خانه
192K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و دهم

    بخش اول




    با نگرانی خوابیدم … به محض اینکه بیدار شدم , رفتم سراغ عزیز جان …

    تو تختش نبود ... صدای اونو از تو آشپزخونه شنیدم که با مامانم حرف می زد … رفتم ... داشتن با هم صبحانه می خوردن ...

    گفتم : سلام عزیز جان ... خوبی ؟ …

    سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله , دارم چایی شیرین می خورم ... بیا که می دونم توام دوست داری ... عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته , منم که می شناسی شکمو …
    نگاهی به صورتش کردم , هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود ... آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟
    وقتی صبحانه خورد , گفت : من می خوام برم خونه مون ... بگو اکبر منو برسونه عفت خانم …

    مامان گفت : عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین ... تو خونه تون تنهایی , مام دلواپس شما می شیم ؟

    گفت : نه بابا , دلواپسی نداره … کار دارم , باید برم تا گندم خیس کنم ... امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه …

    فورا گفتم : مامان من با عزیز جان می رم ... می خوام تا سمنوپزون اونجا بمونم ... اجازه می دی ؟
    مامان گفت : آره , چرا که نه ... برو عزیز جان تنها نمونه …
    بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت …

    حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود ... این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود ... حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم ...

    عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو ... جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش و گردو و مواد غذایی … توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ ...

    نگاهی به اتاق ها انداختم ... مبل های قشنگ و فرش های گرانقیمت , کمدهای زیبا از چوب گردو ...

    چیزایی که تا حالا فکر می کردم خیلی عادیه و باید باشه , برام ارزش پیدا کرده بود ... رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت دوست داشتم همیشه داشته باشم …

    دور تا دور اون گلدون های یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل و گل های کاغذی به رنگ صورتی ... با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم ؟ چرا از کنار زندگی فقط رد می شم ؟

    چشمم افتاد به حمام … جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم ... چون همیشه با عزیز جان می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست , از اون حموم بدم اومده بود ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم ؛ نمی تونستم نه بگم ... آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم …

    اون حموم با همون روش ابتکاری آقا جون گرم می شد … چقدر احساس می کردم حالا اون حموم رو دوست دارم …
    اما اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ... ساده و معمولی ... یک تخت یک نفره فنری و یک میز کنار تخت که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق … یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود …

    من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم جور دیگه اومد … من تازه می دونستم که چرا عزیز جان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه ... این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود …

    عزیز جان صدام کرد … به خودم اومدم و رفتم پایین ...

    با خنده گفت : ناهید خانم نگفتی می خوام سمنو درست کنم ؟ بیا دیگه …

    وقتی رسیدم پیشش , بهش نگاه کردم ... هیچ اثری از غم ندیدم …

    گندم ها رو داد به من و گفت : این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب … تو خیس کن …
    بر عکس اینکه همیشه می خواست منو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم , این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم …
    روز قبل از سمنوپزون , علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک … اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن ... عزیز جان نگفت ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود …




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و دهم

    بخش دوم




    صبح که همه اومدن , همه چیز حاضر بود ... عمه نیره با هشت تا بچه اش , عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر ...

    خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه ... عزیز جان اون روز فرستاد از بیرون چلوکباب آوردن ... چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود …

    با دیدن خنده ی دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود , شادی به خونه برگشته بود …

    من گوشه ای ایستاده بودم و خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود رو نگاه می کردم …
    عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت : ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم ؟ نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم ؟ بذار این جوونا خوشحال باشن … دیگه دوست ندارم گریه کنم ...
    صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت : بیا در این دیگ آخر رو تو باز کن …

    پرسیدم : چی بگم وقتی می خوام باز کنم عزیز جان ؟

    گفت : چیزی نگو , نیت کن و ببین روی دیگ چی افتاده ؟
    رفتم سر دیگ ... اولین احساسی که داشتم , جای خالی عمه کوکبم بود ...

    بعد چشممو بستم و نیت کردم ... وقتی در دیگ رو باز کردم چیزی جز چند تا برجستگی که روی سمنو بر اثر قُل زدن ایجاد شده بود , ندیدم ...

    عزیز جان پرسید : چی دیدی ؟

    گفتم : نمی فهمم , چیزی نیست …

    به کسی حرفی نزدمولی دلم گرفت گفتم شاید لیاقت ندارم …
    وقتی عمه ملیحه اومد سر دیگ , یک نگاه کرد و گفت : وای به خدا نگاه کنین نوشته عزیز جان …

    همه دیدن و تصدیق کردن ... خودمم که خوب نگاه کردم , دیدم درسته …

    رفتم دست عزیزم رو گرفتم و اشک تو چشمام جمع شد ... اونم با مهربونی , دست دیگه شو گذاشت روی دست من و پرسید : چی نیت کردی ؟

    گفتم : می خواستم ببینم می تونم مثل شما قوی و محکم باشم ؟ …
    گفت : واااا ... به نظرت من قوی بودم ؟ خوبه … خب پس نیتت قبول شده ولی هیچ وقت سعی نکن مثل کسی باشی چون این تویی و من منم … آدما با هم فرق دارن … مهم اینه که همیشه قوی و محکم باشی و هیچ وقت خسته نشی وگرنه زندگی زود از پا درت میاره ... باهاش بجنگ تا اونم نفهمه که تو زیر بار رفتی وگرنه تا می تونه بهت سخت می گیره …
    تا من با عزیز جان حرف می زدم , سمنوها کشیده شد و طبق دستور عزیز جان اول یه کاسه برای من آوردن ... همین کار و هر سال عمه کوکب می کرد ... اون همیشه حواسش بود و کاسه ی اول رو می داد به من ... اونم بی نهایت به من علاقه داشت ... حتی با اینکه خودش پنچ تا بچه داشت , از هر چیزی که من دوست داشتم درست می کرد , برای من کنار می گذاشت ...
    کاسه های سمنو توی مجمعه ها قرار می گرفت و پسرها که هفت تا بودن , اونا رو تو در و همسایه بخش کردن … که دیدیم آقا جون اومد ... پیر شده بود ولی هنوز راست راه می رفت و همون طور به نظر مغرور و مهربون بود …

    حالا من طور دیگه ای به آقاجون نگاه می کردم ... انگار عمق وجودش رو می دیدم …

    همه باهاش روبوسی کردن و بعد رفت کنار عزیز جان روی تخت نشست و پرسید : خوبی عزیز جان ؟

    گفت : بلللله … بلللله که خوبم ... چرا خوب نباشم ؟ … شما خوبی ؟

    آقا جون گفت : ای بد نیستم ... چند وقته اینجای کمرم …

    عزیز جان وسط حرفش پرید و گفت : تو رو خدا برای من ناله نکن , بسه ... سمنوتو بخور و غصه نخور …
    آخر سر بابام شروع کرد به شستن دیگ و مامانم هم کمکش می کرد ... یه دفعه آب پاشیده شد به بابام و اونم یه کاسه آب ریخت روی سر مامانم و آب بازی شروع شد ...

    ما این کارو خیلی دوست داشتیم ... یک دفعه دیدم هر کسی یک کاسه آب دستشه و داره به یکی می پاشه و صدای قهقهه و شادی به هوا بلند شد …
    همه دنبال هم می کردن و آبها می رفت تو هوا و کسی نیگا نمی کرد داره چه کسی رو خیس می کنه …

    یه دفعه یه کاسه آب پاشیده شد روی عزیز جان ... اخم هاشو کشید تو هم و گفت : یعنی چی ؟ بس کنین دیگه ...

    و در حالی که خیس شده بود , رفت سر حوض ... همه ساکت شدن … عزیز جان یه کاسه برداشت و پر کرد و پاشید روی آقا جون ... اونم خوشحال شد و فورا یک کاسه برداشت و افتاد دنبال بچه ها و همه با هم دوباره شروع کردن به آب بازی ... این بار با عزیز جان …….....................




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان