خانه
48.8K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دام دلارام "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    رمان  " دام دلارام "
  • leftPublish
  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و هشتم

     

     
    دلارام يه گوشه روی صندلی های انتظار نشسته بود و به زمين خيره شده بود . گيسو هم هر چند وقت يه بار ميومد و روبروم وايميستاد ولی بدون هيچ حرفی باز می رفت ...

    دو سه ساعت گذشت ... همش دلم شور می رفت ...

    رفتم كنار دلارام نشستم .
    هيچ حرفی بينمون رد و بدل نشد ... برگشتم و بهش نگاه كردم ... ديگه هيچ چيز از اون وقار و اعتماد به نفس تو وجودش نمونده بود ... احساس می كردم تمام وجودش مثل يه آيينه ی شكسته , تيكه تيكه شده ..

    . سرمو چرخوندم طرفش ... اونم يه نگاه سردی بهم كرد و گفت :
    - منو ببخش علی

    هيچ جوابی بهش ندادم ... تکیه دادم به صندلی و به روبروم نگاه كردم ...

    كمی بعد پا شدم و رفتم جلوی در اتاق عمل ... هی قدم رو می زدم و سعي می كردم از لای در آبی رنگ روبروم به راهروش نگاه كنم ...

    كمی بعد يكی از اتاق اومد بيرون ... يه خانمه حدودا بيست هفت هشت ساله ... يه پرستار كم سن و سال تر هم پشتش بود ...
    - هم سرم شستشو كم داريم هم ست بُرش ... شما می دونی كه بايد هر روز صبح يه بار اتاق و چک كني ؟.
    - خانم , والله چک كردم
    - برو خانم , برو

    كمي مكث كردم و رفتم سمتش ...
    - خانم ببخشيد من الان دو ساعته اينجا نشستم , هيچكس حرفی به نمی زنه ... من نگران خواهرمم
     -من نرس بخش هستم , بايد بمونيد تا پزشک جراح بيان بيرون
    بعد راه افتاد و رفت سمت اتاقی كه بغل پذيرش بود و خواست بره تو ...
    - كجا ميای ؟ من دارم می رم لباس عوض كنم ... بفرما آقا
    - كی ميان ؟
    - هر وقت عملشون تموم ب ...
    - علی !
    - بله
    - بي شرف تويی ؟
    - بله , من علی ام ولی شما رو نشناختم
    - نشناختی ؟
    دستمو گرفت و كشيد تو اتاق ...
    كلاه رو از سرش برداشت و موهايی رو كه از بالا بسته بود رو ريخت شونه هاش ...
    - منم , بی شرف ... فروغم

    .....

    كلی عوض شده بود ... چشم و ابروی كشيده و هيكل خوش فرم و يه آرايش غليظ ... هنوز اون شر و شوری ازش می ريخت ...


    - نه
    - وای علی , اصلا باورم نمی شه تو رو ديدم ... نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود ... چی شده ؟ واسه چی اومدی اينجا ؟
    مات بودم و اصلا نمی تونستم باور كنم خود فروغه ... بيش از اندازه جذاب و تو دل برو شده بود ...
    - علی ؟ ... ميگم چی شده ؟ كی تو اتاق عمله ؟
    - فرح
    - مزخرف نگو ... من بيشتر اتاق ها رفتم واسه سركشی , كسی رو مثل فرح نديدم ... اصلا زن تو اتاق عمل نيست ... يكی هست كه اونم فرح نيست ...
    - هست
    - بابا اون يه زن ميانساله با يه قيافه ی عملی و به هم ريخته
    - خودشه
    - من قيافه فرح رو حفظم علی , چرت و پرت نگو


    هيچ جوابی بهش ندادم ... كمی ديگه بهم نگاه كرد و يهو دويد سمت اتاق عمل ...
    همونجا وايستادم تا برگرده ولی خبری نشد ... مجددا برگشتم سمت صندلی ... خبری از دلارام نبود ... گيسو بهم نزديک شد ...
    - رفت علی آقا
    - كجا ؟
    - حرف  نزد
    - يعنی چی رفت ؟ نباس می ذاشتی بره گيسو


    بدو رفتم بيرون و تو حياط بيمارستان رو نگاه كردم ...خبری ازش نبود ...

