خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



     باز با هزار مکافات بچه ی مریض رو بر داشتم و رفتم سر خیابون ماشین گرفتم ، یک کم خرید کردم و یلدا و امیر رو از مدرسه برداشتم و آوردم خونه و باز به همون ماشین گفتم صبح بیاد دنبال ما .....
    در حالی که دویست تومن بیشتر برام نمونده بود و احساس می کردم دارم جون می کَنم .....
    این آخرین پولی بود که داشتم ... و تنها چیزی که به فکرم رسید حلقه ی دستم بود ....
    اونو تو دستم چرخوندم ... و گرفتم جلوی چشمم ... و با خودم گفتم : باید ازت خداحافظی کنم ...
    راهی به جز این ندارم ... فردا باید کرایه ی خونه رو هم می دادم ....
    علی داشت بازی می کرد ولی معلوم بود که هنوز حال خوبی نداره ... یلدا و امیر درس می خوندن ....
    از این که یلدا اینقدر به درس خوندن علاقه پیدا کرده بود خوشحال بودم ...
    منم همین رو می خواستم . امید به زندگی در اون پیدا شده بود گوشه گیری نمی کرد و از چیزی نمی ترسید ....
    قبلا هیچ انگیزه ای برای درس خوندن نداشت ولی حالا می خواست المپیاد شرکت کنه ... و این خیلی خوب بود .....
    تا آخر شب منتظر تلفن مصطفی شدم ... ولی خبری نشد ...
    نمی دونستم چرا اون به من نگفت که اصلا پول رو ریخته یا نه ... به هر حال باید تا فردا صبر می کردم .....
    هنوز هوا روشن نشده بود که صدای زنگ در اومد ...
    خواب آلود به ساعت نگاه کردم هنوز خیلی زود بود  ... گویا ماشین زودتر از اونی که گفته بودم اومده بود ...

    لباس پوشیدم رفتم درو باز کردم تا بهش بگم باید صبر کنه ...
    در کمال تعجب مصطفی پشت در بود ...
    گفتم : ای داد بیداد تو داری چیکار می کنی مصطفی ؟ هنوز سه روز نیست رفتی اینجا چیکار می کنی ؟
    گفت : آخه دیدم پول لازم دارین گرفتم و خودم آوردم ... بانک می گفت چهار پنج روز طول می کشه تا برسه اونم معلوم نیست . ترسیدم براتون اتفاقی بیفته ؛ پول نداشته باشین .....
    گفتم : بیا تو که تو باید فرشته ی نجات من باشی ... به خدا هر بار منو غافلگیرم می کنی ولی این بار خیلی بیشتر ... لااقل بهم می گفتی داری میای ....
    گفت : ترسیدم بگم مخالفت کنین .....

    اومد تو اتاق ؛؛ بچه ها هنوز خواب بودن من زود یک پتوی دیگه کشیدم روی یلدا ...
    مصطفی می خواست بره توی اون اتاق گفتم : الان بخاری روشن نیست هوا سرده تو رو خدا دیگه معذب نباش ، اگر راحت نباشی من ناراحت میشم بشین گرم بشی ......
    گفت : نه بابا می ترسم شما معذب بشی .....

    گفتم : بنده غلط بکنم ... باور می کنی یا نه ؛؛؛ خیلی از دیدنت خوشحال شدم ... آقا مصطفی راستش دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم ...
    خندید و گفت : خدا کنه ... شما منو قبول کنین ........
    یلدا از سر و صدای ما بیدار شد ... تا از جاش تکون خورد مصطفی پرید و از اتاق رفت بیرون ... که یلدا برای بیدار شدن اذیت نشه ...
    یلدا تا چشمشو باز کرد پرسید : خواب می دیدم ؟
     گفتم : نه عزیزم اومده ... گفتم که صداش کنی میاد ولی مثل اینکه صداشم نکنی میاد ....
    با تعجب پرسید : مامان تو رو خدا مصطفی اومده باورم نمیشه داری شوخی می کنی ؟
     گفتم : نه مادر بلند شو رفته بیرون . لباس بپوش بیاد تو سرما نخوره ....
    یلدا یک چیزی تنش کرد و دوید دم در و با اشتیاق گفت : سلام من بلند شدم بیاین تو ... خوب شد اومدین ....
    و من تغییر حالت یلدا رو دیدم .

    اون با تمام وجود از دیدن مصطفی خوشحال شده بود ... امیرم هم همینطور .....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم



    کمی بعد با هم صبحانه خوردیم و مصطفی ماشینی که اومده دنبال ما رد کرد و از توی ساکش یک پاکت بزرگ در آورد و داد به من و یلدا و امیر رو برد بروسونه مدرسه ...
    در پاکت رو باز کردم و نگاهی به پولا انداختم و رفتم کنار بخاری نشستم پاهامو دراز کردم و گفتم : آخیش خدا رو شکر حالا هم پول دارم هم مصطفی رو ، دیگه چی می خوام ؟ راحت شدم به خدا .......
    مصطفی که برگشت علی بیدار شده بود از دیدن اون ذوق می کرد و چسبیده بود بهش و مصطفی هم اونو گذاشت روی شونه هاش ... و تا ظهر ازش جدا نشد و با اینکه هنوز حال نداشت با اون رفت دنبال بچه ها ....
    وقتی مصطفی با علی رفتن من از پله های نردبوم رفتم بالا ...
    فرصت خوبی بود که یک کم بدون خیال تنها با خودم باشم چیزی که مدت ها بود برام پیش نیومده بود ...
    واقعا داشتم زیر بار مسئولیت بچه ها خورد می شدم ...
    با خودم فکر می کردم باید با مصطفی حرف بزنم باید تکلیف اونو روشن کنم و منم باهاش اتمام حجت بکنم ... نمی تونستم بذارم همین طور ... اون بچه سرگردون باشه ...
    بعد از ناهار به مصطفی گفتم : می خوام باهات حرف بزنم میای بریم بیرون .....
    با شرمندگی گفت : بله اتفاقا منم با شما حرف دارم ....

    به یلدا گفتم : مراقب بچه ها باشه تا ما بریم و من کرایه ی خونه رو بدم و بیایم ....
    بعد از اینکه کرایه رو دادیم ، ازش خواستم بریم لب دریا ....
    من از ماشین پیاده شدم و مصطفی هم دنبال من میومد ...
    موجهای دریا مثل دل من آشفته و پریشون و بی قرار بود می غرید و خودشو می کشوند تا جلوی پای منو برمی گشت ...
    انگار می خواست با من آشنایی بده ... می خواست به من بگه می دونم توام مثل منی ....
    اونقدر محو شده بودم که مدتی فراموش کردم مصطفی هم اونجاست ......
    بالاخره گفتم : ببین آقا مصطفی تو پسر خیلی خیلی خوبی هستی می دونم که مثل مادرتون خوش قلب و مهربونی ...
    ولی واقعا نمی دونم که خودت به کاری که می کنی واقفی ؟
     می دونی یلدا کارش حساب و کتاب نداره ؟ ... می دونی من به خاطر اون آواره ی شهرها شدم ؟
     شاید این زندگی برای توام پیش بیاد شایدم نه ... ولی تو باید واقعیت رو بدونی و تصمیم درست بگیری .....
    گفت : من با حساب و کتاب کاری ندارم ... کار من از این حرفا گذشته ... نمی تونم توی مشهد بند بشم ... به مامانم هم گفتم ؛؛ از سبک سری نیست ، که الان اینجام برای اینه که خاطرم از شما جمع نیست ...
    اولا تقصیر من شد که این خونه رو گرفتیم چون دیدم یلدا خوشش اومده باعث شدم شما اینجا زندگی کنین ...
    اگر توی شهر خونه گرفته بودیم اینقدر برای شما سخت نبود .... وقتی نیستم مجسم می کنم شما چطوری بچه ها رو می برین مدرسه و برمی گردونین نمی تونم طاقت بیارم . دست خودم نیست دلواپسم .




