک در چشمانش حلقه زده بود ، نخست گمان کردم خبر بدی آورده، اما بعد متوجه شدم او چیزی می خواهد به من بگوید ... لحظه ای سکوت بین ما جاری شد که ناگهان او خنجری را از لباسش بیرون آورد و به سمت من نشانه رفت لحظه ای درنگ کرد اشک از چشمانش سرازیر شده به من نگاه می کند و از اینکه عکس العملی نشان ندادم بشدت تعجب کرده ، به پایم افتاد و در حالی که گریه می کرد داستان این توطئه را برایم بازگو کرد: او گفت که چندی پیش زنی را دیده که مدعی بوده مادر اوست ، آن زن گفته که ما تو را عمدا به نزد خشایارشا فرستادیم چون می دانستیم او مردی نیک از تَخمه خدایان است و تو را به نیکی نزد خود نگه میدارد و بزرگ خواهد کرد تا در آینده به وسیله ی تو بتوانیم اورا از بین ببریم.
میترادات در حالی که زجه می زد به من گفت اگر این کار را انجام ندهد او را خواهند کشت...
میترادات را بلند کردم و اندکی به چشمانش نگاه کردم ، سپس رویم را برگرداندم و خواستم که خنجر را بر بدنم فرو کند، میترادات در کمال تعجب گفت: شاهنشاه... اما من با صدای بلندتری از او خواستم تا کارش را به انجام برساند و جان خود را حفظ کند...
او خنجر را بر بدن من فرو کرد اکنون تنها نوری می بینم که مرا به سوی خود می کشاند و صدای پدرم...