    خواستم برم دنبالش ولي فكر فرح ولَم نمی كرد ... 

    كنار ديوار تکیه داده بودم ... دو ساعتی می شد ... به روبرو خيره شده بودم ... در اتاق عمل باز شد و یه برانکارد اومد بیرون ... یکی روش بود و‌ ملافه ی سفید رو کشیده بودن رو‌ صورتش ...

    برانکارد رو از جلوم رد کردن ... رفتم سمتش ... نگهش داشتم ... آروم و نرم ملافه رو از صورتش کشیدم ...

    یک کودکی سخت و زجرآور
    یه دنیا مهربانی
    قهقهه ها و شیطنت های دخترانه
    یک کرور تنهایی خورد به چشمم ...

    فرح بود که سرد و رنگ پریده رو برانکارد دراز کشیده بود ... يه دردی نشست تو سينه م ... یه لبخند ریز زدم ... خم شدم پیشونیشو بوسیدم ...

    هیچ پشتوانه ای مثل یک خواهر نیست ... می خواستم باهاش حرف بزنم ولی نمی تونستم ... زل زدم تو چشمش و گفتم :
    - گِل بگيرن دنيايی رو كه دختراش با مصيبت بزرگ مي شن و با مصيبت می ميرن ... وای كه چقدر معصومه اين مردنت فرح ... می بينمت عزيز ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • ۲۲:۵۷   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و نهم

     

     
    سنگ و سنگ و خاک و خاک و گلبرگ و گلاب ... این تمام عاقبت مهربانِ خونه مون بود تو قبرستون ... تو  اون پايين شهر ... تنها و بی كس ...

    ما جز هم کسی رو نداشتيم ... دلم خون بود از بی كسی خودم و آبجی خانم ...

    بخواب فرح جان ... غمت نباشه , دنيای ما هر روزش خوابيدن زير خاكه ...


    فروغ كه مات و مبهوت اين ختم بود , يه كاغذ گذاشت تو جيبم و بدون حرفی از قبرستون رفت ... 

    رو قبرش فقط من بودم و گيسو ... همين ...

    تنهایی و غربتی که تمام عمر فرح کنارش بود , باهاش تو اون یه گُله خاک هم دفن می‌شد ...

    چرا یکی صفر تا صد ماجرای زندگیش فلاکته و یکی تخم طلا , نون سفرشه ؟ کجای این عدالته که درختی که شکوفه نکرده خشک بشه ؟ 

    والله این که زیر خاک خوابیده هیچی از این دنیا نفهمید , بس که تو درد دست و پا می زد ...

    تموم شدن عمر فرح رو باور نمی کردم و راهی دیگه جز باورش نداشتم ...

    گیسو به خاطر دل منم که شده بود , چند تا قطره اشک ریخت و بعد نشست کنارم ...

    چرخیدم سمتش ... سعی می کرد خیلی باوقار و سرسنگین گریه کنه ...

    یک ساعت رو سر خاکش نشستیم و بعدش راه افتادیم ...   

    نمي دونستم كجا برم ... به گيسو گفتم :
    - كجا رفت دلارام ؟
    - هيچی بهم نگفت , شايد برگشته خونه ...
    - شايد

    رفتيم سمت خونه ... جلوی در رسيديم و زنگ درو زدم ... كمی بعد مادر گيسو درو وا كرد ...

    بدون هيچ حرفی رفتم تو خونه ... از تو خونه صدای خنده ميومد ...

    وقتی رفتم تو هال , چشمم خورد به دريا كه با يه دست لباس عربی داشت می رقصيد و پنج شيش تا دختر و پسر ديگه هم روبرو نشسته بودن و تخمه می شكستن ...

    تا منو ديد وايستاد ... رفتم روبروش وايستادم و زل زدم به چشماش ...

    احساس می كردم كثيف ترين حيوون دنيا روبرومه ...

    باعث مرگ فرح و فلاكت دلارام , ذهن كثيف و ذات خراب دريا بود ...

    همينطور كه بهم نگاه می كرد , لب پايينش رو گاز می گرفت ...
    - جونم , عسيسم

    زورم جمع كردم و يه سيلی زدم تو صورتش ... يهو مهموناش پا شدن و اومدن سمتم ... دريا چرخيد سمتشون ...
    - شما كاريتون نباشه ... هری ...
    -پس كو دلارام ؟ ... نتونستی پيداش كنی آقای دِرمندِرا ؟ ... ببين پسر جون , اونی كه دلارام داره رو همين سه تا دختر روبرويی هم دارن ... بيا يكيشون رو بزن تنگت , بكش از خواهر ما ... اون ديگه پيداش نمي شه ...


    بعد اومد چسبيد بهم و گفت : بيخيالش شوووو , از اون چيزی نمی ماسه ...


    هولش دادم عقب ...
    - وای كه چقدر كثيفی دريا
    - دريا كه كثيف نمی شه
    - می شه ... تو آينه نگاه كن , می بينی ... دلارام رو پيدا می كنم

    يهو صدای داد و بيداد از حياط بلند شد ... دقيق شدم ... گيسو بود ... رفتم سمت بيرون ...

    دريا دستمو كشيد ...
    - همون لايق دختر كُلفَتی
    - برو عربی تو برقص جميله

    رفتم از خونه بيرون ... چشمم افتاد به گيسو كه داشت زير مشت و لگد سياوش , پدرش , عقب عقب می رفت ...
    دويدم و رفتم پيشش ... يهو مچ پدرش رو گرفتم و گفتم :
    - نزنش
    - دست خر كوتاه ... هِ
    ری عقب بينم ... دختری كه شب رو بيرون بمونه , تو اين خونه جا نداره ...
    - نزنش
    - دخترمه , اختيارشو دارم
    - نزنش
    - تو رم می زنم


    رفتم جلوش وايستادم ... كمی كشيد عقب ...
    - بلند شو گيسو ... بلند شو ...
    - الان نجاتش دادی , فردا چی ؟ به خدا تا آخر عمرم می زنمش ... منو بی آبرو می كنی ؟

    مليحه مادر گيسو اومد سمت من ...
    - علی آقا , گيسو رو از اينجا ببر ...


    سياوش رفت پيشش
    - كجا ببره ؟ مگه شهر هرته ؟


    برگشتم به چشمای گيسو نگاه كردم ... كمی بهم نگاه كرد و گفت :
    - كجا برم ؟ مادر چی ؟


    مليحه اومد و صورت گيسو رو بوسيد و كشيد تو بغلش ...
    - بعدا بيا منم ببر

    سياوش اومد سمت من و بازومو گرفت ...
    - برو پسر جان , حرف اينا چرت و پرته
    - بريم گيسو
    - برو رد كارت پسر ... گيسو برو تو خونه


    مليحه خم شدم و دستشو انداخت دور پاهای سياوش
    - برو گيسو


    گيسو كمی به من نگاه كرد و راه افتاد ... سياوش رفت سمتش ولی مليحه نمی ذاشت ...

    چند تا زد به مليحه ولی ولش نمی كرد ... خواستم برم ولی دلم نيومد ... برگشتم يكی كوبيدم تو صورتش ... دراز به دراز افتاد رو زمين ...

    بعد من و گيسو زديم از خونه بيرون ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    زمستان نود و شش

  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۷/۶/۲۸
    avatar
    Amirhoseyn1996
    کاربر جديد|0 |1 پست
    خیلی کتاب مظخرفی بود
  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۷/۷/۱۷
    avatar
    مانلی 212
    کاربر جديد|0 |1 پست
    تموم داستان
  • ۰۹:۱۲   ۱۴۰۱/۲/۳۱
    avatar
    اناعسکر
    کاربر جديد|0 |1 پست
    سلام ممنون از زحمات شما
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان