سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
مثل قبل وحشت کردم ...
تو همون حال می دونستم اون سه مرد رو من قبلا بارها تو خوابم دیدم ...
یک لحظه با خودم گفتم : نترس , فقط خوابه ...
ولی از ترس داشتم خفه می شدم ..
فریاد زدم : نه ... نه , نمی خوام ... کمک ... امان , به دادم برس ...
ولی صدایی از گلوم در نیومد ...
یک مرتبه همه جا رو دود گرفت ... بعد شعله های آتیش رو دیدم ...
همه چیز می سوخت ... مهمون ها رو تو آتیش دیدم و با صدای جیغِ وحشتناکی از خواب پریدم ...
که فروغ خانم , امان رو کشید بالا و اومدن بالای سرم ...
امان که فورا منو بغل کرد و گرفت رو سینه اش و گفت : چیزی نیست , خواب دیدی عزیزم ... نگارم بیدار شو ... چشمت رو باز کن ... خواب بود , تموم شد ... دیگه بهش فکر نکن ...
ولی من مثل بید می لرزیدم و بغض کرده بودم ...
هنوز وحشت تو وجودم بود و از اون سه مرد ترس داشتم ...
فروغ خانم گفت : الان براش گل گاوزبون با لیمو دم می کنم , حالش بهتر میشه ... بمیرم الهی , چه خوابی دیدی نگار جون که اینطور ترسیدی ؟ تعریف کن ببینم ...
امان گفت : مامان جان برای چی تعریف کنه ؟ ترسیده ... شما زحمت بکش همون گل گاوزبون رو دم کنین ... دستتون درد نکنه , ببخشید ...
وقتی فروغ خانم رفت , امان پرسید : بازم همون خواب ؟
گفتم : امان خیلی می ترسم , نکنه می خواد بلایی سرمون بیاد ... چرا من این خواب ها رو می ببینم ؟ چیکار کنم ؟
گفت : هیچی نمی شه , بهت قول می دم ... ببین الان هفت هشت ماه هست که تو درگیر این خوابی , دیدی چیزی نشد ...
چقدر ترسیده بودی امیر یک کاری بکنه ... بعد ترسیدی سر شیما بلایی بیاد ... حالام از عروسی می ترسی ...
همون که خانم دکتر گفت درسته , منم همین عقیده رو دارم ... این یک ترسی هست که از بچگی تو ذهنت مونده که حالا داره خودشو نشون می ده ... دیگه بهش فکر نکن ...
ناهید گلکار