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش سوم



    گفتم : یلدا شدیدا بهت علاقه مند شده اینه که منو می ترسونه ...
    گفت : نترسین بهتون قول میدم ... قول شرف می دم هرگز یلدا رو تنها نمیذارم ، اگر حتی منو نخواد دورادور مراقبش میشم ... ولی تنهاش نمیذارم ...
    گفتم : خوب حاج خانم چی؟ رستوران چی میشه ؟ خوب من دلواپس اینم .......
    گفت : رستوان که رسول هست مشکلی پیش نمیاد ... مامان هم فعلا بچه ها هستن ... تا من یک فکری ......
    حرف مصطفی نیمه کاره موند ...

    یکی صدا زد : بهاره ... بهاره ....

    من اول ایستادم صدای حامد رو شناختم .... با تمام قوا شروع کردم به دویدن ... بدون اینکه برگردم به پشت سرم نگاه کنم می دویدم .....
    حامد منو گرفت و محکم نگه داشت و با همون قدرت منو برگردوند طرف خودش . مثل دیوونه ها شده بودم با مشت می کوبیدم به سینه اش دلم می خواست دق و دلمو تا اونجایی که ممکن بود خالی کنم ....
    داد زدم : ولم کن ... ولم کن چی می خوای از جونم ...
    گفت : صبر کن باهات حرف بزنم همین ...
    گفتم : من نمی خوام با تو حرف بزنم ولم کن برم ....
    گفت : خود خواهی ... مغروری ... بی انصافی .... نکن بسه دیگه ... منم آدمم ... چرا با من اینکارا رو می کنی ..... بسه دیگه بذار باهات حرف بزنم .....

    ولی من با صدای بلند گریه می کردم و اونو می زدم ...
    گفت : تو رو خدا فدات بشم آروم باش ...

    و منو محکم گرفت روی سینه اش ...

    و من در مقابل اون هیچ قدرتی نداشتم جز اینکه گریه کنم ، اصلا نمی تونستم از دستش خلاص بشم ....

    من گریه می کردم و اون پشت سر هم می گفت : قربونت برم می خوام باهات حرف بزنم همین ؛؛ قسم می خورم نمیخوام اذیت بشی ...
    وقتی دید که یک کم آروم شدم ... منو از خودش جدا کرد و در حالیک ه بازو های منو گرفته بود گفت : بیا با هم حرف بزنیم ... می دونم اشتباه کردم ولی توام بی تقصیر نبودی ... یکم آروم باش همه چیز درست میشه ....
    از دور چشمم افتاد به مصطفی که داشت دنبال ما میومد ...
    با دست اشاره کردم و اونم دوید جلو و پرسید : چیکار کنم بهاره خانم ؟ بگین من چیکار کنم ؟

    گفتم : شما برو پیش بچه ها ، نذار بفهمن من خودم میام ....
    اون با عجله رفت طرف ماشینشو سوار شد و رفت ....
    من برگشتم رو به دریا ایستادم ... حامد پشت سرم بود و بازوی منو گرفته بود ... سعی کردم دستمو از توی دستش بکشم بیرون ... نشد ...

    داد زدم و گفتم : تو رو خدا ولم کن ... نمی خوام باهات حرف بزنم ... نمی خوام ..... نمی خوام ... خسته شدم . بچه هاتو می خوای ؟ اونجان توی اون خونه برو برشون دار برو ... هر چند تاشون رو که می خوای بردار برو ... دیگه حوصله ندارم .... اینقدر زجر کشیدم که دیگه بَسمه .... دیگه توان ندارم ....
    هر کاری می خوای بکنی بکن ... فقط منو ول کن ..... دیگه دنبالم نیا ....
    حامد هم خیلی ناراحت بود با التماس گفت : بهاره تو رو خدا این طوری نکن ، بذار حرف بزنیم . فایده ای نداره چون من دیگه ولت نمی کنم حتی اگر شده به زور این کارو می کنم .... اینقدر عذابم نده به اندازه ی کافی کشیدم ...
    فکر نکن کمتر از تو عذاب کشیدم ... خیلی خوب من مقصرم ولی تو بی گناهی ؟ تو اشتباه نکردی ؟ واقعا راه نجات ما این بود که تو این بچه ها رو آواره ی شهرها بکنی ؟ بهاره یک کم فکر کن ....
    بذار تو آرامش مشکلمون رو حل کنیم .....
    داشتم می لرزیدم هم از سردی هوا و هم از بس عصبی شده بودم و کنترل بدنم دست خودم نبود ....
    حامد گفت : بیا بریم توی ماشین گرم بشی داری می لرزی ...
    قبول کردم چون خیلی سردم بود و دیگه قدرت ایستادن رو هم نداشتم ...

