داستان این من و این تو
قسمت چهل و هشتم
بخش پنجم
وقتی رسیدیم همه متوجه شدن که هیچکدوم حالمون خوب نیست ...
مامان پرسید : چی شده ؟ ... دعواتون شده ؟ خوب یکی یک چیزی به من بگه ...
بابا دخالت کرد ...
از هر کس می پرسیدن , کسی نمی دونست که واقعا چه اتفاقی افتاده ... شاید خودمون هم نمی دونستیم ......
برنامه شام توی حیاط انجام شد ...
من اوقاتم تلخ شده بود ؛ مهسا اخمهاش تو هم بود ... حتی چیزایی که خریده بودیم رو هم باز نکرد و یکراست برد گذاشت تو اتاق ...
و نصرت خانم هم به تبعیت از مهسا حالش گرفته شده بود ...
من خودم یاس رو خوابوندم و اصلا با مهسا حرف نزدم ...
فردا گفته بودم همون وَن بیاد و بریم جاهای دیدنی کیش رو بگردیم ... هیچ کس حرفی نمی زد ... هر کس از ظن خودش یک فکرایی می کرد که خوب هیچ کدوم درست نبود ...
اون روز هم جاهای دیدنی کیش رو گشتیم ...
وقتی داشتیم از کاریز کیش دیدن می کردیم ... مامان خسته شده بود و نمی تونست راه بره ...
بقیه جلوتر از ما می رفتن ...
و من باز دیدم که مهسا داره به اطراف نگاه می کنه و همون حالت دیروز رو داره ... هی سرک می کشه ...
سعی کردم به روی خودم نیارم ... ولی دنبال پیام می گشتم ...
تا نیمه های راه رفته بودیم و یاس تو بغل من بود ... خسته شده بود و گرمش بود و نق می زد ... اینجا رو دوست ندارم ,, ...
من نگاه مهسا رو دنبال کردم ... مرد لاغر اندامی رو دیدم که زود پشتشو به من کرد ...
با خودم گفتم گیرت آوردم نامرد ... خودشه ...
با سرعت یاس رو دادم به سارا و دویدم ....
و رفتم جلوش و ایستادم ...
حالا چنان قلبم می زد و رگ غیرتم بلند شده بود که هر کاری از دستم بر میومد ...
خدا رو شکر قبل از اینکه صورتش رو ببینم نزدمش .... پسری بود هفده , هیجده ساله ... نگاهی به من کرد ...
گفتم : ببخشید ...
و برگشتم ...
بابا به من مشکوک شده بود , پرسید : چرا اینطوری می کنی بابا ؟ حالت خوب نیست انگار ... می خوای برگردیم , بریم استراحت کنی؟ ...
مهسا هم نگرانم شده بود ...ولی فقط به من نگاه می کرد ... نگاهی که هزار تا سوال توش بود ... و جواب منم برای اون هزار تا سوال بود ...
وضع به همین منوال بود ...
ولی هر کجا که من می رفتم مهسا هم بدون اینکه حرفی بزنه دنبالم میومد ...
یک حرص عجیب و غریب تو نگاهش بود ... که من نمی فهمیدم ... من باید از دست اون عصبانی باشم یا اون از دست من ...
به هر حال طوری بود که به هیچ کس خوش نمی گذشت ...
وحید و سارا که می رفتن برای خودشون خوشگذرونی ... اون سه نفر هم تو خونه راحت تر بودن ... و از فضای حیاط و گل و گلکاری های اون لذت می بردن ...
تا شب آخر همه با هم رفتیم کنار دریا ... تا غروب خورشید رو تماشا کنیم ...
من خیلی دلم گرفته بود و با مهسا هم که قهر بودیم ...
آهسته از کنار ساحل قدم زنون از جایی که نشسته بودیم دور شدم ... که همون دختره اومد سراغم ...
باز سلام کرد و انگار صد ساله منو می شناسه ...
اومد جلو ....
ناهید گلکار