روزی پادشاه لابیستان با غمی برزگ ار خواب بیدار شد. نیمه شب قبل خبر از دست دادن یکی از بهترین فرماندهانش رو در نبردی که دشمن متخاصم علیه لابیستان شروع کرده بود از دست داده بود. البته در آن نبرد فرمانده توانسته بود دشمن را از مرزهای لابیستان دور کند. او یکی از دوستان قدیمی پادشاه حتی قبل از رسیدن به پادشاهی بود.
پادشاه که آرامش این صبح لابیستان را مدیون کسی میدانست که دیگر نمیتوانست ببیندش، تصمیم گرفت در باغ قصر به تنهایی قدم بزند به یاد زمانهای طولانی که با این فرمانده ارشد قدم زنان تصمیمات بزرگی برای امنیت لابیستان گرفته بودند.
او بیش از حد از باغ اصلی دور شد و به مناطق بالای باغ رفت که به صورت جنگل مانند طراحی شده بود، برای همین به طور نامحسوس بعضی از نگه بانان قصر او را دنبال میکردند.
میانه های جنگل در حالی که در افکار خود قوطه ور بود، به روی زمین نشست درست در کنار گیاهی که رنگ و بوی بسیار خاصی داشت.
نظرش را جلب کرد و بو کشید و قسمتی از آن را چید و با خود به قلعه آورد.
به آشپز دربار گفت که با آن کیکی که دارچین زیرپوستی به آن اضافه شده باشد درست کند و همینطور کمی از آن را در چای عصرانه اش بریزد.
هنگامی که از آن چای نوشید، انگار آرامش زیادی پیدا کرد، گویی طناب داری که دور گلوی خود احساس میکرد برچیده شده باشد. این بود که نام این گیاه را دارچین نهاد.