    حالم خیلی بد بود .




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش چهارم



    باهاش رفتم ... یک ماشین جدید بود ... درو باز کرد و نشستم جلو زود روشن کرد و بخاری اونو زیاد کرد ...
    پرسید : چرا کت نپوشیدی ؟ هوا سرده ...

    سکوت کردم ......
    دوباره پرسید : اون پسره کیه ؟
     گفتم : باهاش زندگی می کنم ... به تو چه ...
    گفت : می دونم که باهاش زندگی نمی کنی ؛ من اونو تعقیب کردم رسیدم به تو .

    با تعجب پرسیدم : اونو از کجا پیدا کردی ؟
    گفت : مامان بهم گفت پول لازم داری ... و مشهدی . دوبار اومده بودم پیدات نکردم ... برای همین زود پولو برداشتم و با هواپیما اومدم مشهد و رفتم توی بانک ...
    پولو ریختم به حساب از یکی از کارمنداش ، کمک خواستم ... فهمیدم که صاحب حساب تو نیستی ... منتظر موندم تا ببینم کی میاد سراغ پول ....
    حدس می زدم با هم میان پول رو بگیرین ... تا بالاخره اون اومد و سئوال کرد ... وقتی بهش گفتن پول تو حسابه ... فورا از بانک اومد بیرون و رفت سراغ تلفن راه دور ...
    من پشت سرش وایستاده بودم ... که گفت : بهاره خانم پول تو حسابه چطوری براتون بفرستم ....

    دیگه متوجه نشدم تو چی گفتی و کجایی ولی وقتی رفت تو بانک و پرسید چند روزه پول می رسه به رامسر فهمیدم تو اینجایی .....
    ولی اون تمام پول رو از حساب گرفت و با خودش برد ....
    حالا دوتا حدس می زدم ... یا تو رو سر کار گذاشته و پولو گرفته برای خودش یا میخواد خودش به دست تو برسونه ...

    در هر حال اون می تونست منو بیاره پیش تو ...
    برای همین تعقیبش کردم اول رفت تو یک  رستوران ... بعدم یک خونه نزدیک گنبد سبز ...

    من معطل نکردم با همون تاکسی برگشتم چهار لشکر و رفتم تو یک بنگاه تا یک ماشین بخرم ... تا کارای اون انجام شد نزدیک غروب شد امیدوار بودم که اون هنوز نرفته باشه در هر حال می دونستم که تو رامسری ....
    ولی وقتی رسیدم در خونه شون دیدم ماشینش دم دره ...

    همون جا وایستادم ...
    خیلی گرسنه بودم ولی جرات نمی کردم دیگه برم جایی یا چشم از ماشین بردارم . هوا تاریک شده بود که درِ خونه باز شد و اون پسره
    گفتم : آقا مصطفی . اسمش اینه ، خیلی هم آقاست
    گفت : به هر حال با مادرش اومد بیرون یک ساکت هم دستش بود وقتی از قران ردش کرد و پشت سرش آب ریخت مطمئن شدم داره میاد پیش تو ، دنبالش اومدم بی انصاف تمام راه رو یک سر اومد و من همین طور گرسنه و تشنه دنبالش میومدم ...
    از صبح تا حالا هم دارم شما ها رو میپام .... می خواستم ببینم اون کیه و با شما چیکار داره نمی خواستم دوباره اشتباه کنم و تو رو از خودم دور کنم .....
    دیدم که بهاره خانم صدات می کنه ... اصلا از نوع حرف زدن اون پسره با تو متوجه شدم که چیزی که من فکر کرده بودم درست نبوده ....

    گفتم : اسمش آقا مصطفی است بهش نگو پسره ... اون واقعا یک پارچه آقاست ... و فقط بیست و دو سال داره ...




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱/۱۳۹۶   ۱۳:۱۴
  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش پنجم




    گفت : نه بابا اون یک مرد گنده اس معلومه ....

