گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و پنجم
بخش چهارم
باور کنین نگاه همه ی اونا برای من یکسان بود ...
یک التماس برای زندگی بهتر ... که خواسته زیادی نبود و من نمی تونستم از کنارشون بی تفاوت بگذرم ...
خیلی جاها اطرافیانم رو اذیت کردم و ناراضی , ولی مایوس نشدم ...
اون بچه ها برای من بوی گندم رو می دادن ... بوی زندگی ...
پرسیدم : هنوز ویولن می زنین ؟
گفت : بلهههههه ... چرا نزنم ؟ من اولین زنی بودم که تو ارکستر سمفونیک تهران زدم ...
دو بار هم تو رادیو تک نوازی کردم ...
و هر بار که ویولنم رو دستم می گیرم , بوی خاک و بوی گندم به مشامم می رسه و خودمو تو اون گندم هایی که نور ملایم خورشید اونا رو به رنگ طلا در آورده , می بینم ...
ولی خوب آقا هاشم مخالف بود و نذاشت به جایی برسم ...
و به شوخی ادامه داد : مرده دیگه , ناموس پرسته ... چیکارش کنم ؟ حالا فقط برای دل خودم می زنم ...
پرسیدم : نگفتین هرمز با زنش اومده بود یا نه ؟ ...
خندید و گفت : هیس ... هیس , هاشم تو اتاق نشسته ...
مریضه , از جاش نمی تونه بلند بشه ... اما هنوز حساسه , می ترسه یکی بیاد منو ازش بگیره ... والله به خدا ...
و سرشو آهسته آورد جلو و گفت : نه , تنها اومده بود ... ولی خیلی زود همین جا ازدواج کرد ...
هاشم پدرمو در آورد از بس به من شک کرد ...
گفتم : خوب , بگذریم ... میشه بگین خاله و انیس خانم و سلطان جان چی شدن ؟ ...
یک هاله ای از غم تو صورتش نشست و با افسوس گفت : عیب عمر زیاد همینه که آدم شاهد از دست دادن عزیزانش میشه ... پری و زبیده ... سودابه ... همه از بین ما رفتن ...
ولی خدا کنه وقتی به آخراش نزدیک می شیم , احساس کنیم آدم خوبی بودیم ... مهربونی کردیم و به دیگران عشق دادیم و این بزرگ ترین عبادت برای ماست و دیگه می دونیم عمرمون بی ثمر نگذشته ...
در غیر این صورت حال بدی پیدا می کنیم و پریشون می شیم ...
چون می دونیم فقط یک بار فرصت داریم زندگی کنیم و عمر رو نمی شه برگردوند ...
کاش ما آدما قدر ثانیه ثانیه ی زندگیمون رو بدونیم ..............
ناهید گلکار