او یک زن
قسمت صد و دوازدهم
چیستا یثربی
بله آقا ! من چیستایثربی هستم . من رمان " او یک زن " رو نوشتم . بله ! بعضی از کانالها سعی کردن عوضش کنن . مثلا یه کانالی اصلا شبنم رو ؛ عاشق مهرداد نشون داد ... احمقانه ست ! عاشق شکنجه گرش ... در حالی که شبنم مهرداد رو کشت ! و عاشق سردار بود ... همیشه ! نپرسید آقا ؛ نمی تونم بگم کدوم کانال ! سخیفه ! همون کانال که میگه من سود جو ام ؛ و پشتم؛ بد و بیراه میگه ! حتی از خانمی که ادمین خودش هم بود و قصه ی مارو ؛ اون خانم ؛ پیشنهاد داده بود ؛ کلی بد گفته !
انقدر ادم مهمی نیست که تو اعترافات من ؛ اسمشو ضبط کنید ! موندنی نیست ! ناشرم اسمشو میدونه . از این کانالهای دزدی مطالب ! فقط بعد از اینکه ضبطو خاموش کردید ؛ اسم کانالو بهتون میگم و یه نکته ی مهم دیگه رو ...
نه آقا ... کل داستان واقعی نیست ؛ خب من ؛ نویسنده ام ! میرزا بنویس نیستم . تخیل من هم درش سهیمه .... شخصیت شهرام نیکان ؛ اول واقعا یکی از بازیگرا بود ؛ بعد توسط یه واسطه ازم خواست ادامه ندم! ... منم شخصیتشو با چند بازیگر دیگه میکس کردم ... نه آقا دلیل خاصی نداشت ! نمی دونم ! شما که می دونید کیه ! پس از خودش بپرسید . من باهاش حرف نمیزنم ! ... الانم که دیگه کامل ؛ شخصیت اون نیست . ترکیبه ! بله آقا ! تو اعترافاتم نوشتم ؛ ببینید . اینجا ... بذارید بلند بخونم : فصل آخر :
نوه ی سردار مرده به دنیا آمد . نه ماهگی با چشمان باز ترسیده ؛ در دل مادرش مرده بود ؛ انگار خواب وحشتناکی را دیده باشد ! دکتر گفت : این عروس سردار ؛ دیگر هرگز بچه دار نمی شود ... رحمش فیبرومهایی دارد که بچه ی خودش راخفه میکند ! چند بار عروس سردار را خارج و داخل کشور عمل کردند . آن عروس دیگر بچه دار نشد ! دو عروس دیگر بچه دار شدند ؛ هر دو چند دختر به دنیا آوردند .... همه شکل هم ... همه شکل صدیقه ی پرورش ! زن اول سردار ! و کسی نمیدانست چرا ! سردار هرگز نوه ی پسری پیدا نکرد !
مشتعلی یکروز با پیراهنی نازک به کوه زد ؛ در حالی که عکس مهتاب را در دستش گرفته بود و گریه میکرد .... دیگر هرگز باز نگشت ! خودش جزو کوهستانی شد که مهتابش را همیشه در آن دنبال میکرد ! می گفتند هنوز میان یخهاست و انگار از پشت ورقه ی نازک یخ ؛ با چشمان باز خیره به چیزی نگاه می کند که آرزویش را داشته است . مهتاب ! در شبهای مهتابی ؛ کسی از آن کوه بالا نمی رود ! شوم می دانند !
حالا بقیه داستان مرا به روایت نلی بخوانید . فصل آخر رمانم ...
هفت سال گذشت ... چیستا عوض شده ! بیشتر وقتها به گوشی اش چسبیده و انگار همیشه منتظر یک خبر است ! دایم چیزی را گم میکند . دنبالش میگردد و یادش میاید چیزهای زیاد دیگری را گم کرده .... پدرش ؛ مادرش ؛ استادش ...
دختر من و شهرام امسال ؛ پیش دبستانی میرود . نه شکل من است ؛ نه پدرش ! می گویند شکل عموی من ؛ نوید است . همان پسر قهرمان که آذر یا همان علیرضا ؛ و حسین را از زندان فراری داد و زیر چکمه های مهرداد کشته شد . همان که به او می گفتند ضاله ! در حالی که اوهم خدایی داشت .. .و مهرداد سالها بعد به شبنم اعتراف کرده بود ؛ نوید وقت جان دادن گفته بود : خدا ! دختر ما شکل عموی من ؛ یعنی نوید شد . درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند .
ایرانه و علیرضا با عشق عروسی کردند ؛ اما خیلی سختی کشیدند . هیچکس درد ترنسها را در ایران نمیفهمد ! دو سه سال اول مشکل زیادی نداشتند ؛ اما بعد از سه سال ؛ در محیط کار ایرانه ؛ فهمیدند علیرضا عمل کرده و قبلا اسمش آذر و زن صوری شهرام بوده ..... ایرانه را با سابقه ی درخشان کاری ؛ بیرون کردند ؛ به اسم نیروی مازاد ! ایرانه و علیرضا از ایران رفتند ... آخرین خبری که از آنها دارم این است که هر دو یک انجمن خصوصی زده اند ؛ برای دفاع از تمام اقلیتهای دینی ؛ جنسیتی ؛ نژادی و ...
سهراب ؛ مدتی در کما بود ، وقتی به هوش آمد ؛ وماجرای مرگ مادرش را براثر باز شدن غده ی بدخیم سرطانش شنید ؛ به پدر پیتر گفت : او جای من مرد . میدانی پدر ؛ همیشه از بچگی خواب دیده بودم که از بیست و هفت سالگی درخت می شوم .... وقتی آن مرد ؛ سرم را به درخت کوبید ؛ گفتم : تمام شد ! درخت شدم ... اما مادرم گل داد و شکوفه داد و رفت ... کو تا درخت شدن من !
پیتر نذر کرده بود او را به عنوان فرزند خوانده اش بپذیرد . سهراب محیط بان ماند ؛ هنوز هم هست . فقط با پیتر ؛ یا همان حسین ؛ رفت و آمد دارد . سالهاست کسی او را ندیده ؛ ازدواج هم نکرده است .
سردار خیلی پیر و خسته شده. ..
یک بار به من و شهرام گفت : علیرضا از چیستا حلالیت خواست ؟ گفتیم : نمی دانیم ! چطور ؟
گفت : سالهایی که چیستا نبود ؛ حتی یک فیس بوک نداشت ؛ سالهای سخت ؛ علیرضا از او شکایت کرده و چه پرونده ای برایش ساخته بودند ! چیستا بi خاطر آبروی دخترش در هیچ دادگاهی ظاهر نشد . در خانه نشست ؛ و فقط گفت : من ساداتم !
مسلمان و عاشق وطنم ... خدا ؛ وکیل من است ؛ هم او کافیست ... حالا هر چقدر می خواهید بایکوتم کنید . من ایران می مانم... نان مرا خدا می دهد !
اما شبنم ... مدتها روی تخت بود . سردار خانه ای برای او ؛ زهرا و مهتاب گرفت که هر سه باهم زندگی کنند با یک آشپز و خدمتکار و یک پرستار مخصوص شبنم . گفتند نخاعی شده !شبنم غزال گون ؛ تخت نشین شده بود و این بدترین تنبیهش بود ! به جایش ؛ حال خواهر خوانده اش مهتاب ؛ مدام بهتر میشد .
کم کم واقعیت را قبول میکرد ؛ و با تمام وجود از شبنم و زهرا مراقبت می کرد . انگار جای تمام سالهایی که زندگی نکرده بود زندگی می کرد . دختر سقط شده اش را از یاد برده بود . گویی ؛ دخترانش شبنم و زهرا شده بودند . سردار هفته ای یکبار به دیدن شبنم می آمد . گاهی برایش سوره ی یاسین یا مریم را میخواند که شبنم خیلی دوست داشت ؛ گاهی هم هیچکس نمی دانست از چه حرف میزنند ! سردار ؛ طلب حلالیت میکرد ؛ ولی کسی نمیدانست جواب شبنم چیست !
مهتاب به شوخی به سردار میگفت : اگر تیر تو نبود که الان داشت با داعش میجنگید . این زن مگه آروم و قرار داره ؟ شمام که می فرستادینش خط اول جزو جاسوسا . داعشم قشنگ سرشو می برید ! خوبه ؛ دست کم نخاعی شد ...حس می کردیم هروقت سردار به دیدن شبنم می آید ؛ حال هر سه ی آن زنان بهتر میشود . اما گمانم ؛ کمی دیر بود .
من و شهرام ؛ هفت سالی میشد که بعداز آن ماجرا ؛ به کلبه نرفتیم . شهرام ی کروز گفت : می خواهم چمدان پدرم را بیاورم ! شعرهایش . وسایل شخصی اش . عینک و ساعتش . که زمانش ؛ درست روی لحظه ای که به ویلایشان حمله کردند ؛ مانده است .
برای من خیلی سخت بود . ولی شهرام ؛ یادگاری های پدرش را که در کمدی قفل کرده بودند ؛ می خواست ... ناچار به کلبه رفتیم ... در دلم همه ی برف های جهان ؛ قندیل می بستند . دخترم روی کاناپه ی عشق ما ؛ بالا و پایین می پرید و می خندید . اتاقک سهراب ، دیگر آن بالا نبود! خرابش کرده بودند . یاد املتش افتادم و انگار ؛ کسی دلم را چنگ زد . شهرام فهمید ؛ دستش را دور گردنم انداخت و گفت : هر کس ؛ یه سرنوشتی داره ؛ تو بش بد نکردی ؛ فقط قسمتش نبودی ! ... دعا می کنم از تنهایی در بیاد ... بعد شهرام به دخترم گفت : بابا برو تو حیاط بازی کن ؛ تا من و مامان ناهار رو آماده کنیم ! زیاد دور نریا !
دخترم که عاشق طبیعت بود ؛ با خوشحالی رفت .... شهرام در راقفل کرد ؛ و نگاهم کرد ؛ گفتم: چیه؟ گفت : نمیخوای دستمو بشکنی ؟ گفتم : نه ! می دونی انگشت نیایشم شکسته؟ .... دختر چیستا . گفت : می دونم ! گفتم : چیستا ... بعد از اون .... گفت : هیچی نگو . همه همه چیز یادشون میره !... زمان ... بعد ؛ مرا روی کاناپه خواباند و گفت : ولی من هوس کردم همه استخونای تو رو از انگشتت تا جمجمه ت خرد کنم و بخورم ! گشنمه ! من گاهی یه جوونورم !
خندیدم ؛ گفتم : نکن شهرام ! یه وقت بچه میاد تو ! گفت : در قفله ؛ مگر هرکول باشه بازش کنه ... اینم کاناپه ی ماست . نه اون ! در حال بوسیدن من بود ؛ که چیزی زیر سرم صدا کرد . نگاه کردم . زیر بالش؛ همان دوربین علیرضا بود ... آن روز کذایی ... شهرام ؛ دوربین را برداشت . نفسم حبس شده بود . گفت : همه ی تصاویر توشه ؛ حتی تیر خوردن شبنم ! باطری نداره . گفتم :خاطره شومه ... مثل بعضی فیلما . مثل فیلم حلقه ... تکرار میشه ... بذارش کنار ! گفت : باشه ؛ برای یه روزی ! گردنم را پرحرارت بوسید ؛ که ناگهان ایستاد ! گفتم : چی شد ؟ گفت : الان آذر نود و پنجه ؟ نه ؟ ..... گفتم : آره ؛ چطور ؟ گفت : سال دیگه باز انتخاباته ! هر دو سکوت کردیم . دخترم جیغ کشید ترسیدیم ؛ چیزی نبود ؛ یک مارمولک در توالت دیده بود ! دست شهرام را محکم گرفتم و گفتم : ایران می مونیم مگه نه ؟ گفت : البته ...خاکمونه !کجا بریم ؟! هرجا بریم ؛ ریشه هامونو تو هواپیما راه نمیدن ! مام که بی ریشه نمیریم . کاش سه تا پرنده بودیم ... هر جا می خواستیم بال می زدیم و برمی گشتیم .... لبخند زدم . حس اضطرابی گنگ وجودم را چنگ می زد . چیستا زنگ زد . گفت : خواب دیدم ؛ خواب دیدم که شما خوشبختید ! گفتم : هستیم ! گفت : پس اشتباه نکردم ! خوب کردم رمانشو نوشتم !
امروز یه بازجویی ساده دارم ؛ به خاطر یه موضوعاتی ! گفتم : مگه دکتر ممنوع نکرده ، تنش داشته باشی ؟ گفت : مگه دکتر هزار تا چیز دیگه رو هم ممنوع نکرده ؟ راستی شالی که مهدیه عطاردی داده بود گم شد ؛ با گوشواره هایی که علی بم داده بود ؛ روش نوشته بود علی! ... گفتم : بی خیال ! صد سال اولش سخته ! صدای نیایش آمد : مامان باز تلفن ؟ قول دادی حرف دکترو گوش بدی ... بیا غذاتو بخور ! هوا دوباره سرد می شد ! پاییز دیگری در راه بود ...
این پایان رمان بود . البته مجازیش ... خود کتاب کامل تره ....
حالا آقای بازپرس من دو تا واقعیتو باید بهتون بگم . یکی اسم اون کانال لعنتی ..... که بی اهمیته . همون که اسم منو حذف کرده و توش دست برده . طفلکی ادمینه گمونم یه بیماری بدی داره. ... تخم چشماش زرده ... زیر چشما کبود ..... می فهمید که ! اون برام ؛ مهم نیست . کم سنه و یه روز یه مهرداد واقعی گیرش میافته ... ترس من چیز دیگه ست .... نه توهینای اون بچه ی بی خانواده ! ... مامور بازپرس گفت : چی ؟ خانم یثربی ؟!
گفتم : سرتونو جلو بیارین . نباید ضبط شه ! و گفتم ! سرخ شد ... گفت : اشتباه نمی کنید ؟
گفتم : نه واقعا . تاریخش همینه ! ... گفت : پس نه من میدونم ؛ نه شما . هر دو هیچی راجع به تاریخ تولد نیکان نمیدونیم ... باشه ؟ این فقط یه رمان تخیلیه ! درسته ؟سکوت کردم ! داد زد : باشه ؟شما باید یه کم زندگی کنید !
چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم .... گفتم : باشه ؛ بلند شدم بروم ؛ گفت : این همون چیستا یثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره ؟ گفتم .: به موقعش ... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا ... به موقعش .... شاید بعد از او ؛ یک زن ! خسته ام .....
گفت : راستی کدومشون بود ؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت ؟ ... گفتم : همه ی زنای سرزمینم آقا ... همه ی ما " او یک زنیم" ... همه ی زنان ایران ؛ هر کجا که باشند ؛ یک سرزمینند .....
روز خوش .... دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه می کرد ... سهراب دم در منتظرم بود ... چرا یک لحظه حس کردم پسرم است ؟.... پسری که هرگز نداشتم ؟!
... کار خدا را چه دیدی ! ... شاید
یک روز قرار است پسرم شود ...
چیستا یثربی