    گفتم : منم اول همین فکر رو می کردم ولی ورزشکاره و هیکل بزرگی داره و از هیکلش بیشتر روحش بزرگه ...
    یلدا اونو شکل فرشته می بینه ... و واقعا هم یک فرشته است ... و یلدا حالش با اون خیلی خوبه و خوشحال میشه که پیشش باشه ....
    روز اولی که ما اومدیم مشهد ... من رفتم حرم و از اونجا رفتم به رستوران اونا ... و همون جا بود که با مصطفی آشنا شدم ......

    « و کل جریان رو تعریف کردم » ....
     پرسید : خوب یلدا موافقه ؟ چطور ممکنه ؟ اون هنوز بچه اس ...
    گفتم : خوب یلدا خیلی دوستش داره و منم می خوام که اون خوشحال باشه ، حالا با مصطفی یا هر کس دیگه ای که دوست داره ....
    فقط می خوام یلدا از زندگیش لذت ببره .... لطفا به مصطفی احترام بذار چون سزاوارشه ... و دوباره یلدا رو ناامید نکن ...
    در مورد یلدا ما نمی تونیم صلاح رو در نظر بگیریم ... با اینکه اگر توی این دنیا یک نفر لایق یلدا باشه اونم مصطفی است که جفت اونه ... ساده ، بی ریا ، مهربون و خیلی آقا و از همه مهمتر چشم پاک و نجیب ...
    گفت : باشه عزیزم مراقبم می فهمم ... باشه روی چشمم . حالا بریم بچه ها رو ببینیم ؟
    پرسیدم : به نظرت مسائل ما حل شد ؟
     نگفتی خانجان رو برای چی فرستاده بودی پیش من ؟ ...
    نگفتی چرا با اینکه می دونستی من چقدر از اون زن بدم میاد ... بازم آوردیش توی مطب ؟
     نگفتی چرا اونقدر به ما بی محلی می کردی ؛؛ و با غیظ به ما نگاه می کردی ... و چرا اصلا منو و یلدا رو نمی دیدی ؟ حالا چی عوض شده ؟ ... اگر همون طور که خانجان گفت بچه هاتو می خوای گفتم که دیگه توان ندارم برو برشون دار و برو ....
    گفت : می دونم اشتباه کردم ولی خانجان می گفت صبر داشته باش خودش برمی گرده می گفت نازشو بکشی میاد سرت سوار میشه ... می گفت بهت قول میدم که اگر خیلی بهش اصرار کنی این میشه کار هر روزش و ...

    نمی دونم چرا حرفشو قبول می کردم ... خوب هر وقت می رفتم بهش سر بزنم از تو می گفت و بد گویی می کرد و من فکر می کردم تو زن نافرمونی هستی و باید درست بشی ...
    خانجان اینطوری می گفت ...

    اون روز دیگه خسته شده بودم و از خانجان خواستم  بیاد پادرمیونی کنه و تو رو برگردونیم ...
    به من گفت : صبر کن اگر کاری نکردم که امشب زن و بچه ات توی خونه ات باشن و دیگه بهاره برای همیشه بشینه سر زندگیش ...
    می گفت کاری بکنم که از این به بعد هر کاری تو بگی بهاره گوش کنه و اینقدر نافرمون نباشه ...
    اون فکر کرد بود اگر تو رو بترسونه تو برمی گردی ...
    وقتی به من گفت چی گفته عصبانی شدم ... تا خونه باهاش دعوا کردم ... چیکار کنم مادرمه ,, خوب همین قدر می فهمه ...

    این تقصیر منه که به حرفاش گوش می کردم ...خوب منم از بچگی عادت داشتم روی حرف خانجان حرف نمی زدم ... ما تو خونه مون همه همین طور بودیم حتی آقام هم ازش حرف شنوی داشت ... خودمو لعنت می فرستادم و دیگه روم نمیشد بیام اونجا ...
    از یلدا می ترسیدم ... که نکنه عصبیش کنم .... گفتم بذار آبا از آسیاب بیفته و تو یک کم آروم بشی ...
    ولی وقتی اومدم مامان با گریه گفت رفتی ...

    دو شبانه روز نخوابیدم ... و به اونچه که به سرمون اومده بود فکر کردم .... و تصمیم گرفتم هر طوری شده تو رو پیدا کنم ...
    اول منیژه رو بیرون کردم ، بدجوری هم این کارو کردم که از بخش ما هم خودشو منتقل کرد ...

    تو راست می گفتی اون می خواست زندگی ما رو بهم بزنه ولی روی من اثری نداشت ... چون من تو رو دوست دارم و جز تو کسی رو نمی خوام .... خدا رو شاهد می گیرم بهت خیانت نکردم همون حرفای احمقانه ی توی مطب بود . اون به من خیلی باج می داد و سعی می کرد با محبت هاش منو مدیون خودش بکنه ... و همین بود ...
    چون اون روزا خیلی تو نسبت به من سرد شده بودی ، یلدا مریض بود و خانجان به من فشار میاورد که ببریمش پیش جن گیر ... خیلی تحت فشار بودم ....
    ولی الان مدت هاس نمی بینمش ... دیوونه من که بهت گفتم من اهل خیانت نیستم ... و نخواهم بود اگر یک روز دوستت نداشتم رک و راست بهت میگم ... ولی فکر نکنم اون روز برسه ....

    ولی تو حق داری ، وقتی دیدم با اون پسره ( گفتم : آقا مصطفی ) اومدی لب دریا و قدم می زدنین نمی دونی چه حالی شدم ... فکر  کردم داره مخ تو رو می زنه ...
    قلبم داشت از توی سینه ام میومد بیرون ... می خواستم بزنمش . ترسیدم تو فرار کنی و بری ... خوب شد کتک نخورد ...




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱/۱۳۹۶   ۱۳:۱۴
  • leftPublish
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش ششم




    گفتم : زیاد مطمئن نباش ، چون ممکن بود تو کتک بخوری ... اون خیلی قوی و پرزوره با دکترا فرق داره ....
    گفت : بهاره خیلی دفاع می کنی ؟ داره حسودیم میشه ..... حالا بریم خونه ؟
    گفتم : کدوم خونه ؟
     گفت : همین جا بریم بچه ها رو ببینم ...
    گفتم : البته بریم ...
    حامد روشن کرد و راه افتاد ... و گفت : بهاره جان تموم شد ؟ ... اگر بازم گله داری بگو ...
    گفتم : نه از اول هم من به خاطر یلدا رفتم همین ، اگر نه مشکلات زندگی رو می تونستم حل کنم ... اگر یلدا این طوری نمی شد خانجان هرگز نسبت به من بدبین نبود ... و تازه من راهشو بلد بودم که چطوری راضی نگهش دارم ... و یا منیژه رو چیکار کنم که همون اول از زندگی تو محو بشه ... من که به خاطر این حرفا نبود که تو رو ترک کردم ...
    اینا مسائل کوچیکیه که هر زنی باید بتونه اونا رو تو زندگیش حل کنه ... مشکل من یلدا بود و بس ... حالا که تو پذیرفتیش ... من از خدا می خوام ....
    پرسید : تو هنوز منو دوست داری ؟
    گفتم : معلومه که دارم تو هیچ وقت دیدی من اسم طلاق رو بیارم ؟ چون نمی خوام هرگز از تو جدا بشم ...
    گفت : فدات بشم . منم هرگز به این کلمه ی نفرت انگیز فکر نکردم .....تو همیشه مال خودمی .....
    وقتی رسیدم در خونه ...
    پیاده شدم و کلید انداختم درو باز کنم ولی قبل از این کار حامد منو بغل کرد و به سینه فشرد اونقدر محکم که داشت استخونم می شکست ...

    ولی هر دو ساکت بودیم سرمو گذاشتم روی سینه اش ... و هر دو خسته از دردی که این مدت طولانی تحمل کرده بودیم ...
    من دیگه دنبال مقصر نمی گشتم ... می دونستم که باید هر آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود ... می گذاشتم توی یک صندوق و درِ اونو قفل می کردم ...
    باید از گذشته می گذشتم ...
    غیر از این توی زندگی هیچ راه دیگه ای نیست ...
    می دونستم که نباید حال و آینده رو فدای گذشته بکنم ... برای همین اصلا با حامد بحث نکردم و گذاشتم اون فکر کنه من کاملا قانع شدم و اونو بخشیدم ...
    خودمم همینو می خواستم ... احساس می کردم حالا این به صلاح زندگی منه ....
    هوا کاملا تاریک شده بود ... تا درو باز کردم دیدم هرچهار تای اونا منتظر ما هستن ...
    اول علی و امیر خودشون رو رسوندن به حامد ... اونا رو بغل کرد و سر و صورت اونا رو بوسید ... یلدا با تردید میومد جلو ...

    حامد پسرا رو گذاشت زمین ..... و به یلدا نگاه کرد نتونست جلوی اشکهاشو بگیره و بغضشو فرو ببره ... در حالی که در یک آن صورتش خیس شده بود ... دستهاشو باز کرد و گفت : بابا ... بابای من چه خانمی شدی .... منو می بخشی عزیز بابا ؟
    یلدا مثل اینکه بال در آورده بود در یک چشم بر هم زدن خودشو انداخت تو بغلش ...

    به شدت همدیگر رو در آغوش گرفتن و بوسیدن و بوئیدن ...
    من هم گریه کردم ... و چشمم افتاد به مصطفی که مثل بچه ها اشک می ریخت ...
    با بغض گفتم : تو چرا گریه می کنی ؟
    با آرنج دستش اشک شو پاک کرد و گفت : چه خوب شد من اینجا بودم خیلی خوب شد ...

    گفتم : نتونستی بهشون نگی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش هفتم



    گفت : من نگفتم بهاره خانم . یلدا خودش می گفت احساس می کنه پدرش داره نزدیک میشه ...
    دیدم آشفته شده مجبور شدم ...
    گفتم : اتفاقا بهتر شد آمادگی داشتن ... 

    اومد کنار منو یواش در گوشم گفت : آقای بشیری از دست من عصبانیه من باید در برم ؟
     گفتم : نه ,, نگران نباش من هستم ، بهش گفتم جایگاه تو توی خانواده ی ما کجاست ...
    یک نفس بلند کشید و از روی رضایت دستی کشید به صورتش .

    گفتم : ولی از دست من می خوای چیکار کنی ؟
     گفت : برای چی ؟
     گفتم : ایشون شما رو تعقیب کردن به ما رسیدن ....
    با تعجب گفت : راست میگین ؟ باورم نمیشه ... وای اصلا فکرشم نمی کردم ولی خیلی خوب شد .......
    حامد همین طور که دستش دور کمر یلدا بود و امیر و علی به پاش چسبیده بودن اومد جلو و دستشو دراز کرد طرف مصطفی و گفت : ممنون که از زن و بچه های من مراقبت کردی فراموش نمی کنم ...
    مصطفی که دستپاچه شده بود ... گفت : نه ... نه ... همین دیگه ... ببخشید دیگه ... همین دیگه ...

    و یلدا شروع کرد به خندیدن و گفت : به ما کمک نکردن فرشته ی نجات ما بودن ... اون همیشه تو بدترین شرایط به داد ما رسیده بابا ....
    منم گفتم : واقعا ؛؛ من که تا آخر عمر فراموش نمی کنم ... همینطور حاج خانم که برای من مادری کرده ....
    خوب بریم تو که خیلی سردمه علی هم سرما خورده است مریض میشه .....

    اون شب توی اون خونه ، حامد هم بود ؛ بالای اتاق نشسته بود یلدا از یک طرف و امیر از طرف دیگه روی اون لم داده بودن و علی روی پاش بود انگار هر سه می خواستن اون دوری غم انگیز رو جبران کنن ؛؛؛ می ترسیدن یک آن از حامد دور بشن .....
    می بوسیدنش و از سر و کولش بالا می رفتن .... من نگاه می کردم ... و لذت می بردم ... می دونستم که مهر پدری کمتر از مهر مادر نیست .....
    تنها کاری که اون شب از دستم بر میومد تدارک یک شام مفصل بود ...
    سفره ی رنگینی انداختم و با هم شام خوردیم و بعد از سالها من غذایی می خوردم که بغض همراهیش نمی کرد ...
    بعد از شام حامد به من گفت : بهاره جان بیا به مامان زنگ بزنیم خیلی سفارش کرده تا تو رو پیدا کردم بهش خبر بدم ....
    گفتم : باشه ... آی مامان جان چی بهت بگم که توام یک مادری .....
    و بهش زنگ زدم ...

    گوشی رو که برداشت گفت : مادر پول دستت رسید ؟ ...
    گفتم : آره مامان جان پول با صاحبش با هم اومدن ...
    با صدای بلند داد زد : تو رو خدا حامد اونجاست ؟ تو رو خدا اذیتش نکنی ؛؛؛ مادر به اندازه کافی عذاب کشیده ...
    گفتم : نه خاطرتون جمع باشه ...
    گفت : الهی صد هزار مرتبه شکرت ... حالا کی برمی گردین ؟
    گفتم : بهتون خبر میدم ....
    گفت : پس قطع کن من به بهروز و هانیه خبر بدم ... مادر فدات بشم خیلی خوشحالم ....
    بعد من به حاج خانم زنگ زدم و جریان رو گفتم ...

    اونم خیلی خوشحال شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش هشتم



    فردای اون روز برای من و بچه ها و حامد روز دیگه ای بود ...
    حامدم مثل ما از اون خونه و اون فضا خیلی خوشش اومده بود و به بچه ها قول داد که اونجا رو براشون بخره ...
    و همین کارم کرد ... ما یک هفته ی دیگه اونجا موندیم تا یلدا المپیادشو بده ...
    حامد و مصطفی خیلی با هم جور بودن و سور و سات من و بچه ها به راه بود ...
    شب آخر که قرار بود از هم جدا بشیم ... من دیدم که مصطفی روی در چاه توی حیاط نشسته و غمگینه ....
    دست انداختم گردن یلدا و رو به حامد گفتم : شماها میگین با مصطفی چیکار کنیم ؟ اینقدر غصه نخوره ....
    یلدا گفت : من برم پیشش ؟

    گفتم : نه سه تایی بریم و خیالشو راحت کنیم ... چی میگی حامد ؟

    گفت : اگر یلدا بخواد ، هر چی اون بگه . من که مخالفتی ندارم ...
    یلدا گفت : نمی دونم هر کاری می خواین بکنین ولی نمی خوام اون اذیت بشه گناه داره ...
    گفتم : پس بریم ....

    مصطفی تا ما رو دید بلند شد و مودب ایستاد ...
    گفتم : بشین راحت باش ... آقا مصطفی ما اومدیم ببینیم براتون امکان داره ... وقتی که ما رفتیم تهران شما هم حاج خانم رو بیارین خونه ی ما و یک عقد ساده بکنیم ؟ تو موافقی ؟
     یک مرتبه گل از گل مصطفی شکفت و ذوق زده  گفت : شوخی می کنین بهاره خانم ؟
     گفتم : ما رو نگاه کن ببین ما الان شکل کسی هستیم که داره شوخی می کنه ؟

    و اون از خوشحالی با حامد دست داد و بی اختیار اونو در آغوش کشید .......
    حامد چند بار زد تو پشتش و گفت : به خانواده ی ما خوش اومدی آقا مصطفی .....


    فردا صبح زود ما راهی تهران شدیم و مصطفی رفت مشهد ...

    موقع خداحافظی یلدا بهش گفت : زود بیا ...

    اونم گفت : حتما ... حتما ...

    برای همین وقتی افتادیم تو جاده به شوخی به حامد گفتم : تند برو که ممکنه مصطفی زودتر از ما برسه ...

    و همه با هم خندیدیم ....



    نور خورشید از پنجره می خورد به صورتم ، احساس لذت بخشی داشتم . سرمو گذاشتم روی پشتی صندلی و چشم هامو بستم ... و فکر کردم نمی دونم آینده برای من چی رقم زده ولی احساس می کردم خیلی قوی ترم و می تونم در مقابل جبر زندگی بایستم و اونو به نفع خودم تغییر بدم ...

    و بی اختیار بلند گفتم : تو می تونی بهاره ... تو می تونی ... 





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان