نمی دونستم چه عنوانی رو انتخاب کنم که بهتر باشه خلاصه این عنوان به ذهنم اومد نظرتون چیه ؟
داستان پدرمان يك رفتگر است!!!
مرد رفتگر آرزو داشت براي يكبار هم كه شده موقع شام با تمامي خانواده اش دور سفره ي كوچكشان باشد و با
هم غذا بخورند.او بيشتر وقت ها دير به خانه ميرسيد و فرزندانش شامشان را خورده و همگي خوابيده بودند.هر
شب از راه نرسيده به حمام كوچكي كه در گوشه ي حياط خانه بود ميرفت و خستگي و عرق كار طاقت فرساي
روزانه را ازتن مي شست.تنها هم سفره ي او همسرش بود كه در جواب چون و چراي مرد رفته گر،خستگي،
مدرسه ي فرداي بچه ها و اين جور چيزها را بهانه مي كرد و همين بود كه آرزوي او را دست نيافتني مي نمود.
يك شب شانس آورد و يكي از ماشين هاي شهرداري او را تا نزديك خانه شان رساند.او با يك جعبه شيريني و چند
تا پاكت ميوه،قبل از چيدن سفره ي شام به خانه رسيد.وقتي پدر سر سفره نشست،فرزندان هريك به بهانه اي با
او شام نخوردند.
دلش بدجوري شكست وقتي نيمه شب با صداي غذا خوردن يواشكي بچه ها از خواب بيدار شدو گفت و گوي آن ها
را از آشپزخانه شنيد: "چقدر امشب گشنگي كشيديم!بد شانسي بابا زود اومد خونه. با اون دستهاش كه از صبح
تا شب توي آشغالهاي مردمه،آدم حالش بهم ميخوره باهاش غذا بخوره."
مجله جادوی کلمات
www.ajdoykalamat.tk