خانه
38.5K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " او یک زن "

    نوشته خانم چیستا یثربی

     

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۳۹
  • leftPublish
  • ۲۳:۴۶   ۱۳۹۵/۱۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و هفتم
    چیستا یثربی



    ما دیر رسیدیم    ؛    جهان   دیر رسید  ؛   سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!

     پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند  ؛  به جرم ایجاد اغتشاش  !  سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره  ؛  اما اون رفته دم پایگاه ؛  سردار رو که دیده  ؛  داد زده :  آقای مجیدی!  خب سالهاست کسی سردار  رو به این فامیل نمیشناخت!   سردار برمیگرده ؛  پیتر  با لباس کشیشی میگه :

    هیچ انسانی نجس نیست !  به خصوص پسر صدیقه ی پرورش  ؛  که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد  !  آدما نجس بدنیا نمیان ؛  ولی  گاهی کثیف میشن... به مرور زمان  !   بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!

    سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !

     چون اسم زن شهیدشم آورد ؛  که کسی خبر نداشت   !  خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن! 

    سردار گفت:  نه ؛  فقط ببرینش!  با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم! 

    سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛  ولی شلوغ شده بود!
    سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش  ؛ ربطی به شلوغی اخیر  هشتادو هشت داره!
    منو زدن عقب ؛  سردارم سوار شد رفت ؛   حالا پیتر  رو گرفتن  ! کلیسا واویلا میشه   !   جوونا که نمیدونن این کشیش ؛  مسلمونه ! اگه هم  بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛   پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!

    میدانستیم سردار  آدم تندی ست ؛  و روزهای بدی را میگذارند  ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛  شهرام گفت :  گمونم از بازیگرام خوشش نیاد  ؛  وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟  یکی باید بهش بگه!

    پشت سرمان ؛ سایه ای ؛  در  چادر مشکی گفت:  من میگم !...

    برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....


    شبنم بود  ! با عینک تیره  ؛  موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید .   سهراب گفت:

    کجا بودین شبنم خانم؟
    علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم ! 


    من گفتم:  نگرانتون بودیم!
    شهرام هم گفت :  اومدید  ؛  تصادف کردید؛  گفتن  امکان فلجی وجود داره!
    ...کسی رو ندیدید!   بعدم با  پسرتون ناپدید شدید!  بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟

    شبنم گفت :  چون میدونستم چنین روزی پیش میاد!   چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!  

    چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم!  هردومون از بچه هامون بیخبر!
    من فقط میدونستم   آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛  راجع به پسر اون  ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
    من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد!  اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت!  برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!

    سردارم  چیزی لو نداد ؛  اما مجیدی از  خطوط اصلی رابط بچه های  حوزه ی علمیه  بود؛  لازمش داشتن  ؛  مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛  نفوذیاش کین؟!...
    چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم  پخش میکنه!
    مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد  ؛ انقلاب شد  ؛  منم زنده موندم ،  مهرداد رو کشتم ؛  اما...
    علیرضا گفت:  بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛  ظاهرا  برای فرار  از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم!  هنوزم هستم !



    چیستا یثربی

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و هشتم
    چیستا یثربی



    بعدا فهمیدم ؛ همیشه بعدها میفهمیدم؛ علیرضا به شهرام گفته بود؛ و شهرام به من...
    شبنم سوار ماشینش شده بود و یکراست رفته بود مقر فرماندهی سردار؛ بیشتر از سی سال بود که همدیگر را میشناختند؛با هم زندان بودند؛  شکنجه دیده بودند  ؛ بچه و عزیز از دست داده بودند و بعد از کشته شدن  مهرداد؛ سردار که آن زمان؛سردار نبود ؛ به شبنم ؛ پیشنهاد  کار ؛ درگروهشان را داده بود! حتی وقتی شبنم ؛ دو سالی را به اسم مجازات؛ در بیمارستان روانی بود.
    سردار میدانست شبنم آدم باکفایتی ست و هم بند زن شهیدش ؛ صدیقه....

    شبنم با چادر و عینک تیره ؛ آهسته وارد مقر فرماندهی شد ؛ به سردارگفت: اون کشیش پسرته ! تو هم  میدونی! به نظرم همیشه میدونستی و نمیخوای باور کنی...سردارگفت: دنیام بگن اون پسرمه؛ من میگم نیست!

    شبنم گفت: جاهاشون عوض شد ؛ برای اینکه مهرداد، نتونه پیداشون کنه ؛ اونو جای بچه ی من؛ بردن شبانه روزی ارمنیا!  رییس زندان؛ جای دیگه ای نمیشناخت!یادته که بعد از اون ماجرا ؛ نوید رو  کشتن؛رییس زندان هم استعفا داد و نمیدونم...دیگه هیچوقت ازش خبری  نشنیدم! رییس زندان؛ همون شب که میخواست آذر رو ببره؛ گفت حسینو میده اقلیتا بزرگ کنن، که اینا هرگز شک نکنن و دستشون به بچه ی تو و صدیقه نرسه!..سردار گفت: خب به من چه؟خود این کشیشم که میگه مسلمون نیست!  شبنم گفت:معلومه خب ! با مسیحیا بزرگ شده!
    سردار گفت: یه مسلمون واقعی؛ وقتی میفهمه مسلمونه ؛ برمیگرده  یا لااقل تو روی پدرش و عقاید پدر واقعیش واینمیسه!...شبنم گفت: اینا مهم نیست! اون یه عمر تنها و بلاتکلیف بوده و اینا الان از سر لجبازیه...مهم اینه که مومنه و یکتاپرست! چیزی که تو و صدیقه میخواستین! تو کنار زن دومت و بچه هات بودی؛اون طفلکی بی نام و نشون...تو یه شبانه روزی غریب ؛که حتی زبونش؛ زبون مادریش نبود ؛ سردار داد زد: بالاخره مسلمون هست یانه؟ با ما هست یا نه؟   اگه نمیخواد تو دین خودش بمونه ؛ پس ملحده!  دین ما استثنا نداره !
    شبنم گفت: تو هیچوقت اینجوری نبودی! انقدر متعصب و دگم نبودی ؛ صدیقه هم نبود! اون  فقط قبل از مرگ؛ آرزو کرد بچه ش آدم خوبی بشه و پیتر؛خوبه!
    سردار داد زد: هی نگو پیتر! اون یا حسینه یا یه کافر یاغی! چه فایده داره آدم خوب باشه؛ ولی ضد پدرش ؟ ضد عقاید و باورهایی که چند نسل خانواده ش؛ براش جنگیدن و کشته دادن.اون حق نداره جلوی من بگه پدر آسمانی! وقتی مادرشو کشتن و من زیر شکنجه له میشدم  ؛ اون کجا بود؟ من فقط به امید اون و نسل اون زنده موندم.ولی اون قبولم نداره!

    شبنم گفت: خب اینا نسل ما نیستن! اگه این همه سال ؛ براش صبر کردی  که برگرده؛ حالا بخاطر من بذار بره ؛اگه هردوتون ذاتتون خوب باشه ؛ بالاخره باهات دوست میشه!

      سردارگفت: بخاطر تو؟ چرا تو؟! من و تو فقط ؛  همرزم بودیم ؛ همین! شبنم گفت: همین؟! تو میدونی؛ من عاشق توماس نبودم ؛ زنش شدم؛چون میکشتنش! میخواستم ناکام از این دنیا نره و اگه بشه؛  یه بچه ؛ یه یادگاری ازش بمونه و منم باکره؛دست اون مهرداد لعنتی نیفتم ! اینا رو به رییس زندان گفتم که قبول کرد؛ اون رییسه ذاتا مرد بدی نبود...تو میدونی همیشه چقدر...
    سردار گفت:  چقدر چی؟! شبنم گفت:  چقدربرات احترام قایل بودم! سردارگفت:  ما عمرمونو گذاشتیم پای عقیده مون! آرمانمون سر جاشه؛ حالا یکی مسلمونه و نمیدونسته ؛ خب توبه کنه ؛ برگرده؛ سخت نیست! کافیه آرمان ما رو قبول داشته باشه.
    شبنم گفت : شاید نداشته باشه ؛ شاید با این تفکر بزرگ نشده! شاید اصلا این حد خشونت نسل ما رو ندیده! گناهش چیه؟
    سردار گفت :خب اونوقت من مجبورم یادش بدم! مثل یه یاغی خیابون؛ باش برخورد میشه؛ درست مثل بقیه ی اونایی که تو زندانن؛حتی  اگه بچه ی خودم باشه!

     میدونی چند سال حبس بش میخوره به جرم تهمت و اغتشاش؟ موضوع دین نیست خانم.ما خون دادیم؛ عزیزامونو دادیم؛ وقتشه این نسل بفهمن! شبنم گفت:کوتاه نمیای؟سردار گفت :تا حالا اومدم ؟ شبنم آهسته دست در جیب مانتویش کرد و کلت را ازجیبش درآورد؛ رو به سردارگرفت؛ گفت:نه ! نفهمیدی؛ مثل بیشتر مردا که نمیفهمن...حسم بهت این مدت ؛ خیلی بیشتر از احترام بود ! یه عمر؛ عاشقت بودم؛اما اگه میدونستم بابچه ی خودت این کارو میکنی؛ سالهاپیش میرفتم! ولت میکردم ؛ حالا بذار اون  کشیش بره!

    سردار لبخند تلخی زد؛ گفت: روی من اسلحه میکشی؟ من؛ تو رو از هیچی نجات دادم زن!  شبنم گفت:آره ! من اونموقع یه زن درمونده  بودم ! ولی "هیچی! نبودم ...مرد! مبارز و مادر و معتقد بودم...پس فکرت اینه که نجات بخش یه آدم "هیچی" بودی؟! بیچاره عمر از دست رفته ی من ؛ که با دستورات تو گذشت! ما دیگه جوون نمیشیم پدر حسین!و میدونی مرگ برام مهم نیست! تو ماموریتامو دیدی...هیچی برام مهم نیست!  تو خانواده داری!
    من چیزی برای از دست دادن ندارم!  سردارگفت: فکر میکردم همفکریم.

    شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم!   فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....

    تو تمام راهروهای زندان صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛  میپیچید...همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم؛ همه مجیدی بودیم...من عاشق همین شدم! کجا رفت اون مجیدی؟...اون پدر حسین؟  اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....

     چی شدی؟ نمیدونم !  خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد !  بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه  و بله قربان گو !...

    تو غلام حلقه به گوش میخوای!  مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل  عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛  اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که  درگیری لفظی  جلوی مردم ؛  با یه سردار محترم و معروف نظام  ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی  کشیده.....سردار گفت :
     و اگه نذارم ؟
     شبنم آهسته گفت :  خدا شاهده شلیک میکنم  ؛  نمیکشمت!  زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار ! 
    خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛  اسلحه را به سمت سردار گرفت  ؛
      ...و گفت:
    زمینگیرت میکنم ....  بعد هم  تو منو اعدام میکنی  ؛  کاری که سالها پیش میخواستن بکنن!  من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده  ؛  یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛  من هیچوقت از تو خواهشی  نکردم.... یالله... زود سردار !

    سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛  گفت :
     بزن !  شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم  !  بزن لعنتی !



    چیستا یثربی

  • ۱۰:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و نهم
    چیستا یثربی



    به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛  حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛  اما پسر خودتو  ؛  به روش خودت  ؛ ادب کنی؟  آزادش کن!  من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !

     گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و  گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم  یاردبستانی من!   یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛  خون داده  ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو  ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم  که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
    پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام  نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
     سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم !  میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
    شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
    سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"!  سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
    گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
    آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
    صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
    پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی... 
    تا دم در رفت  ؛  برگشت: گفت: بگید حسین!...
    سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛  یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد  ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
    بیا  اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
    شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه:  میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود  ؛ فکر میکردم مسیحی ست و  اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر  ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
      از همان موقع ؛ دنیا برایم  عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛  نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
    حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و  تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛  و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
    سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !

    خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست!  آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
    چیزی در من ؛ فرق کرده بود  !  آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.

    دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....


     همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که  او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود  ؛  داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
     اما  نتوانستم...نشد !

    او پدرم بود  ؛  مردی که مثل کوه  ؛  نستوه و استوار ؛  زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛  زنده مانده بود ! او که اسطوره ی  هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛  و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم  ؛ صدیقه پرورش بود....

     او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم !  پدر من و  پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...

    ما ؛  هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم  ؛  گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو  موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ...  و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!

    بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو  ؛  و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
     هستم ؛ و خواهم بود....

    راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان !  هر دوی ما برای خدایی زنده ایم  و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او  ...
    پسرت ؛  حسین مجیدی!



    چیستا یثربی

  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صدم
    چیستا یثربی



    آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم  چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم !
     دستها ؛ پاها ؛ و حتی قلبم ؛ آب میشدند ؛  به خاطر ازدحام شهر  ؛ شهرام مرا به همان کلبه برگردانده بود؛ در شهر؛ چند بار پدر و مادرم را دیدیم یک بار خانه شان دعوت کردند.یکی دو بار بیرون غذا خوردیم.
    زیاد حرف نمیزدند؛ چیزی از من یا شهرام نمیپرسیدند؛ انگار داشتند یکی از فیلمهای شهرام را میدیدند...فقط همین!  اتفاقی برایشان جالب نبود....ماهم چیزی نگفتیم؛ در سکوت غذا خوردیم...آن دو ؛مثل همیشه ظاهرا مهربان بودند...مادرم میگفت: نمک نخور؛ برای زن حامله خوب نیست.. اما چرا حسی که به من انتقال میدادند؛ انقدرسرد و بیروح بود؟ شهرام هم؛همین حس را داشت.گفت:معلوم نبود من بازیگرم یا آنها؟ به نظرم استاد فیلم بازی کردن بودند! حرف دل سالیان مرا زد ...

    دوباره در دخمه ی برفی مان بودیم...تبعیدگاه!


    شهرام برای قرارداد کاری ؛ به شهر رفته بود؛  داشتم کتاب میخواندم که حالم بد شد ؛ سرم را در کاسه ی توالت گرفتم ؛ وقتی سرم را بلند کردم ؛ وحشت کردم!
    در تصویر آینه ؛ دو زن بود ! من و شبنم!
    با وحشت برگشتم : شما اینجا چیکار میکنید؟  گفت : لابد کارت داشتم!
    گفتم : در نزدید؟ با صورت سنگی گفت: من هیچوقت در نمیزنم ! گوش کن!  زیاد وقت نداریم ؛  هر لحظه ممکنه شهرام بیاد...میخواستم بگم یه وقت بچه تو ؛  پیش مهتاب نذاری و بری سفر! شهرام از این نقشه ها داره! ممکنه ببرتت خارج و بگه بچه ؛ یه مدت خونه ی حاجی و پیش مادرم باشه...قبول نکن !حتی برای یکی دو روزم  ؛  پیش مهتاب؛ تنها نذارش!

    مهتاب طفلی من ؛ عذاب شدیدی  میکشه ! حالش خوب نیست...

    بعد از اون جریانات ؛ تجاوز مهرداد کثافت   ؛ اعدام شوهرش ؛  و سقط اون بچه ی حرومزاده  ؛  دیگه نرمال نیست...

    شهرامم ؛ فقط میخواد مادرشو راضی نگه داره؛  ممکنه گاهی ازت بخواد بچه رو بذاری پیش مادرش؛  ابدا قبول نکن!  مگه اینکه خودتم اونجا باشی!  گفتم: برای همین اومدید؟! این همه راه رو؟ خودم میدونستم! شهرام حس گناه میکنه که نتونسته برای مادرش کاری کنه!
    فکر میکنه اگه بچه ی منو  ؛ یه مدت بده اون؛ مادرش آروم میشه و دردش یادش میره  ؛ ولی بدتره ؛   چون  دوباره یادش می افته... مهتاب حالش بد هست ؛ ولی باهوشه ؛ میدونه بچه شو سقط کرده ؛ و این بچه ی خودش نیست...تازه معلوم نیست بچه ی شیر خوره ی من اونو بپذیره....حس میکنم حرف مهم تری داری که این راه رو اومدی اینجا ؛ اونم وقتی شهرام نیست !
    گفت:بشین!  میدونی؛ یه روز تو یه زیر زمین؛  قسم خوردم ؛ نذارم تا هفت نسل مهرداد زنده بمونن!  زن بدبختش که به فلاکت افتاد و تنفروشی ...برای چکهای نزولی اون آشغال!  زن بدبخت  ؛ زود مریض شد؛ دیر فهمید ؛ پول نداشت و مرد.

    دخترش ؛ پشت در توالت پارکها ؛ بزرگ شد ؛ از علیرضای من حدود سیزده سال کوچیکتره...گفتم: خب؟ میدونم اینا رو.
    گفت: من تو رو؛ چون بچه ی زهرایی دوست ندارم؛زهرا؛ظلمای زیادی کرده که داره تاوان پس میده؛ تو خبر نداری و بهتره هم ندونی؛ من  برات احترام قایلم ؛ چون شهرام دوستت داره؛ و یه دلیل دیگه که یه روز بت میگم...
    اگه تو هم ذره ای ؛ برای من و رنجهام ؛ احترام قایلی ؛ ایرانه رو ؛ از پسر من دور کن!گفتم: کی؟
    گفت: ایرانه ! اسم واقعی دختر مهرداده! همون که دم مستراحا بزرگ شد ؛ اعتیادشو ترک کرده؛ علیرضای من کمکش کرد؛ تقصیر خودم بود! علیرضا رو فرستادم سراغش؛ همه ش یادم میره بچه ی من؛ دیگه آذر نیست؛ الان یه مرده!
     مادر؛براش فرقی نمیکنه! بچه شو همیشه؛ بچه ش میبینه و دوسش داره...جنسیت مهم نیست...مرد ؛ زن ! ولی برای علیرضا مهمه...بالاخره عمل کرده ؛ الان؛ دختره رو  دوست داره! میخواد بگیرتش! فکرشو بکن !  یه روزی باعث گیر افتادن بابای دختره شد ؛ قسم خورده بود کاری کنه که  بلایی رو که مهرداد  ؛ سر مهتاب طفلی آورد و بچه ی من ؛ شاهد بود ؛ سر زن و بچه ی خود مهرداد بیاد..حالا علیرضای من عاشق شده! عاشق کی؟ دختر اون هیولا! عاشق بچه ی مهرداد حرومزاده! مهردادی که پونزده سال ؛ عمر منو جهنم کرد ؛ این همه آدم کشت؛  جون مجیدی رو تو زندان؛ صد بار گرفت! باعث اعدام توماس و صدیقه  شد ؛ و اون بلاها رو سر خانواده ی شهرام نیکان آورد و خدا میدونه چند تا خانواده ی دیگه....؟! نه ؛ من نمیذارم! مگه مرده باشم! ایرانه ی پتیاره بشه عروس من؟... گفتم :ولی بچه ها چه تقصیری دارن؟ گفت:هیچی...فقط نمیخوام عروس من شه ! من که نمیخوام بکشمش؛ باید گم و گور شه؛ باید نسل مهرداد ابتر شه؛ شنیدم ایرانه ؛ از وقتی مواد رو ترک کرده ؛ چادری شده ؛ تو بهزیستی؛ بهش کار دادن؛ حتما کار علیرضاست؛که تونسته اونجا براش کار جور کنه. دختره منو میشناسه! نمیتونم خودم اقدام کنم!

    یه نقشه دارم.فقط  تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!

    حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم !  منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی..
     فردا میبینی دختر مهرداد  آشغال  ؛ نماینده ی مجلسم شد!
    ...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛  بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!
    خودشون عذابای ما رو نکشیدن...

    پدر قاتلشو نمیشناسن!  و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی  اون مردک  ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها  ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....
    طرف من ؛  اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛  در میاره...من نمیذارم!
    به  جون  بچه م  ؛ شبنم نیستم   ؛ اگه بذارم!...

    باید برام یه  کاری کنی...
    بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...



    چیستا یثربی

  • ۱۱:۱۹   ۱۳۹۵/۱۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و یکم
    چیستا یثربی



    مگر میشد در چشمهای شبنم نگاه کرد و قانع نشد؟مگر میشد دربرابر شبنم ؛ و قاطعیتش مقاومت کرد؟ من یک دختر هجده ساله بودم  ؛  و شخصیتی مثل شبنم تابه حال؛ ندیده بودم ؛ برای نسل من او غریبه ؛ مرموز و جذاب بود ؛ شاید الگو نبود ؛ ولی رشک برانگیز بود! مگر میشد به او گفت؛ نه؟
    قبول کردم ؛من کار او را انجام میدادم ؛ او هم بعدا رازی را به من میگفت ! شبنم رفت؛ چیزی به شهرام نگفتم  ؛ صبح شنبه  ؛ میدانستم شهرام با تهیه کننده اش قراردارد. از رختخواب ؛ بلند نمیشد ؛ کم مانده بود ؛ آب سرد رویش بریزم!  کمی برف در یقه اش ریختم  !گفت:  تو چته امروز؟ همیشه التماس میکردی من دیرتر برم  ؟ گفتم  : وا ! ...اون مال روزای اول عشق و عاشقی بود ! بش میگن دوران ماقبل اتفاق یا دوران لوس کردن خود! گفت:یعنی حالا مثلا دیگه لوس نیستی؟
    گفتم: نخیر ! فعلا لوسه تویی؛که نمیری جواب آزمایشامونو بدی ؛ عقدنامه رو بگیری! هی امروز؛ فردا میکنی.

    من شهر یه عالمه کار دارم؛ تاریخ کارت بانکیم گذشته؛ صد تا کاردیگه هم دارم ؛ سر راهت لطفا منم برسون!
    گفت:باشه؛ ولی خل شدی یه کم ؛ راست میگن که که زن حامله خطرناکه؟! هر چقدرم؛ کار داشته باشی واسه چی برف تو تن آدم میریزی؟ یه بار دیگه این کارو کنی؛ من کوه رو با بهمنش میریزم تو تنت...ببینم میخوای چیکار کنی !گفتم:  خب ؛ من حالا هیچی بت نمیگم؛ یه روز بچه م جوابتو میده! درحالیکه لقمه اش را میخورد ؛ لپم را کشید و گفت: قربون بچه ت؛ مادر کوچولو!  اگه ایشونم زبون مادرشو به ارث ببره که واویلای من! باید فرار کنم!  گفتم کاش هوش و زیبایی  باباشو  به ارث ببره! بخصوص چشماشو! لباشم خوبه ! ای...میشه گفت؛ بابا خوش تیپه!
      گفت: لوسم نکن دیگه! برمیگردم تو رختخوابا ! شماهم همینطور! گفتم : نه جون مادرت !  ادارات دولتی تا سه ؛ بیشتر؛جواب نمیدن؛ صد جا کار دارم؛ یه سرم میخوام برم دکتر؛برای نتیجه آزمایش خونم و چک آپ.
    به شهر رسیدیم ؛راهمان جداشد. جلوی مطب پیاده شدم ؛ دور که شد؛ فوری دربست گرفتم  : بهزیستی!
    ایرانه خانم...فامیلش لازم نبود بیان شود!مثل علیا حضرت آنجا بود! ازحراست دم در میشناختنش تا همه آدمها و کارمندان!
    _ وقت قبلی دارید؟
    گفتم :نه؛ آشناشونم ! منشی عینکش را جا به جا کرد؛ گفت: بگم کی اومده؟ گفتم : بگین از طرف خانواده سپندان! هنوز حرفم را تمام نکرده بودم؛  انگار موی جن آتش زده بودند؛ یک دفعه محترم شدم!
    برایم چای و شکلات آوردند؛گفتند سرد است و بخاری برقی آوردند!کم مانده بود خانم منشی پشتم را ماساژ دهد! مرا  به سمت اتاق ایرانه؛ اسکورت کردند! کار ایرانه خانم ؛بررسی و طبقه بندی پرونده ی مددجویان بود ؛  یادداشتهایی هم ؛از پرونده ها برمیداشت؛  ظاهرا آموزشها ی دیگری هم میدید که من هنوز نمیدانستم.
     سبزه ؛ بانمک ؛ چشم و ابرو مشکی ؛ محجبه؛  شبیه خورشید خانمهای نقاشی های قدیمی ؛ اماخیلی لاغر...
    خواست با من دست دهد ؛ عمدی دست ندادم؛ مو به مو دستورات فرمانده ام؛ شبنم را اجرا میکردم؛ گفته بود :
    "بایدحس کند که تو ؛ بالاتر و قویتری! حتی اگر از نظر سنی ؛ کوچکترباشی ! حس قدرتت را به او انتقال بده! "

    گفتم ؛ علیرضا؛ پسر خاله مه؛ خیلی به شما پیامک میده...تعریفتونو کرده! گفتم بیام خودم ببینم!
    گفت: لطف دارن؛ اما درباره ی شما ؛ تا حالا با من حرفی نزدن! گفتم : چرا بزنه؟عروس خانم شمایید! ما خانواده ی بزرگی هستیم !

     گفت:شما خانم؟ گفتم:طوبی! پاسخی که شبنم دستور داده بود؛ بگویم...گفت: اسم مادر منم ؛ طوبی بود! لحظه ای ساکت شد و به فکر رفت ؛ دستورات فرمانده اجرا میشد و با اس ام اس به ایشان اطلاع داده میشد...گفتم : راستش یه مشکل خصوصی داشتم ؛ فکرکردم شاید شما؛ به دلیل کارتون، بتونین کمکم کنین ؛ اما علیرضا نباید بفهمه! هیچکدوم از اعضای خانواده ی ما نباید بفهمن ! گفت: ولی من مددکار نیستم هنوز! کار آموزم اینجا!
    -بهتر! پس راحتتر میگم...عکس سلفی خودم؛شهرام و علیرضا را در برف نشانش دادم! و چند عکس صمیمانه ی دیگر را که روزهای شادی مان گرفته بودیم.گفتم :
    میبینین! سه تامون فامیلیم! یه جورایی پسر خاله؛ دختر خاله !
    من شونزده سالگی شوهرکردم؛ اما نمیدونستم اون مرد؛ چه جور آدمیه ؛عقدمون غیابی بود؛ فرستادنم استرالیا ! بعد فهمیدم شوهرم ؛ تو کار کثیف مواد و آدم فروشیه! و پدرشم زمان شاه، ساواکی بوده! خودشم چی بگم...اسمش مهرداده ؛ جمع  همه ی خلافا...به زنای مردم تجاوز میکنه؛ آدما رو به باندای مافیایی میفروشه و مثل یه هیولا؛ باعث ازهم پاشیدن خانواده ها میشه.اس ام اس شبنم آمد! چند بار اسم "مهرداد" رو بگو ! گفتم: از دست مهرداد ؛ فرار کردم؛ با هزار بدبختی؛...میدونید که بی پول و پارتی آسون نیست؛اما یکی رو گول زدم منو بیاره ایران.بی طلاق رسمی!

    گفت: چه بدشانسی ! انگار همه ی اینا رو قبلا خواب دیدم ؛ یه کابوس وحشتناک که هی تکرار میشه!

    ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!

    گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
     و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد  دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم  ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط  ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
    من  فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!

    شوهر واقعی من در استرالیا  ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل  آبرومندی هم داشت...
     ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو  نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛  فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
     هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم  ؛ کمی ساده تر از سنش...

    به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
    حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو !  نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛  یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !

    من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم  : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
     ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم  :  تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و دوم
    چیستا یثربی



    تکرار کردم میتونم اینجا بمونم؟ چندلحظه ای به فکر فرو رفت.از جایش بلند شد و گفت: چند لحظه! فوری به شبنم زنگ زدم ؛گفتم :رفته اجازه بگیره؛ شبنم گفت:به بابای وحشیش نرفته! اهل ریسک نیست؛ نمیخواستم کسی بفهمه!
    عکسی که تو حیاط ویلا ؛ با شهرام و علیرضا  ؛ انداختی نشونش دادی؟نکنه شک کرده؟به علیرضا زنگ نزنه؟! گفتم:گمونم اعتماد کرده....

    ایرانه برگشت؛سریع قطع کردم.گفت: من واقعا معذرت میخوام ؛اینجا قوانین سرسختی دارن ؛  اما اگه شما درخطرین؛ من میتونم چند روزی ببرمتون اتاق خودم ، ته شهر؛ یه آلونکی هست که فعلا مخفیتون کنه! این راز بین ما میمونه...برای شبنم اس ام اس زدم ؛جواب داد:
     
    قبول کن،سریع!

    یکساعت بعد در یک کوچه قدیمی، ایرانه ؛ در سبزکهنه ای را باز کرد. یک اتاق نقلی و مرتب بود.تقریبا هیچ چیز نداشت؛ جز یک جانماز؛ گوشه ی اتاق؛ رختخوابی که رویش ترمه انداخته بود؛ و یک عکس مادرش روی دیوار  که فقط چشمهایشان شبیه هم بود؛

    چند تخم مرغ برداشت؛ املتی درست کرد؛ جای مرا انداخت؛ خوابیدیم.

     طبق قرار ؛ وقتی مطمین شدم خوابش برده؛  به شبنم که آن پایین کشیک میداد پیامک دادم:  خوابید! شبنم نوشت؛ در را باز کن!نوشتم : چکار میخوای کنی؟ نوشت: باز کن دختر! کار دارم....

    قرار ما این بود که من با دختره تنها باشم! اصلا قرار نبود شبنم ؛ خودش را نشان دهد؛ وگرنه شاید این کار را قبول نمیکردم !...
    شبنم وارد شد ؛ تونیک و شلوار با شال مشکی ؛ بالای سر ایرانه رفت ؛ ایستاد ؛ چند لحظه به او خیره شد؛ ناگهان بطری آب معدنی را از کیفش درآورد و تا من بفهمم چه شده؛ آب را روی صورت و تن ایرانه ریخت.ایرانه با وحشت ازخواب پرید! سخت شوکه شده بود!...

    گفت:چی شده؟! طوبی خانم کجایی؟ سایه ی شبنم؛از نور چراغ پشت پنجره بالای سرش دیده میشد.گفت :

     این خانم کیه؟! از وحشت ؛نفس نفس میزد!خواستم چراغ را روشن کنم ؛شبنم گفت:  دست نزن! تو تاریکی؛  عین پدرش! با همین روش بیدارمون میکرد... مگه اون ؛ چراغ روشن میکرد؟!  پونزده سال ؛  تو تاریکی و سرمای یه زیرزمین بودم ! ایرانه گفت: پدرمن؟
    پدرم؛ رییس زندان بود؛ بعد هم ؛ استعفا داد ؛ شبنم گفت: بهت دروغ گفتن!
    پدر تو باعث استعفای اون رییس بیچاره ی اون  زندان شد! میدونی اسم پدرت مهرداد بود؟!  

    شغل شریفشم ؛ شکنجه گر؛ اخاذ ؛ آدم فروش ؛دزد؛ قاتل؛  قاچاقچی؛ هر چی بد؛ تو دنیا پیدا میشه! اگه مادرت تو پارکا ؛ به تن فروشی افتاد؛ مقصر بابات بود با اون چکای نزولی.....

    گفت:شما کی هستی؟ شبنم گفت: بگو کی بودم؟  زنی که پونزده سال جوونیشو ؛ تو دخمه ی بابای روانیت ؛ زندانی بود!  هر روز جلوش ؛ شکنجه میدید؛ اونا رو میاورد اونجا؛ جوونای بیچاره رو...مردم مختلف ؛ از هر سنی...بعد اذیتشون میکرد؛گاهی هم زیرشکنجه میمردن ! یه ماشین آشنای نعش کش داشت؛ میامد جسد رو میبرد ؛ احتمالا یه جا سر به نیست میکرد... گفت: چرا؟
    شبنم گفت: پس تو نمیدونی دختر کی هستی؟ بلند شو! گفت: خواهش میکنم. شبنم داد زد:  گفتم بلند شو! منم به پدرت گفتم ؛ خواهش میکنم! مگه گوش کرد؟ تازه وادارم میکرد نگاه کنم ؛ و همه چیز رو یاد بگیرم ! زجر دادن آدمای بدبختو!...از تو هم جوونتر بودم !

    پدرت آدمای زیادی رو به عزا نشوند؛  یکیش خونواده ی خواهر خونده ی من!  شوهرش ؛ قاضی نیکانو کشت ؛یکی دیگه ش ؛ بابای علیرضا؛ توماس آوانسیان...یکیش خودم! و خیلیا...حالا از جون پسر من چی میخوای؟ 

    گفت:من نمیدونم! من کاری نکردم!...شبنم دادزد:
    بچه ی اون نمک به حرومی! این کافی نیست؟ خون نجس اون تو رگات؛ مثل کثافت بالا میره...تقاص گناهاشو چه جوری میخوای پس بدی ؟من ترسیده بودم؛ شبنم ؛حال عادی نداشت.تا حالا هیچ زنی را در چنین شرایطی ندیده بودم! چشمانش رنگ خون شده بود! میلرزید.گفت: نه اسم اون طوباست؛ نه شوهرش  آشغالی مثل مهرداده!..اینا بازی بود بچه که ببینیم؛ چقدر میدونی...ظاهرا نذاشتن بدونی! اما من معلم خوبی ام؛ یادت میدم...داشت دستکش جراحی دستش میکرد ؛ گفتم :شبنم خانم ؛شما قول دادین؛ فقط یه شب کنارش بمونم و ازش یه سری اطلاعات بگیرم.اطلاعاتی نداره !...چیکار میخواین کنین؟
    اون مقصر گناهای پدرش نیست!...
    شبنم ؛ مرا با خشونت کنار زد و گفت :  گوشیاتونو بدین به من! زود!...هر دو تون ! و منتظر واکنش ما نماند.
    گوشی مرا از جیبم در آورد و مال ایرانه را از روی زمین برداشت؛ هر دو را خاموش کرد.
    گفت : خونه که تلفن نداره؛ چک کردم....گفتم :  تو رو جون علیرضا...این دختر به من اعتماد کرده!  گفت: بسه دیگه! چرا متوجه نیستی نلی؟ ... اگه فقط یکی؛ یکی  از نسل اونا به مهرداد بره؛ اگه خون مهرداد تو تنش باشه ؛  اگه ژن  ؛ کار خودش رو بکنه ؛  تمام این فجایع  ؛ باز تکرار میشه؛ تو نمیدونی پدرش با ما چه کرد...میخوای یکیشو ؛  نشونش بدم؟!  گفتم : نه ؛خواهش!

    شبنم گفت:  تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
    دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره  ؛
     خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !...  فرصتهای دیگه....
    من عمرمو  بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال  ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و  قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
    گوش کن نلی!

    نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛

    دست و پاشو ببند !....

    تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو  کشتم ؛  تو  رو هم میفرستم وردست اون!
    ..قسم  میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز  این یه قولی که به خودم دادم.....

    هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط  میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !
     
    "بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !

    پونزده سال وادارم کرد بگم چشم !  حالیت شد؟!.....

      ایرانه در شوک بود ؛  قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!

     شبنم  رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا  ؛ این طناب...

     چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام  ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛  خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم  ؛  منتظر این لحظه بودم...انتقام !  خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛  حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟



    چیستا یثربی

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و سوم
    چیستا یثربی



    دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟  گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت:  بلند شو!

     
    ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
    برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور!  هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛  ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛  باشه؟!
    جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با  پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست!  شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
    بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
    بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه !  بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید  ؛   بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و  لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر  بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت:  لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛  لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛  لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛  و دیگر بیحال شد؛  روی پا بند نبود ؛  از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم   ؛  و سعی میکردم نگاه نکنم ؛  به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم  ؛ فقط دعا  ! خدا  به دادمون برس !  به داد  همه مون....  شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور  این ؛  له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین!  و ادامه دادم : خدایا نجات ؛  خدایا ببین مارو !  خدایا کمک  !.....  ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛  با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
    گفت: چراغو بزن!  از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛  زیاد طول نمیکشه!  تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم  ! حس میکردم من هم خونریزی دارم  ؛ به زمین چسبیده بودم  ؛ فقط گفتم  : قسم  به خدایی که میبخشد!

    گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛  چراغ روشن شد؛  سردار بود ! تنها !
    گفت:  تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
    شبنم شوکه شد!
    سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛  منم حواسم بت هست  ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛  با اون بلایی که سرشهرام؛  فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب!   شبنم وحشیانه گفت:  کاریش نکردم!
     زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛  بیحس کننده!   خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه!  بعدم ماشین شهرامو  ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛  خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛  دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟!  تو اینجوری نبودی!
    شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
    بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم  ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد  ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....



    چیستا یثربی

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و چهارم
    چیستا یثربی



    در آمبولانس صداها باهم ؛ ترکیب میشوند. شکلها ؛ آدمها ؛ اشیا...در آمبولانس اورژانس؛ دراز کشیده بودم....و خاطرات دقایقی پیش در اتاق ایرانه ؛ مثل فیلمی بر پرده ی سینما ؛ از مقابل چشمانم رژه میرفتند...شهرام خودش را رسانده بود و کنارم بود؛جز جای یک ناخن کنار گیجگاهش ؛ اثری از ضرب و شتم در بدنش دیده نمیشد؛ نگران من و درد شکم  و کمرم بود.جرات نمیکرد بپرسد:هنوز بچه را حس نمیکنی؟ میترسید  من بیشتر بترسم.فقط گفت:دستت چه یخ کرده دختر!
    گفتم : ترسیدم.شایدم؛مال خونریزیه!شهرام به ماموراورژانس گفت :آب قندی چیزی ندارین؟ و مرد جواب داد :تا دکتر ویزیتش نکنه ؛ نباید چیزی بخوره؛ یه کم صبر کنید الان میرسیم.
    و من صدای مرد آمبولانس را به شکل صدای سردار میشنیدم که هنوز درگوشم بود...همین چند دقیقه پیش داشت به شبنم  میگفت :

    " کسی به کسی مدیون نیست؛ شبنم!مگه خودت همیشه نمیگفتی شاید نسلای بعد مثل ما فکر نکنن!
    ما برای خودمون؛ جنگیدیم ، هدف ما مشترک بود؛ دلیل نمیشه که...
      و صدای شبنم در گوشم پیچید که وسط حرفش پرید:کدوم هدف؟ کدوم اشتراک سردار؟کدوم  همدلی؟

     بعداز اینکه؛ منو از مهرداد خریدین ؛ شنیدم بش قول دادید که هیچ جا؛ هویت واقعیش فاش نمیشه!شمابه اندازه ی من از اون زجر نکشیده بودید!وگرنه چنین قولی نمیدادید ! انقلاب شده بود؛و اون هنوز منو؛ تو اون دخمه نگه داشته بود!..ولم نمیکرد.برای روز مبادا؛ لازمم داشت ؛ شنیدم یه گروهکی پول خرید منو داد؛ گروهی که زمانی عضوش بودم؛و شما اعتراضی نکردید؛همه تون یه هدف داشتید!میخواستید من
    بیام بیرون.اون بیرون؛ به وجود من؛ بیشتر احتیاج بود.
     اما بعد ازاینکه با امکانات اون گروهک؛ مهرداد رو کشتم؛ تازه فهمیدید نیامدم دستورای شما رو اجرا کنم!
    هردو گروه؛ نگران شدید.یکی باید افسار شبنم رم کرده رو به دست میگرفت! یکی باید کنترلش میکرد و دقیقا ازش چیزایی رو میخواست که فقط اون کارا رو انجام بده. نه سرخود! اون گروهک با سرکشی من از خواسته شون؛ فهمیدن دیگه نفوذی روی من ندارن!به جای بمبی که باید کارمیگذاشتم ؛مهردادرو کشتم! تازه فهمیدید خیلی بیشتر از تصورتون ؛ به درد میخورم!
    برگ برنده دست تو بود سردار ؛ چون همیشه از حس من به خودت خبر داشتی!

    تو زندان؛ حسم علنی بود ؛ یه مرد زود میفهمه که یه زن عاشقشه؛ اما گاهی بقیه شو نمیفهمه؛ اینکه بااین عشق باید چیکار کنه! تو باهوش بودی ؛ زود فهمیدی! عشق در راه اهدافت! من خوب مهره ای بودم.
    زبر و زرنگ  تو سی سالگی؛ از صد تا دختر جوون کاری تر!دست به اسلحه م حرف نداشت و تمام چیزایی که مهرداد یادم داده بود؛تو اون پونزده سال لعنتی!

    انگار بعد پونزده سال؛ تازه فهمیدی چه نیروی خوبی ام !پیشنهاد کار! بهت گفتم:اینجور که نمیشه سردار!من راحت نیستم؛ توی دشت و کوه و کمر و غربت؛با شما!
    گفتی:من زن دارم.با دختر یه روحانی ازدواج کردم ؛سه تابچه داریم؛ الانم حامله ست.یه صیغه 99 ساله میخونیم!  هم شرع اجازه میده؛ هم عرف؛ باهم تا پای جون میجنگیم؛ هدفمون یکیه..خب پس کو صیغه  99 ساله ت؟ چرا به یکسالم نرسید که گفتی: فعلا باطلش کنیم؛ من ازماموریت برگردم! چرا؟پس چرا دستوراتت  ؛سرجاش بود فرمانده ؟ لعنت به چگوارا؛ لعنت به ماهی سیاه کوچولو ؛ لعنت به هرکی منو فریب داد! که عمرم؛ خانواده و جوونیمو قربانی چیزی کنم که درست نمیدونستم چیه ! انقلاب برای من؛ تو شده بودی دیگه! من که از اون گروهک اومده بودم بیرون.تو تمام آرمان من بودی!
    منم تک سرباز فداییت! پیشمرگت!

    آمبولانس از روی دست انداز؛ بالا پرید.شهرام دستم را گرفته بود؛ گفت: نخوابی!سرم را تکان دادم،اما نتوانستم لبخند بزنم!
     صدای سردار نمیگذاشت: تو ؛ آسایشگاه نمیخوای شبنم!
    ماشالله یه تنه، ده تا آسایشگاه رو به هم میریزی! یه مدت برو خارج! این سالها،زیادکارکردی؛ خسته شدی!شبنم گفت: چرا؟ چرا حالا؟ چون سنم بالا رفته ؟ خانمای پلیس جوون اومدن که به گرد پامم نمیرسن؟
    ؛ یا چون نوه ی دومت داره به دنیا میاد؛ برای چی دکم میکنی سردار؟! حتما حاج خانم فرمودن این جانی رو از دور و بر ما بنداز بیرون ! این بود آرمان مشترک؟! این بود بهمن خونین جاویدان؟! این بود هوا دلپذیر شد؟! راستش شد!
    تو دوباره کدرش کردی!..من عمرمو دادم؛بچه بودم اومدم تو سیاست! خانواده و سلامتی مهتاب عزیزمو دادم ؛ مادرم دق کرد ؛ تو چی؟ مدال پشت مدال! ترفیع ! مقام ؛ پشت مقام و بچه؛ پشت بچه! جوری که اون حسین بیچاره؛ اصلا دیگه برات مهم نبود و نیست! انقدر بچه نیستم؛ باور کنم تو از جاش خبر نداشتی!حالام نوبت منه! میخوای منو دست به سر کنی؟! 
    به این دختره ی بدبخت، گفتی چه بلایی سرش اومده؟ من گوشه ی دیوار منتظر امبولانس افتاده بودم ؛کدام دختر را میگفت؟ اول فکر کردم ایرانه را میگوید؛اما ایرانه با آمبولانس اول که مال پلیس بود؛ رفته بود تا کسی؛ به زخمها و جراحتش شک نکند؛
     فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم  :  چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...

    شبنم گفت: نگذشته دختر  و مهمه!  چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار  دلاور   ؛ بهش بگو!
     بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون...  از آدمای جاسوس رژیم بود؛  یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
    از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل  مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...

    تا اینکه مشتعلی ابله  ؛ عاشق مهتاب شد ؛  فکر کرد بچه رو بدزده  ؛ بده مهتاب  ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران  فرارکنن  ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا  پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی  وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
    فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد  روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....

     حاجی سپندان هم تو رو نشناخت !  با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر  اون تصادف  کذایی سد کرج  ؛و  خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛  چون خودش باعث اون تصادف شده بود...

    اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی!  فقط میخواست  زودتر  ؛ از اونجا دورت  کنه که مشتعلی ؛ با  وجود تو  ؛ مهتاب رو گول نزنه
    ! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...

    فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟! 

    پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..



    چیستا یثربی

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و پنجم
    چیستا یثربی



    ترس ! فقط ترس از یک خبر جدید بد! بدتر از قبل!
    شبنم پرسیده بود میدونی پدر و مادر ناتنیت کین؟!  جواب ندادم ؛  خدا را شکر که شهرام رسید؛ آمبولانس آمد و مجبور نبودم دیگر صدای شبنم را بشنوم !

    در بیمارستان؛ مرا فوری به اورژانس بردند ؛ دکتر شیفت زنان آمد؛ پرستار با شهرام حرف زد؛ حرفهایی که نشنیدم ؛ با وحشت به صورت دکتر معالجم نگاه میکردم ؛ ضربان قلب بچه را گوش میداد؛ دستور سونوگرافی فوری داد.

    بخاطر تنش؛ دچار خونریزی شده بودم! درمان اورژانسی را انجام دادند ؛ ولی بچه ؛ سالم بود.  خدایا شکرت!

    تمام شد؛ دکتر گفت: کمی استراحت کن!
    شهرام کنارم نشسته بود؛ دستم در دستش بود؛ گفتم: راستی سهراب کجاست؟ازش خبری نیست!گفت:دقیق نمیدونم ؛ میدونم پیش چیستاست.
    گفتم: چرا؟
     گفت: مگه خبرنداری ؟ چیستا ؛ مدتیه گیر یه کلاهبردار افتاده؛ مرکز پخش کتابهاش کلاش در اومد...خونه شو از دست داده ؛ پولاشو  یارو خورده و فلنگو بسته!  کلی چک بی محل به چیستا داده ؛ می دونی که چیستا؛ تنگ نفس داره  ؛سهراب باش میره دادسرا ؛طفلی چیستا مجبور شد؛ نشرشو ببنده ؛ هم کتاباشو از دست داد ؛ ؛هم پولشو.
    .
    همه ش دست اون پخشی دزده!
    گفتم :اینم که بدبیاری میاره همه ش! ببین ؛ یه چیزی بهت بگم؛راستشو میگی؟!
    شهرام گفت:،چی؟

    گفتم :تو و چیستا....هنوز حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنید؟یا شاید هم میکردید؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: نمیدونم؛ یه حس عجیبی دارم!
     گفت: گذشته رو باید فراموش کرد ؛ وگرنه نمیشه ادامه داد! من و چیستا میخواستیم به کسی کمک کنیم.نشد.قید شو زدیم...گفتم :کی؟ گفت:شاید راضی نباشه اسمشو بگم.میشناسیش ؛  بذار زمان همه رازا رو ؛ آفتابی کنه؛ اما کلا کار خیری بود؛ قسمت نشد .
    گفتم :تو که نمیدونی پدرو مادر ناتنی من کین؟ گفت: نه! به من و چیستا هم ؛ همون اطلاعاتی رو دادن که خودت میدونی...همه شم غلط در آمد.اقای صالحی به عمد میخواست  ذهن ما رو منحرف کنه ؛ بگه تو بچه ی سرراهی دو تا معتاد بودی! نمیدونم چرا؟ میخواست چه  چیزی رو پنهان کنه! تابلو بود که راست نمیگه ! بازیگر خوبی نبود !

    گفتم: آدم باید هویتشو بدونه؛ نه؟ بخاطر بچه ش....
    گفت :آره؛ تا حدی!

    اما پدر و مادر  تو هر کی باشن ؛ تو  رو تا شونزده سالگی بزرگ کردن!  الان زندگیت دست خودته!

    گفتم: نمیفهمم! همه ی این ماجراها یه جایی به هم گره میخورن و گره ی کور میشن!..یعنی نفرتی که شبنم ؛ از  مهرداد داشت  ؛ همه ی این ماجراها رو ساخت؟  این کلاف رو اینجور سردر گم کرد؟ گفت :

     نفرتی که مهرداد بش آموزش داد !  یادش داد ؛ باهاش تمرین کرد! مثل آموزش یه زبان خارجی...هر روز و هر لحظه...جلوش انجام می داد وازش درس میپرسید! مگه تحمل یه آدم چقدره ؟ نفرت اکتسابیه!  آدما از محیط ؛ یاد میگیرن! حالا یه کم بخواب!  من بیرونم ؛
     داشت خوابم میرفت که در سایه روشن اتاق ؛ حس کردم ؛کسی به من نزدیک میشود ؛ یک زن بود!

     ترسیدم ؛خواستم بی اختیار جیغ بزنم!
     آهسته جلوی دهانم را گرفت  و گفت : هیس!
    آروم! منم...

    مادر خوانده ام بود!
     گفت: آروم نلی !

    گفتم  : اینجا چی میخوای این وقت شب مادرجان؟!  چیکارم داری؟ چرا شبنم ؛ امروز   راجع بهت پرسید؟ 

    گفت،چون من میدونم ! همه چیز رو! 

    دلم نمیخواست هیچوقت من واقعیتو بهت بگم ؛ ولی نمیخوام از زبون کسی دیگه  ؛ جز خودم بشنوی ! من هیچوقت به تو ؛ حس مادرانه نداشتم!   حتما خودت از بچگی حس کردی!
    گفتم :  چرا ؟ آدم یه گربه هم که میاره ؛ بش علاقه پیدا میکنه!
     گفت : ماجراش یه کم پیچیده ست!

     زهرا ؛ مادر تو ؛  ازشوهرش بچه دار نمیشد و نشد!
    اون موقع ؛ ما همسایه بودیم ؛ جنگ  تازه تموم شده بود ...ما خیلی جوونتر از زهرا و همسرش بودیم ؛ زهرا و شوهر من...خب اونا با هم دوست شدن ؛ من اونموقع نفهمیدم! نمیدونم شاید من زن سردی بودم ؛ همه ی خانواده م تو جنگ رفته بودن! شاید ؛ ایراد از هوسبازی مرداست ؛ شایدم زهرا ؛ فقط یه بچه میخواست،   ازیه مرد جوون !
     هرچی بود ؛ چند روزی باهم ناپدید شدن!  وقتی برگشتن یه ماه بعدش؛ زهرا حامله بود!

    شوهرش دووم نیاورد؛ افسرده شد؛دق کرد و مرد !زهرا هم از افسردگی و تب مریض شد؛  اونا فقط ما رو داشتن! تو به دنیا اومدی!
    سال هفتاد!... و موندی پیش ما ؛ صالحی؛ شوهرم ؛ پدرواقعیته! اون برادرکوچیک نویده! نوید رو میشناسی؟کسی راجع به اون جوون باهات حرف زده ؟ نفس عمیقی کشیدم گفتم:بله! همون طفلی که کشتنش!بخاطر شبنم و سردار..به خاطر فراری دادن بچه هاشون از زندان....



    چیستا یثربی

  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و ششم
    چیستا یثربی



    مادرخونده م گفت : میخوای جریان نوید  رو برات بگم ؟ گفتم : میدونم؛  قبلا شنیدم با پوزخندی گفت: خب پس میدونی؟  گفتم: چی رو؟  جوونمرگ شدن یه جوون فداکار  رو؟ میدونم جوون پاکی بود؛ به خاطر حسین و آذر فداکاری کرد؛ و زیر لگدای مهرداد جانی کشته شد.
    مادرخونده م گفت: دم مرگ هیچ دعایی نخوند!   گفتم: منم بودم، بلند نمیخوندم!
    جلوی اون وحشی ؟ آدم  چرا باید جلوی قاتلش با صدای بلند دعا بخونه؟!

    شاید تو دلش خونده! اصلا مرگ نوید طفلی به ما چه؟ غریبانه کشته شد! به خودش ربط داره و خداش!

    گفت:مثل مادر بیشرفت حرف میزنی.از بچه گی اینجور بودی..! انگار هیچی برات مهم نیست  ؛آره؛ من بهت دروغ گفتم! چون از مادرت بدم میامد...اون پتیاره ؛ شوهرش مرده بود که با شوهر من آشنا شد؛  دوسالی بود  که بیوه بود؛ همیشه ته دلم ازت نفرت داشتم! شاید بچه نامشروع نباشی؛ ولی یه بچه صیغه ای هستی که کسی دوسش نداره. مادر خلت ؛ عشق شوهرمو ازم گرفت!
    گفتم : زنی که بیست و چند سال از شما بزرگتر بوده؛ یه صیغه خونده؛ حامله شده و رفته ! چیزی از شوهرت نخواسته جز یه بچه !حتی پدر؛ شاید فداکاری کرده که قبول کرده ! مادر من تنها و بیکس بوده! و ناامید...چون نتونسته بود از پدرم بچه دارشه...آرزوش فقط  یه بچه بود ! 
     پدرم یعنی شوهر شما ؛ آقای صالحی ؛ حالا یا دلش سوخته یا وسوسه شده! به هر حال به اون زن بیچاره  "نه" نگفته!...هر چی هست ؛  میشه بخشید!

     مادر خوانده ام داد زد: داداشش چی؟ اونم میشه بخشید؟عموتو میگم ؛ برادر بزرگش...اون نوید بی دین و ایمون گناه نکرد؟! فکر میکنی وقت مرگ؛ مسلمون بود؟ گفتم: نوید مرده!ما نمیدونیم ! هیچی درباره ش نمیدونیم و حق قضاوت نداریم...و پدرم از وقتی که یادمه؛ تو خونه قرآن داشت و میخوند.چیو میخوای ثابت کنی  مادر جان ؟
    که من کافرم؟ نجسم؟ نه!  من بچه ی زهرای درمونده با آقای سیاوش صالحی ام که هردو؛ آدمای پاکی هستن...شاید حال روحی مادرم خوب نباشه؛ ولی هرگز بخاطر تولد من گناهی نکرده......اگرم این دو نفر اشتباهی کردن  ؛ کفاره شو دادن....
    گفت: هیچ میدونی  من کمک کردم مشتعلی بدزدتت؟ تحمل دیدنت سخت بود...مادرتم که نمی آمد ببرتت ؛ من کمک کردم ببرتت پیش مهتاب ؛ خواهر زاده ی مادرت... نمیدونم چطوری برت گردوندن! اون حاجی !  همه ش  زیر سر اونه؛ خودشو به نشناختن زد؛شجره نامه ی ما روهم ؛حفظ بود.مطمینم فهمید تو بچه ی زهرا هستی؛ اصلا یه نگاه بهت کافی بود تا بفهمه چقدر شبیه مهتابی! اون همه جا نفوذ داشت...
     گفتم: قسمت خدا بوده ؛ من برگشتم ؛ چون باید پیش پدر خودم میموندم؛ فقط چرا پدر به مادرم زهرا؛ نگفت که بچه پیششه؟ پیدا شده ؟ مادر  خوانده ام با تمسخر گفت ؛ نگفت؟ بیشتر از هزار بار گفت! اما مادرت مریض بود؛ پدرت هی میگفت؛ بچه پیدا شده؛ الان توی خونه ست.حتی تو رو میبرد دم در؛ بش نشون میداد تا ترحمشو به دست بیاره. ولی مادرت داد میزد: اون بچه ی من نیست! بچه ی زنته ! به زور میخوای بچه تو بدی من خونه م بزرگ کنم که از اموال پدری من ارث ببرید؟! بچه ی منو دزدیدن ؛ کار رفقای شبنمه...مطمینم اونا برام نقشه کشیدن! میخواین بچه ی خودتونو ؛ بهم غالب کنین؟بعدم مادرت غیب شد!
     گفتم :حتما برای خیلی چیزا احساس گناه میکرده؛ و حس توطیه...پارانویید!
    فکر میکرده مهتاب و شبنم؛ میخوان انتقام  زهره رو ازش بگیرن ؛ از اینکه خواهرش رو بعد از اون تصادف سد کرج ؛ با شکم حامله ؛  تو خونه راه نداد  ؛ حتی بعدا سهم ارثشو هم نداد؛ ولی به ما  چه؟ دین مردم ؛ قلب مردم ؛ گناه مردم ؛ حتی عشق پنهانی مردم ؛  تاوانش با خودشونه!  جای خدا تصمیم نگیر مادر جان !  من میدونم  آدما امکان نداره از گناهاشون ؛ قصر در برن.....
    میدونی خوبی همه ی اینا چی بود؟  گفت:چی؟  گفتم:  بچه ی من ؛  پدربزرگ واقعی داره و دو تا مادربزرگ! منم پدر  واقعی دارم..... چه حسیه خدا  !  وقتی میدونی از گوشت و خونشی؛ پدر واقعیته....بچه ی گناه نیستی! شوهر زهرا ؛ دو سال  قبلش مرده بود؛ پدرم مومن بود ؛ یه باربهم گفت:من عاشقتم نلی !  ولی جلوی مادرت و خواهر و  برادرت  ؛  نمیتونم بت بگم! حسادت میکنن. یه روز دلیلشو میفهمی!
    اما اگه یه روز گفتن ؛ من گناه کردم ؛ بدون دروغ گفتن !من خطاکردم ؛ گناه نه !  مرز باریکیه بینشون....ولی یکی نیستن ! نویدم حتما همینطور بود ؛ اون پسر روحش تو بهشته مادر جان ! پدر یکی دو بار گفت ؛ برادری داشته که همیشه زیر لب "یاخدا" میگفته!... بچه ی پاکی بوده....هیچوقت دروغ نمیگفته ؛

    میدونی من همیشه این دو تا آیه تو گوشمه...چون پدر زیر لب تکرارشون میکرد؛ بخصوص وقتی دلش میگرفت  ؛

    "بخوان به نام خدایت که آفرید! آنکه بیاموخت بوسیله قلم....
    "پدرم گفت؛ علت  انتخاب دینش،این آیه ها بوده.....بهم گفت مادرش مسلمون بود و اون هجده سالگی میتونست انتخاب کنه؛  انتخابشو کرده بود؛تا اینکه ...

    تا اینکه یه روز ؛ تصادفا این سوره رو میشنوه...

    زندگیش  ؛  زیرو رو میشه....خدایی که رسالت پیامبرش آموختن بوده !  اونم نه با کلت و اسلحه و  شمشیر و کتک ؛ نه با زندان ! با قلم! ...پدرم میگفت : با قلم میشه دنیا رو عوض کرد؛  دین رو عوض کرد ؛ نگاه رو به جهان عوض کرد ؛ اون میگفت ؛ ...اما  من بچه بودم ...خیلی نمیفهمیدم اون موقع! حالا میفهمم....
    حالا همه چیزو میفهمم و اینکه چرا خانواده ی خودش طردش کردن....اون انتخابشو کرده بود!

    شهرام؛ سراسیمه  وارد  شد ؛ گفت: شبنم ؛ توی ده  !  باید زود بریم!  کله ی سحر رسیده ده.... اگه دکترت اجازه نده ؛ مجبورم تنها برم....اوضاع یه کم خوب نیست ؛  ترسیدم !...



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و هفتم
    چیستا یثربی



    تمام راه تا ده ؛ گریه میکردم ؛  شهرام ساکت بود.  نمیدانست چه بگوید ولی معلوم بود که اوهم استرس دارد.فکر کردم از شش سالگی و حمله به ویلایشان، تا حالا ؛ آیا یکروز بی استرس داشته؟!  گاهی دستش را برای تسکین ؛ روی دست من میگذاشت یا دستم را در دستش میگرفت ؛ تسکینی نبود.
    دکتر بعد از دو ساعت جر و بحث؛ و  تجویز داروها و دستورهای لازم  ؛ اجازه ی ترخیص مرا داده بود؛ البته با ضمانت خود شهرام به عنوان کفیل من... هم اکنون هم دیر میرسیدیم...


    در طول راه از پنجره ؛ بیرون را نگاه میکردم.برفها سیاه شده بودند؛ چشم انداز مرده  و ماتم زده ای بود ؛

     اشکهایم را با پشت دستم  پاک میکردم  ؛  یاد روزی افتادم که چند ماه پیش ؛ شهرام مرا به بهانه ی فیلم مستند از آن گردنه های پر  درخت طلایی و  زیبا  بالا برده بود ؛  پاییز بود ؛  چقدر شوق و بیم داشتم...آن موقع ؛ هم دوستش داشتم ؛ هم نداشتم...

    انگار دیروز بود یا قرنی پیش! حالا تنها ثروتم در دنیا ؛ او بود ؛  فقط ؛ عاشق او بودم ؛ هیچ چیز دیگری در این دنیا  ؛ برایم مهم نبود ؛  یک تکه امن از زمین خدا و آزادی برای رشد فرزندمان....نفس میخواستم ؛ نفسم شهرام بود.

    شهرام ؛ عمدا سکوت کرده بود.موسیقی آرامی گذاشته بود ؛ من هم عمدا چیزی نمیپرسیدم... موضوع باید خیلی مهم بوده  باشد که شهرام ؛  مرا از تخت اورژانس ،با اجازه ی دکتر ناراضی و عصبانی ؛ پایین کشیده باشد.شبنم!  باز این شیر زن... ! اما این بار ؛ به دلم بد افتاده بود!

    وقتی به ده رسیدیم ؛ شهرام گفت: چقدر ساکته !  چرا هیچکس نیست ؟ ده خالیه  !  گفتم : شاید رفتن سر کار  !  گفت: من اینجا بزرگ شدم... کدوم کار؟ کارشون همینجاست ؛  حتی بقالی ده  ؛ که روزهای اول از آن خرید کرده بودم ؛ خالی بود ؛ در بیشتر  خانه ها باز بود ؛ انگار یکنفر به زور آدمها را بیرون برده بود.  شهرام گفت : علیرضاکه زنگ زد؛ فقط گفت: شبنم زده به سیم آخر! خودتونو برسونین ده! بعد هم  تلفنش قطع شد! هر دو صدای تیری را شنیدیم ، از پایین تپه!  جایی که خوب میشناختیم ؛  آلونکمان بود ! شهرام گفت: خدای من؛  لعنتی اونجاست... !

     تو همینجا بمون! گفتم ::  نه! تنهات نمیذارم! تنهام نمیمونم... دوید ؛ من هم دنبالش. گفت:  تو ندو...باز خونریزی میکنیا!...من میرم ؛  تو یواش بیا !
    شهرام ؛ زودتر رسیده بود.شبنم همه اهالی ده را جایی بیرون آلونک ما روی زمین نشانده بود؛ هر کسی را که آن وقت صبح  پیدا کرده بود! خودش چون ملکه ای ؛ با ترکه ای پشت سرشان راه میرفت و میگفت : ترکه رو به پشت هر کی زدم  ؛ یه گناهش رو میگه  ! وای به حالتون ؛ اگه سکوت کنید یا دروغ بگید ! همه ی ما گناهکاریم ؛ ولی گاهی؛ بعضی چیزا رو  باید قبل از مرگ اعتراف کرد ؛ وگرنه دیره! برای عبرت نسل بعد...علیرضا فیلم بردار!  زود باش! صورت همه شونو ؛ تو تصویر میخوام؛ بخصوص  وقتی  دارن میگن چه غلطهایی کردن ! سکوت وحشتناکی حاکم بود.حتی صدای آب شدن برف را میشنیدم!  شبنم ؛ رفت و رفت و ناگهان ؛ ترکه را به پشت مردی با موی جو گندمی زد.شهرام؛ آهسته در گوشم گفت: از شکنجه های مهرداد بوده!  همه شونو اینجوری دور هم؛ روی زمین ؛ میشونده و ازشون اعتراف میگرفته.اما نه با ترکه! ....با وسایل خیلی وحشتناکتر...
    مرد ی که ترکه پشتش خورده بود ؛ از درد؛ یا شاید شوک ؛  فریاد بلندی کشید. شبنم گفت:  بسه! انقدر درد نداشت...کولی بازی درنیار !  یواش زدم؛ حرف بزن!  اما اگه دروغ  بگی ؛ میدونی که  محکم میزنم ! پس خدا بهت رحم کنه...گناهت؟!
     مرد میانسالی بود، شبنم دوباره ترکه را زد...این بار محکمتر ! گفتم ؛ گناهت؟ و به علیرضا تشر زد : فیلم بردار! باید چهره ی خودشونو ببینن؛  صدای خودشونو بشنون ؛ اینا ؛ همه رو کثیف میدونن جز خودشون! مرد گریه اش گرفته بود.گفت: خب من سر کفترای بابامو  بریدم ؛ پونزده سالم بود!
    حالم بد میشد؛  وقتی همه به من میگفتن: پسر کفتر بازه !  بابام  الان بیست ساله مرده ؛  هیچوقت بعد از دیدن سر کفتراش ؛ از رختخواب بلند نشد ؛ تا مرد!  اون زبون بسته ها رو پشت بوم  ؛ همه ی عشق و زندگیش بودن !

    شبنم چرخید. ترکه را پشت زنی چادری زد !زن داد نزد ؛ فقط با قاطعیت گفت: من هیچ گناهی نکردم!...شبنم محکمتر زد، زن اینبار داد زد:  خیلی خب!  من دل مردی رو شکستم  ؛ بیشتریا ؛ تو این ده میدونن !...بش قول ازدواج دادم ؛ عاشقم بود ؛ با هم بزرگ شده بودیم ؛ امیدوارش کردم ؛ زمینشو به اسمم کرد...ولی من... بغضش گرفته بود...نمیتوانست ادامه دهد . شبنم گفت: علیرضا ؛ صورتش...فیلم بگیر !



    چیستا یثربی

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و هشتم
    چیستا یثربی



     زنه روی زمین نشسته بود.اما انگار گذشته را میدید...گفت : باپسره فامیل بودیم...باهم بزرگ شده بودیم؛  از بچگی عاشقم بود ؛ منم نه نمیگفتم!  میذاشتم عاشقم باشه و هر کاری برام انجام بده....

    ...زمیناشو به اسمم کرد؛  رفت سربازی تا بیاد عقدم کنه ؛ اما من همون ایام ؛ زن یه دانشجویی شدم که ازشهر  ؛ برای تحقیق آمده بود اینجا...یهویی!
     نامزد سربازم؛ با شادی برای عقد اومد؛ کلی کادو برام خریده بود.برای من ؛ خونواده م...بش گفتن دختره عروسی کرده؛ زد به دشت و بیابونش تو دره ها ؛ اسم منو فریاد میکشید؛ دیوونه شده بود! بعدم دیگه خبری ازش نشد  ؛  کسی ندیدش! 
    شبنم گفت:بعدی! آهسته
    پشت علیرضا رفت و گفت: یه تیکه ازنامه ی کشیش به سردار رو بخون  ! زود! از حفظ ! علیرضا آرام گفت :بازم ؟ شبنم گفت : اون برای من یه سند تاریخیه. باعث  میشه انگیزه بگیرم! علیرضا انگارهزار بارنامه را خوانده باشد! یک پاراگراف طولانی را خواند. با آخرین جمله؛حواسم سر جایش آمد:  

    "راه ما ظاهرا از هم جداست.نه راه دلمان!"

     نگاهم با نگاه شبنم؛ تلاقی کرد،مثل ماده شیری گرسنه بود. یعنی ممکن بود مراهم بزند؟ به طرف ماآمد.محکم؛  ترکه راپشت شهرام کوبید.گفت:بقیه رو باکلت وادار کردم از خونه هاشون بیان بیرون؛ اما  تو حرف گوش کنی بچه ؛  نه؟بگو!  شهرام سکوت کرد.محکم تر زد:شهرام گفت:من قبلا دختری رو دوست داشتم که رفت آمریکا.....میخواستم باش ازدواج کنم.اون نمیخواست؛  ولی ما دو سه سال با هم بودیم؛  هنوز دوسش دارم..ولی مثل یه خاطره ی دور ....خیلی دور....انگار تو خواب میشناختمش....
    چشمان شبنم برق زد ؛  ولی طرف من نیامد.پشت مشتعلی زد و گفت:تو که همه وجودت دروغه! اونی رو بگو که ما نمیدونیم !

     مشتعلی با گریه گفت: نزن خانمجان ! نزن ! مرغ سر کنده که کشتن نداره ! میگم: من پشت فرمون بودم.نه حاجی! وقتی اون دو تاعروس داماد افتادن ته سد کرج  ؛ من پشت فرمون بودم.حاجی یه طلبه ی جوون بود....کنار من  ؛ خواب بود. ؛ جوری  گریه و زاری کردم ؛ حاجی دلش به حالم سوخت؛ رفت اعتراف کرد که اون پشت فرمون بوده.من نلی رو دزدیدم....شبنم گفت:این تیکه تکراریه. مشتعلی گفت:
    نیست!  اینو خبر ندارین! داداش و مادر نلی؛ بم پول دادن سر به نیستش کنم؛ گفتن هر بلایی سرش بیارم ؛مهم نیست! اون بچه ؛ زندگی به هم زنه ..اما بچه شکل مهتاب بود...دلم سوخت ؛ مهتاب من  !همون که بش میگفتیم شبنم خانم! اما مهتاب من بود....من عاشقشم.همیشه....
    علیرضا پشت مادرش ایستاده بود و  فیلم برمیداشت.مادرش ؛ ترکه محکمی به شانه ی علیرضا زد ؛  گفت: از خودتم بگیر!


     علیرضا گفت:من جزاینکه ترنسم ؛کار بدی نکردم ؛ اینم که تقصیر خودم نبوده! اما  چرا....یه بار ؛  یه گزارش دروغ ؛ برای کسی رد  کردم ؛ که بد جوری همه جا پیچید... بخاطر لج و لجبازی بود....زنه رو که پشتش گزارش رد کرده بودم ؛ یه مدت ممنوع الکار کردن؛ ازش لجم گرفت...چون هیچوقت منو  نمیدید ؛ منو نمیخواست.....به دروغ چیزایی گفتم و مدرکایی جورکردم که همه جا بایکوتش کردن! ....حتی کارگردانی که باش کار میکرد؛ باور کرد و  بیرونش کرد....زمینو چنگ میزد  تا اون چند سال  دخترشو بزرگ کنه ! اما کسی کمکش نکرد...خیلی چیزای وحشتناکی پشتش گفته بودم....شبنم گفت : خاک بر سرت! و ترکه را روی شانه ی من زد.
     جا خوردم؛ اما تنها حس واقعی ام را در آن لحظه گفتم  : من؟من از سردار  بیزارم  !  نمیدونم این گناهه یا  نه! هرچی باشه اون  زمانی قهرمان  بوده!   چیزی که الان هست حالمو بد میکنه ؛ این نفرت توی صورتش!  از همه چیز .... حتی گاهی حس میکنم  با خدا هم دعوا داره! ... انگار هیچکسو نمیبینه!  شاید یه روز آدم خوبی بوده اما  ؛  غرور ؛ کینه و نفرت  رهاش نکرده...  ؛ بدش کرده ؛  ازش بدم میاد...میترسم ؛ میدونم آدمای زیادی رو   بدبخت کرده!   یک عالمه زن و بچه رو  ؛ بی خانواده کرده.....چون مرداشونو گرفته....
     و شبنم شاد و سرحال رو؛  به این زنی تبدیل کرده که ما الان میبینیم....  اگه میتونستم با همین ترکه حسابی میزدمش!  بعدمیگفتم؛ برو پیش حاج خانمت! رو زخمات مرهم بماله!....بعضیا زخمایی دارن که نمیشه روشون مرهم مالید.هیچ مرهمی.....شبنم سعی کرد به من نگاه نکند   ؛  گفت :بسه...بعد روی شانه ی شهرام زد.گفت :
    به تو هم گفته بودم نامه ی کشیشو حفظ کنی...زود باش ! نامه کشیش؟گفته بودم همه باید مثل متن یه سوگند نامه ؛ حفظش باشین!
    شهرام گفت:همیشه هرجا  که باشم؛پسر اول تو و فرزند  صدیقه پرورش میمونم....

    شبنم روی شانه ی زن دیگری زد؛ زن جواب نداد؛ واکنشی هم  نشان نداد! شبنم ؛ محکمتر زد ناگهان زن گفت: تو کثافتی شبنم! میدونستی؟!



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و نهم
    چیستا یثربی



    شبنم با لگد به پشت زن زد.زن کمی به جلو روی زمین افتاد؛اما به شبنم نگاه نکرد؛فقط دوباره گفت :
    تو خودت کثافتی شبنم!
     شبنم جا خورد!زن را دقیقتر نگاه کرد؛از همان نگاه اول او را شناخت. تهمینه بود ؛ یکی از دختران بزرگ حاجی سپندان بزرگ! که شاید شبنم را فقط چند بار دیده بود!
    زن گفت :کله ی سحر؛ ما رو از خونه هامون کشوندی بیرون این بالا ؛ که خبر خیره ! هر کیم نیومد ترسوندیش؟زورش کردی!اینه روش ملاطفت شما مبارزا ؟
     کلت رو بذاری زیر چونه ی آدم بگی راه بیفت ؟ دروغگو هم که هستی!گفتی میخوام چیزی بتون نشون بدم و هر کسم نیومد از ترس اسلحه ت  اومد.همه از کینه ی تو اینجا میترسن!  مگه تو خدایی که گناه آدما رو میپرسی؟ یا نکیر و منکری؟! اصلا زندگی مردم به تو چه؟! اونی که گناهی ام کرده ؛ لابد دلیلی داشته که خدا گناهشو پوشونده! چیه؟! تو خیابون ؛ محکمه به پا کردی ؟ کدوم قاضی؟کدوم وکیل!کدوم هیات منصفه ؟
    خدا بیامرزه پدرم؛ حاجی رو ؛ بهت احترام میذاشت؛ چون اون موقع مبارز بودی؛ برای این مردم جونتو میدادی؛ یا شاید؛ما اینجوری فکر کردیم! الان چی هستی؟!یه دیوونه که دنبال انتقامه؟از همه کس و همه چیز ! دنبال زندگی از دست رفته شه که اصلا نمیدونه برای چی هدرش داده ! این چه مبارزیه؟
    به ما چه؟این راهیه که تو خودت انتخاب کردی! هر کسی تو زندگیش؛ گناهی انجام داده؛ چرا باید جلوی تو اعتراف کنه؟
    شبنم گفت: نباید جلوی من اعتراف کنه! جلوی دوربین اعتراف میکنه! این یه فیلمه؛زن!و باید تموم شه؛ بایدساخته شه! و بعد در تمام جهان ؛پخش شه...تا بدونیم که همه در حق همدیگه ، چقدر بدی کردیم ! ماهم ؛ با قوم ظالمین؛ هیچ فرقی نداریم.از ماست که برماست!برای همین تاریخ تکرار میشه و ما هیچوقت آدم نمیشیم!میخوام نشون نسلهای بعد بدم؛ بگم اینه جامعه ای که من بخاطرش عمرمو دادم! جوونیمو! آرزوهای لطیف یه دختر نوجوون رو!

    تهمینه گفت: مردم ؛ بد ! اصلا همه بد! اما تو خودت،بیشترین بدی رو درحق خودت کردی! رفتی تو سیاست!مادر و خواهر؛حتی بچه ت رو قربانی سیاست کردی!شبنم گفت:یه انتخاب بود!  برای نجات!تهمینه گفت:نجات؟پس چریک خانم لطفا کله سحر آدما رو نزن که جلوی دوربینت اعتراف کنن!اونم چیزاییکه نمیخوان بگن!شبنم گفت:مثل این حقیقت که تو و شوهرت؛با رانت دولتی زندگی میکنید؟ اون مرد قاچاقچیت؛ سر کار میره؟ یا فقط مواد غذایی فاسد رو  تو کارخونه ش به مردم قالب میکنه؟ضایعات رو جای خوراک زنگ تفریح بچه ها؟! بااون روغنای مسموم مونده؛ چند تا بچه ی بدبختو تا حالا؛ با چیپسا و پفکاش؛ مریض کرده؟ عدل خدا کجاست؟! ایشون کنج خونه نشسته؛ مقرری میرسه...کارمندای ارزون قیمت بدبختش با روغن مونده ی چینی؛به خورد بچه های این مردم ؛چیپس و پفک سرطانزا میدن؟با یه نامه بزرگان؛ هر ماه مقرریش به حسابش ریخته میشه؛از بیت المال این مردم بدبخت؟به عنوان افراد نور چشمی! بچه ی تو مگه خارج به دنیا نیومد؟
     تو ناف لندن؟
    آخه تو دختر حاجی سپندانی زن! که دست کم،آزاده بود! یکی باید بالاخره اینا رو ثبت کنه؛  تا دیگه کسی اشتباه منو تکرارنکنه! عمرشو برای کثافتی به نام سیاست،هدر نده! رو به مردم کرد وگفت:ببینین! این که دست پسرمه دوربینه؛ اسلحه نیست!شهرام باید این فیلمو  میساخت؛چون معروفه و جهان بهش گوش میده! عقلش نرسید!رفت دنبال عاشقی!

    حالا من جاش میسازم!همه تون بازیگراین جامعه اید؛تا وقتی شما هستید؛ بازیگر میخوایم چیکار ؟میخوام ببینم کی از همه شجاعتره که اعتراف کنه؟که جرمش برای بدبختتر کردن این مردم چی بوده؟ کی ظلم کرده؟کی ساکت مونده؟ کی به خودش ظلم کرده؟
    مهتاب؛ به زحمت از تپه بالا آمده بود؛فریاد زد:من !من آدم کشتم! بچه سگ؛ بچه میمون ؛ یا هیولا..اما من مادرش بودم! اون مادرشو میخواست که بغلش کنه ؛ نه اینکه تیه تیکه ش کنه!من جنایت کردم؛و بعد تمام عمر ؛یه گوشه لم دادم! مریضی؛خیلی آسونتر از زندگیه!غذاتم درست میکنن میارن تو سینی جلوت!شبنم گفت:تو مهتاب..نگو! تو وضعیتت  فرق داره؛ تو برو!
    مهتاب گفت:سالها منتظر بودم ازم بپرسی که بگم شاید مریض باشم ؛ولی بی وجدان نیستم
     توی همه جنگا؛تجاوز هست؛اما بچه ها نمیدونن حاصل تجاوزن!بچه ها فقط میخوان به دنیا بیان!شبنم گفت:با اون لباس نازک سرما میخوری؛تو بروتو کلبه!علیرضا مهتاب رو ببرش تواتاق!خودش راازدست علیرضا؛ رها کردو گفت:من عمرمو تلف کردم!جرم بزرگ اینه!زندگی یک باره!و من هدرش دادم!
    سردار؛از پشت سرمهتاب رسید.شبنم گفت:به به قهرمان!بالاخره پاسگاه بیدار شد؟سردارگفت: فیلمو برای کجا میخوای شبنم؟دادزد:برای جهان!تا بفهمن ما؛زندگیمونو برای چی هدردادیم!تا این دیوونه خونه واقعی رو ببینن!نوبت تویه سردار!عمرتو باختی که یه لقب پوسیده سرداری بت بدن؟که چی؟ارزش حسین و صدیقه بیشتر نبود؟اون مدالا مثلا قلبته؟سردار جلو رفت.شبنم دادزد:جلو نیا! گناه تو چی بوده سردار؟نوبت تویه اعتراف کنی! حالا!



    چیستا یثربی

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و دهم
    چیستا یثربی



    تا دم مرگ آن لحظه ها از یادم نمیرود...
    شبنم داد میزد:  جلو نیا! میزنم  ؛ جون حسین میزنم! و اسلحه اش را سمت سردار گرفته بود؛ و داد میزد :نوبت شماست سردار...اعتراف کن.یکی از بزرگترین گناهای زندگیتو بگو....این دادگاه؛ خودمونیه...سردار گفت :دیوونه شدی؟..خدا خطاپوشه؛ به تو چه ربطی داره؟ شبنم داد زد:واقعا؟ پس چرا گناهای مردم به تو و دوستات ربط داره؟ چرا اون موقع خطا پوش نیست؟ چرا باید اعتراف کنن که چه غلطی کردن..یا کی بشون خط داده؟ شاید هیچکاری هم نکردن! ولی بخاطر ترس از شما دروغ میگن.همه گناهکارمیشن؟ خب تو نمیخوای حرف بزنی.شایدم یادت نمیاد! ولی من همه چیزو با جزییات یادم میاد.سالها دوش به دوشت بودم.میدونم از بعضیا چطوری اعتراف میگرفتی.نه باکتک و اسلحه ؛راههای اسونتری هم هست! کافیه یکی رو  بخاطر خانواده ش بترسونی یا بش قول بدی که خطاهای قبلیشو نادیده میگیری و دوباره بش اجازه ی کار میدی! به شرطی که اونم یه مشت دروغ تحویلتون بده...مثلا اون سینماگره یادته؟...بش قول دادید دوباره بذارید کار کنه؛ بشرطی که چیزایی رو بگه که تو میخوای! خدا خطاپوش نیست سردار؟ یا بازم مثال بزنم؟ خود من! مگه نمیگفتی صیغه ی بی مهریه ؛ هدیه ی زن به مرده؟ خب حالا اگه وسط این هدیه ؛ طرفت بترسه چی؟ یا اصلا هدیه دلشو بزنه...و دیگه نخوادش!نه اون هدیه رو..نه خاطره ی اون هدیه رو... نه هیچی...بعد برای اینکه از شر اون هدیه راحت شه ؛ زنه رو عمدی بفرسته جایی که میدونه کشته میشه!..سردار گفت :من عمدی نفرستادمت...خودت خواستی!شبنم داد زد: تو خواستی که بخوام.من نمیخواستم خودمو قاطی کنم..اما تو میدونستی جاسوسای اونجا اسیر شن؛ تمومه! شاید میخواستی از شرم راحت شی! نمیدونستی شبنم پوست کلفت تره از اینه که راحت نم پس بده..جلوی همه بگو منو کجا فرستادی! گناه که نکردی، ماموریت بوده!میخوام شهرام و علیرضا بدونن...سردار ساکت بود.شبنم  داد زد :میگی یا بگم سردار؟!...سردار اسلحه اش را سمت شبنم گرفت و گفت :تمومش کن!اینا مردم عادین....ما پاسدار اینا بودیم...شبنم گفت :پاسدار همه؟ حتی من؟ میخوام بگی کجا فرستادی منو؟ سردار گفت :ساکت شو شبنم !علیرضا مادرتو ببر!...علیرضا گفت:اگه گناهی نبوده ؛ پس چرا نمیگین؟ شبنم گفت:چون اونم میترسه! قهرمان سابقم میترسه.خودم میگم....من دیگه از هیچی نمیترسم....منو با لباس مبدل فرستادی ...
    صدای شلیک گلوله ؛ انقدر تند وتیز و سریع بود که نزدیک بود از حال بروم؛ جیغ چند نفر..شهرام مرا محکم نگه داشت و آهسته گفت :نگاه نکن! گفتم :خونه؟ گفت :آره....
    چشمهایم را بستم.صدای فریادهای علیرضا را میشنیدم که داد میزد :قاتل ؛ قاتل ....و همهمه ی مردم...
    چشمانم را باز کردم.سردار بالای سر شبنم نشسته و یک دستش را زیر سر شبنم گذاشته بود...چشمانش پر از اشک بود :گفت ؛ چرا وادارم کردی؟! این راز ما بود!راز هم سنگری! تو قول دادی! شبنم آهسته گفت :راز دوری و جدایی.تو هم قول دادی!خوب کردی زدی!
    به دست قهرمان جوونیت مردن ؛ بهتر از مرگای بیخوده....سردار دادزد: آمبولانس!زود! و با بغض سرش را به شبنم نزدیک کرد و گفت :نخواب شبنم..فقط میخواستم به پات بزنم که ساکت شی!خودت خم شدی...گفت: خم شدم که تموم شه؛میدونستم میزنی!  میخواستم تموم شه....خسته شدم..راه طولانی بود و خسته م کرد...اون دختر جوون هجده ساله رو خسته کرد...حالا خوبم؛ بالاخره دارم گرم میشه..این یعنی اخرش.مگه نه؟..میدونی قهرمان؛چه چیز چرتی بود این زندگی.سیاست...جنگ...کاش من و تو ؛ دو تا کشاورز بودیم ؛با یه تیکه زمین ؛که هیچی از دنیا نمیدونستیم! دستهای سردار حنا بندان خون شبنم شده بود...داد زد:خدایا این خونو از دست من بشور ! چقدر خون!
     ماموران رسیدند و مردم را متفرق کردند.فقط افراد خانواده مانده بودیم.

    سردار گفت:بخدا نمیخواستم اینجور شه! شبنم!شبنم جان و در گوش شبنم میزد: نخواب مبارز ! و داد میزد.پس آمبولانس کو ؟سربازی گفت:جاده برفیه ؛ سربالاست؛بزحمت داره میاد.. شبنم لبخند زد وگفت: آمبولانس چیه! مال مرده س! من هیچوقت درست حسابی عروس نشدم...منو ببوس! سردار به اطرافش نگاه کرد.همه عقب رفتیم؛ و من دیدم که سردار شبنم را بوسید،و بعد دستهای شبنم را که سرخ خون بود.انگار به جای دستهایش گل سرخ  روییده بود..چرا مدام یاد عروس می افتادم..اما گل عروس  ؛ سپید است! سردار گریه میکرد.مردی که زیر شکنجه های مختلف؛ گریه نکرده بود ؛دادمیزد:منو ببخش! حلالم کن شیر زن!  دوستت دارم و صدایش در کوهستان برفی میپیچید.شبنم با بوسه سردار؛ لبخند تلخی زد.سرش را روی کت او گذاشت و از حال رفت.مدال سردار خونی شد.دوربین علیرضا که همه این مدت روشن بود؛ زیر برف مدفون شد؛ و هیچکس حواسش نبود.آمبولانس رسید.شبنم و سردار را برد ؛ نمیدانم...حسم این بود داماد و عروس را به حجله بردند...



    چیستا یثربی

  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و یازدهم
    چیستا یثربی



    آن طرف تر درشهر ؛ سهراب درراه هلال احمر بود.مادرش چند روزی بود که ناخوش بود ؛ سهراب او را دکتر برده بود ؛ و داروهایش فقط در داروخانه ی هلال احمر پیدا میشد ؛ سوار موتور بود . شهر ؛ مثل قیامت ؛ شلوغ بود ...
    کسی ؛ دیگری را نمیشناخت ؛ انگار آخر زمان بود ! صدایی میآمد و همه به یک سمت میدویدند و گاهی به سمت دیگر ؛ جسته گریخته صدای شعارهایی شنیده میشد . سهراب شلوار سبز سربازی محیط بانان به پا ؛ و کلاه ایمنی موتور سرش بود ! مردی با دیدنش به طرفش سنگی پرت کرد و گفت : آشغال رفیقات کجان ؟ تنها تنها گشت میزنی شکار پیدا کنی ؟

    سهراب تعجب کرد ! ایستاد . کلاه ایمنی را در آورد . گفت :من اومدم برای مادرم دارو بخرم . مریضیش عود کرده ... محیط بانم ؛ رفیقی هم ندارم ؛ آن مرد که ریش بلندی داشت گفت : حالا که دیدید اوضاع پسه ؛ یه دفعه همه تون شدید محیط بان ؟ و داد زد : هی مردم ... اینا همونایی ان که گاز اشک آور میندازن تو سر و کله تون ..... به هیچکدومتون رحم ندارن ؛ تک سوار میان ؛ کسی نشناستشون ! اینا شما را تنها پیدا کنن میزنن ! اون موقع وحشی میشن ؛ الان نگاه به قیافه ی مظلومش نکنید !

    مردم ناگهان وحشی شدند ؛ سهراب را روی زمین انداختند و به حد مرگ زدند و مدام به او قاتل و مزدور می گفتند ! سهراب میخواست از خودش دفاع کند . اما نمیتوانست ؛ تعداد مردم زیاد بود و هیچ پلیسی آن طرف ها نبود. .. مرد خشمگین ریش بلند ؛ گفت : حالا ساکت شدی ؟ آره ؟د وستات بیان؛ باز گارد می گیرین ؛ بچه های مردم رو ناقص میکنین ! گاز اشک آور میندازین ... و ناگهان در اوج خشم گفت: برادرم یه چشمشو از دست داد مردک ! الان بیمارستانه ... بi خاطر ضربه ی شما وحشیا توسرش ! بعد با خشم ؛ سر سهراب را به تنه ی درخت کوبید . سهراب در دلش گفت : نکن ! درخت جون داره ؛ دردش میاد ؛ ناگهان صدای آشنایی داد زد : برین کنار ! اشتباه گرفتین ! این پسر گارد ویژه نیست ! من میشناسمش !

    کشیش پیتر  بود ! حسین کوچک صدیقه و سردار ! مردم بی اختیار از هیبت کشیش ؛ کنار رفتند .

    پیت ر؛ سهراب را بغل کرد و داخل کلیسا برد ؛ کف حیاط خواباند . سهراب گفت ؛ تشنمه چقدر ! و خندید ؛ خون سرفه کرد ، کشیش گفت : همه ی کتکای عمرتو یه جا خوردیا ! نترس . اون دنیا دیگه راحتی ! سهراب گفت : به مادرم هیچی نگو ! بگو تصادف کرده ؛ ولی خوبه .
    داروهاشو براش میگیری ؟ فوریه !
    قول میدی ؟
    "ب اشه پسرم "
    سهراب گفت : سردمه پدر ! کشیش گفت : گرم میشی الان پسرم ! ردایش را در آورد ؛ روی او انداخت ؛ و زیر لب خواند : خوشا به حال ماتم زدگان ؛ زیرا آنها تسلی خواهند یافت ؛ و سهراب ؛ آهسته دور و دورتر میشد ؛ انگار در ته چاهی افتاده بود و صدای کشیش را از بالای چاه میشنید . آهسته گفت : چرا ؟ چشون بود و دست کشیش ؛ آب را قطره قطره ؛ به دهانش میریخت و گفت : خشم که همگانی شه ؛ دامن همه رو می گیره ؛ بیگناها اول همه ؛ قربانی میشن ؛ و سهراب بی اختیار گفت : یاحسین ؛ مادرم ! 

    کشیش گفت : چیزیت نشده پسرم ؛ زنده می مونی ! و سپس پسرک را در آغوش گرفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد ؛ چرا تو پسر ؟ چرا توی بیگناه ؟

    اورژانس پنج دقیقه بعد رسید . اما سهراب دیگر ؛ جایی را نمی دید ؛ انگار داشت به دنیا میامد ! به زحمت نفس میکشید ؛ خون زیادی از سرش رفته بود . یک دفعه گفت : مادرمه ؟ کشیش گفت : نه پسرم . مادرت تو خونه ست . من میرم دنبالش ؛ کیف جیبی سهراب را به کشیش دادند که کارتهای شناسایی اش داخلش بود . کشیش به مامور اورژانس گفت : منم بیام ؟ مامور گفت : اگه خانواده ش نیومدن بله ! و تلفن پیتر را گرفت ؛ پیتر گفت : اوضاعش که بد نیست ؟ مامور اورژانس گفت : معلوم نیست ! نلی کیه ؟ خواهرشه ؟ نامزدشه ؟ زنشه ؟ اونو صدا میکنه ! پیتر گفت : بچه ی طفلکی ! ... ماشین دورشد . سهراب روی تخت اورژانس خواب می دید ...خواب شبی را که برای نلی املت پخته بود ؛ و با یاد لبخند نلی و چال گونه اش ؛ در خواب لبخند زد و  در خواب گفت : خوشبخت شو دختر ... تو حقته خوشبخت شی ! کار من نبود اینکارو برات بکنم ... ! ببخش اصلا بت گفتم !

    ماشین اورژانس که دور شد ؛ پدر ؛ کیف جیبی سهراب را باز کرد که آدرسش را پیدا کند و به مادرش خبر دهد . در کیف ؛ نه عکسی بود ، نه آدرسی ؛ فقط عکس یک پرنده ی زخمی که بالش را باند بسته بودند ... و کارت محل کار سهراب .
    کشیش با خودش گفت : نه عکسی ؛ نه آدرسی ؛ و متوجه نشد که کاغذی از لای کیف سهراب افتاد . پیتر رفت که به محل کار سهراب زنگ بزند ، کاغذی که روی زمین افتاده بود ؛ نسخه ی مادر سهراب بود . زیر داروها و آمپولها نوشته شده بود : غده بدخیم _ سریعا اورژانس جراحی _ بیمارستان رسول اکرم ص _ دکتر رزاقی

    پیتر کاغذ را ندید !
    عصر پنج روز بعد ؛ جسد پیرزنی را در خانه ای کوچک در خیابان خوش پیدا کردند ؛ که هنوز عکس پسرش در دستش بود و در یخچال ؛ کلی غذا برای پسر محیط بانش پخته بود !
     سهراب به کما رفته بود . اما زنده بود ؛ و پیتر از او مراقبت میکرد ؛ و با خودش میاندیشید : خدایا این پسر زنده بمونه ؛ اون رو به فرزند خوندگیم می پذیرم ؛ نذرت میکنم !



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۵:۰۵
  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و دوازدهم
    چیستا یثربی



    بله آقا ! من چیستایثربی هستم . من رمان " او یک زن " رو نوشتم . بله ! بعضی از کانالها سعی کردن عوضش کنن . مثلا یه کانالی اصلا شبنم رو ؛ عاشق مهرداد نشون داد ... احمقانه ست ! عاشق شکنجه گرش ... در حالی که شبنم مهرداد رو کشت ! و عاشق سردار بود ... همیشه ! نپرسید آقا ؛ نمی تونم بگم کدوم کانال ! سخیفه ! همون کانال که میگه من سود جو ام ؛ و پشتم؛ بد و بیراه میگه ! حتی از خانمی که ادمین خودش هم بود و قصه ی مارو ؛ اون خانم ؛ پیشنهاد داده بود ؛ کلی بد گفته !
    انقدر ادم مهمی نیست که تو اعترافات من ؛ اسمشو ضبط کنید ! موندنی نیست ! ناشرم اسمشو میدونه . از این کانالهای دزدی مطالب ! فقط بعد از اینکه ضبطو خاموش کردید ؛ اسم کانالو بهتون میگم و یه نکته ی مهم دیگه رو ...

    نه آقا ... کل داستان واقعی نیست ؛ خب من ؛ نویسنده ام ! میرزا بنویس نیستم . تخیل من هم درش سهیمه .... شخصیت شهرام نیکان ؛ اول واقعا یکی از بازیگرا بود ؛ بعد توسط یه واسطه ازم خواست ادامه ندم! ... منم شخصیتشو با چند بازیگر دیگه میکس کردم ... نه آقا دلیل خاصی نداشت ! نمی دونم ! شما که می دونید کیه ! پس از خودش بپرسید . من باهاش حرف نمیزنم ! ... الانم که دیگه کامل ؛ شخصیت اون نیست . ترکیبه ! بله آقا ! تو اعترافاتم نوشتم ؛ ببینید . اینجا ... بذارید بلند بخونم : فصل آخر :

    نوه ی سردار مرده به دنیا آمد . نه ماهگی با چشمان باز ترسیده ؛ در دل مادرش مرده بود ؛ انگار خواب وحشتناکی را دیده باشد !  دکتر گفت : این عروس سردار ؛ دیگر هرگز بچه دار نمی شود ... رحمش فیبرومهایی دارد که بچه ی خودش راخفه میکند ! چند بار عروس سردار را خارج و داخل کشور عمل کردند . آن عروس دیگر بچه دار نشد ! دو عروس دیگر بچه دار شدند ؛ هر دو چند دختر به دنیا آوردند .... همه شکل هم ... همه شکل  صدیقه ی پرورش ! زن اول سردار !  و کسی نمیدانست چرا ! سردار هرگز نوه ی پسری پیدا نکرد !
    مشتعلی یکروز با پیراهنی نازک به کوه زد ؛ در حالی که عکس مهتاب را در دستش  گرفته بود و گریه میکرد .... دیگر هرگز باز نگشت ! خودش جزو کوهستانی شد که مهتابش را همیشه در آن دنبال میکرد ! می گفتند هنوز میان یخهاست و انگار از پشت ورقه ی نازک یخ  ؛ با چشمان باز خیره به چیزی نگاه می کند که آرزویش را داشته است . مهتاب ! در شبهای مهتابی ؛ کسی از آن کوه بالا نمی رود ! شوم می دانند !


    حالا بقیه داستان مرا به روایت نلی بخوانید . فصل آخر رمانم ...


    هفت سال گذشت ... چیستا عوض شده ! بیشتر وقتها به گوشی اش چسبیده و انگار همیشه منتظر یک خبر است ! دایم چیزی را گم میکند . دنبالش میگردد و یادش میاید چیزهای زیاد دیگری را گم کرده .... پدرش ؛ مادرش ؛ استادش ...

    دختر من و شهرام امسال ؛ پیش دبستانی میرود . نه شکل من است ؛ نه پدرش ! می گویند شکل عموی من ؛ نوید است . همان پسر قهرمان که آذر یا همان علیرضا ؛ و حسین را از زندان فراری داد و زیر چکمه های مهرداد کشته شد . همان که به او می گفتند ضاله ! در حالی که اوهم خدایی داشت .. .و مهرداد سالها بعد به شبنم اعتراف کرده بود ؛ نوید وقت جان دادن گفته بود : خدا ! دختر ما شکل عموی من ؛ یعنی نوید شد . درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند .

    ایرانه و علیرضا با عشق عروسی کردند ؛ اما خیلی سختی کشیدند . هیچکس درد ترنسها را در ایران نمیفهمد ! دو سه سال اول مشکل زیادی نداشتند ؛ اما بعد از سه سال ؛ در محیط کار ایرانه ؛ فهمیدند علیرضا عمل کرده و قبلا اسمش آذر و زن صوری شهرام بوده ..... ایرانه را با سابقه ی درخشان کاری ؛ بیرون کردند ؛ به اسم نیروی مازاد ! ایرانه و علیرضا از ایران رفتند ... آخرین خبری که از آنها دارم این است که هر دو یک انجمن خصوصی زده اند ؛ برای دفاع از تمام اقلیتهای دینی ؛ جنسیتی ؛ نژادی و ...

    سهراب ؛ مدتی در کما بود ، وقتی به هوش آمد ؛ وماجرای مرگ مادرش را براثر باز شدن غده ی بدخیم سرطانش شنید ؛ به پدر پیتر گفت : او جای من مرد . میدانی پدر ؛ همیشه از بچگی  خواب دیده بودم که از بیست و هفت سالگی درخت می شوم .... وقتی آن مرد ؛ سرم را به درخت کوبید ؛ گفتم : تمام شد ! درخت شدم ... اما مادرم گل داد و شکوفه داد و رفت ... کو تا درخت شدن من !
    پیتر نذر کرده بود او را به عنوان فرزند خوانده اش بپذیرد . سهراب محیط بان ماند ؛ هنوز هم هست . فقط با پیتر ؛ یا همان حسین ؛ رفت و آمد دارد . سالهاست کسی او را ندیده ؛ ازدواج هم نکرده است .

    سردار خیلی پیر و خسته شده. ..

    یک بار به من و شهرام گفت : علیرضا از چیستا حلالیت خواست ؟ گفتیم : نمی دانیم ! چطور ؟

    گفت : سالهایی که چیستا نبود ؛ حتی یک فیس بوک نداشت ؛ سالهای سخت ؛ علیرضا از او شکایت کرده و چه پرونده ای برایش ساخته بودند ! چیستا بi خاطر آبروی دخترش در هیچ دادگاهی ظاهر نشد . در خانه نشست ؛ و فقط گفت : من ساداتم !
    مسلمان و عاشق وطنم ... خدا ؛ وکیل من است ؛ هم او کافیست ... حالا هر چقدر می خواهید بایکوتم کنید . من ایران می مانم... نان مرا خدا می دهد !

    اما شبنم ... مدتها روی تخت بود . سردار خانه ای برای او ؛ زهرا و مهتاب گرفت که هر سه باهم زندگی کنند با یک آشپز و خدمتکار و یک پرستار مخصوص شبنم . گفتند نخاعی شده !شبنم غزال گون ؛ تخت نشین شده بود و این بدترین تنبیهش بود ! به جایش ؛ حال خواهر خوانده اش مهتاب ؛ مدام بهتر میشد .

    کم کم واقعیت را قبول میکرد ؛ و با تمام وجود از شبنم و زهرا مراقبت می کرد . انگار جای تمام سالهایی که زندگی نکرده بود زندگی می کرد . دختر سقط شده اش را از یاد برده بود . گویی ؛ دخترانش شبنم و زهرا شده بودند . سردار هفته ای یکبار به دیدن شبنم می آمد . گاهی برایش سوره ی یاسین یا مریم را میخواند که شبنم خیلی دوست داشت ؛ گاهی هم هیچکس نمی دانست از چه حرف میزنند ! سردار ؛ طلب حلالیت میکرد ؛ ولی کسی نمیدانست جواب شبنم چیست !

    مهتاب به شوخی به سردار میگفت : اگر تیر تو نبود که الان داشت با داعش میجنگید . این زن مگه آروم و قرار داره ؟ شمام که می فرستادینش خط اول جزو جاسوسا . داعشم قشنگ سرشو می برید ! خوبه ؛ دست کم نخاعی شد ...حس می کردیم هروقت سردار به دیدن شبنم می آید ؛ حال هر سه ی آن زنان بهتر میشود . اما گمانم ؛ کمی دیر بود .


    من و شهرام ؛ هفت سالی میشد که بعداز آن ماجرا ؛ به کلبه نرفتیم . شهرام ی کروز گفت : می خواهم چمدان پدرم را بیاورم ! شعرهایش . وسایل شخصی اش . عینک و ساعتش . که زمانش ؛ درست روی لحظه ای که به ویلایشان حمله کردند ؛ مانده است .

    برای من خیلی سخت بود . ولی شهرام ؛ یادگاری های پدرش را که در کمدی قفل کرده بودند ؛ می خواست ... ناچار به کلبه رفتیم ... در دلم همه ی برف های جهان ؛ قندیل می بستند . دخترم روی کاناپه ی عشق ما ؛ بالا و پایین می پرید و می خندید . اتاقک سهراب ، دیگر آن بالا نبود!  خرابش کرده بودند . یاد املتش افتادم و انگار ؛ کسی دلم را چنگ زد . شهرام فهمید ؛ دستش را دور گردنم انداخت و گفت : هر کس ؛ یه سرنوشتی داره ؛ تو بش بد نکردی ؛ فقط قسمتش نبودی ! ... دعا می کنم از تنهایی در بیاد ... بعد شهرام به دخترم گفت : بابا برو تو حیاط بازی کن ؛ تا من و مامان ناهار رو آماده کنیم ! زیاد دور نریا !

     دخترم که عاشق طبیعت بود ؛ با خوشحالی رفت .... شهرام در راقفل کرد ؛ و نگاهم کرد ؛ گفتم: چیه؟ گفت : نمیخوای دستمو بشکنی ؟ گفتم : نه ! می دونی انگشت نیایشم شکسته؟ .... دختر چیستا . گفت : می دونم ! گفتم : چیستا ... بعد از اون .... گفت : هیچی نگو . همه همه چیز یادشون میره !... زمان ... بعد ؛ مرا روی کاناپه خواباند و گفت : ولی من هوس کردم همه استخونای تو رو از انگشتت تا جمجمه ت خرد کنم و بخورم ! گشنمه ! من گاهی یه جوونورم ! 
    خندیدم ؛ گفتم : نکن شهرام ! یه وقت بچه میاد تو  !  گفت : در قفله ؛ مگر هرکول باشه بازش کنه ... اینم کاناپه ی ماست . نه اون ! در حال بوسیدن من بود ؛ که چیزی زیر سرم صدا کرد . نگاه کردم . زیر بالش؛ همان دوربین علیرضا بود ... آن روز کذایی ... شهرام ؛ دوربین را برداشت . نفسم حبس شده بود . گفت : همه ی تصاویر توشه ؛ حتی تیر خوردن شبنم ! باطری نداره . گفتم :خاطره شومه ... مثل بعضی فیلما . مثل فیلم حلقه ... تکرار میشه ... بذارش کنار ! گفت : باشه ؛ برای یه روزی ! گردنم را پرحرارت بوسید ؛ که ناگهان ایستاد ! گفتم : چی شد ؟ گفت : الان آذر نود و پنجه ؟ نه ؟ ..... گفتم : آره ؛ چطور ؟ گفت : سال دیگه باز انتخاباته ! هر دو سکوت کردیم . دخترم جیغ کشید ترسیدیم ؛ چیزی نبود ؛ یک مارمولک در توالت دیده بود ! دست شهرام را محکم گرفتم و گفتم : ایران می مونیم مگه نه ؟ گفت : البته ...خاکمونه !کجا بریم ؟!  هرجا بریم ؛ ریشه هامونو تو هواپیما راه نمیدن ! مام که بی ریشه نمیریم . کاش سه تا پرنده بودیم ... هر جا می خواستیم بال می زدیم و برمی گشتیم .... لبخند زدم . حس اضطرابی گنگ وجودم را چنگ می زد . چیستا زنگ زد . گفت : خواب دیدم ؛ خواب دیدم که شما خوشبختید ! گفتم : هستیم ! گفت : پس اشتباه نکردم ! خوب کردم رمانشو نوشتم !


    امروز یه بازجویی ساده دارم ؛ به خاطر یه موضوعاتی ! گفتم : مگه دکتر ممنوع نکرده ، تنش داشته باشی ؟ گفت : مگه دکتر هزار تا چیز دیگه رو هم ممنوع نکرده ؟ راستی شالی که مهدیه عطاردی داده بود گم شد ؛ با گوشواره هایی که علی بم داده بود ؛ روش نوشته بود علی! ... گفتم : بی خیال ! صد سال اولش سخته ! صدای نیایش آمد : مامان باز تلفن ؟ قول دادی حرف دکترو گوش بدی ... بیا غذاتو بخور ! هوا دوباره سرد می شد ! پاییز دیگری در راه بود ...
    این پایان رمان بود . البته مجازیش ... خود کتاب کامل تره ....

    حالا آقای بازپرس من دو تا واقعیتو باید بهتون بگم . یکی اسم اون کانال لعنتی ..... که بی اهمیته . همون که اسم منو حذف کرده و توش دست برده . طفلکی ادمینه گمونم یه بیماری بدی داره. ... تخم چشماش زرده ... زیر چشما کبود ..... می فهمید که ! اون برام ؛ مهم نیست . کم سنه و یه روز یه مهرداد واقعی گیرش میافته ... ترس من چیز دیگه ست .... نه توهینای اون بچه ی بی خانواده ! ... مامور بازپرس گفت : چی ؟ خانم یثربی ؟!
    گفتم : سرتونو جلو بیارین . نباید ضبط شه ! و گفتم ! سرخ شد ... گفت : اشتباه نمی کنید ؟
    گفتم : نه واقعا . تاریخش همینه ! ... گفت : پس نه من میدونم ؛ نه شما . هر دو هیچی راجع به تاریخ تولد نیکان نمیدونیم ... باشه ؟ این فقط یه رمان تخیلیه ! درسته ؟سکوت کردم ! داد زد : باشه ؟شما باید یه کم زندگی کنید !

    چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم .... گفتم : باشه ؛ بلند شدم بروم ؛ گفت : این همون چیستا یثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره ؟ گفتم .: به موقعش ... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا ... به موقعش .... شاید بعد از او  ؛ یک زن ! خسته ام .....

    گفت : راستی کدومشون بود ؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت ؟ ... گفتم : همه ی زنای سرزمینم آقا ... همه ی ما " او یک زنیم" ... همه ی زنان ایران ؛ هر کجا که باشند ؛ یک سرزمینند .....
    روز خوش .... دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه می کرد ... سهراب دم در منتظرم بود ... چرا یک لحظه حس کردم پسرم است ؟.... پسری که هرگز نداشتم ؟!

    ... کار خدا را چه دیدی ! ... شاید
    یک روز قرار است پسرم شود ...



    چیستا یثربی

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    چیستا یثربی :

    دوستان قبلا هم بارها گفتم : مجبور شدم بعضی از سالها را با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید . تاریخ تکرار می شود و مجبور بودم .....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان