چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره 33
مونا زارع
ازدواج شفاف!
بعد از آمدن شیوا و رفتن سامان، ۷ صبح یک روز جمعه بود که از خواب بیدار شدم و دیدم از مردها بدم میآید. یعنی یک هفته طول کشید تا این احساس را پیدا کنم. در آن یک هفته هم شیوا دستهایم را به تخت بسته بود و آنقدر غذای گیاهی و بدون هورمون به خوردم داده بودند که وقتی صبح جمعه بیدار شدم دیگر مردها و اشیا برایم فرق چندانی با هم نداشتند. شاید میتوان گفت تنها تفاوتشان نهایتا این بود که اشیا هیز نیستند و خب این یک درجه اشیا را برایم ارزشمندتر از مردها کرده بود. مثلا گاز و یخچال برای مو بلوندها به همان اندازه کار میکنند که برای سبزهها و دماغ کوفتههایی مثل من و این یعنی انصاف و مشتریمداری بین اشیا بیشتر حکمفرماست تا مردها. اولین کاری که باید میکردم این بود که به همه قبلیها حالی کنم خوشحالم جواهری مثل من از دستشان رفته. فقط نمیدانستم از کدام شروع کنم. نصفشان زن گرفته بودند، نصف دیگرشان کلا غریبه و توی راهی بودند و یکی دوتایشان هم که مرده بودند. از جایم پریدم و گوشی موبایلم را وسط خرت و پرتهای اتاقم پیدا کردم و شماره تلفن همه آنهایی را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم «از همتون بدم میاد. قصد ازدواجم ندارم.» هنوز پیغامم را نفرستاده بودم که چیزی کوبیده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شیوا از انتهای خانه با پتویی که دورش بود دوید و پاهایش را روی سرامیکها لیز داد تا جلوتر از من به در برسد. یک هفتهای بود در خانه ما چنبره زده بود و میگفت آمده تا من را اصلاح کند اما گندش درآمد بهخاطر دست بزنش که یکسره ناپدریاش را چک و لگد میزده از خانه انداخته بودنش بیرون. پایم را زیر پایش گرفتم تا به در نرسد و در را باز کردم. پسری پشت در ایستاده بود که با دسته گلی در دستش، یک کت طوسی رنگ همراه با شال گردن طوسی و شلوار طوسی تنش بود. اینهایی که همه هنرشان از لباس ست کردن این است که هرچه همرنگ هم پیدا کردند کنار هم بچینند و شبیه روپوش مدرسه تنشان کنند، آدمهای صاف و سادهای هستند. دسته گل را جلویم گرفت و گفت: «آرمین ۶۲». شیوا از روی زمین بلند شد. دسته گل را قاپید و شبیه نارنجکی که هر لحظه ممکن است بترکد انداخت دورترین نقطه خانه. آرمین، شیوا را نگاه هم نکرد و وارد خانه شد. روبهرویم ایستاد و دستهایش را شبیه قلب کرد و گفت: «بابا آرمین ۶۲. تو یاهو مسنجر چت کردیم! مگه تو ایدیت دختر شیشهای نیست؟ اومدم بگیرمت.» آنقدر غذای بدون ادویه خورده بودم که شور و شعفی من را نگیرد اما شیوا یقه آرمین را گرفت و داد زد: «آدمها همدیگهرو نمیگیرن! با هم ازدواج میکنن. اون سگه که میگیرن احمق!» هفت ستون بدن آرمین داشت میلرزید که جدایشان کردم و گفتم: «آقای محترم من قصد ازدواج ندارم.» این جمله را وقتی با آن طنین خاص پر از نجابت و غرور میگفتم، خودم خندهام میگرفت اما دست خودم نبود. آرمین مشتش را به قلبش کوبید و گفت: «یا تو یا هیچکس دیگه. ما یه عمره با هم چت کردیم. الکی که نیست.» اصلا انصاف نبود درست زمانی که مردها دلم را زده بودند یک آدمی اشتباهی بیاید و مشتش را یکسره برایم بکوبد روی قلبش. مبل گوشه خانه را نشانش دادم. چشمکی زد و روی مبل نشست و دوباره دستش را روی قلبش کشید. مردک دست کم ۳۰سال داشت اما هنوز فکر میکرد ماساژ قلبش میتواند خیلی اغواکننده و تاثیرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگهای قلبش حرف میزد، عاشقش میشدم. من و شیوا روبهرویش ایستاده بودیم که شیوا دستم را کشید و به داخل اتاق هل داد. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم: «واقعا مردارو نمیشه تحمل کرد!» شیوا موهایش را در انگشتش چرخاند و گفت: «ببین من دختر شیشهایام.» در زندگی با دو واقعیت تلخ روبهرو شده بودم، یکی اینکه بابا اول میخواسته خاله را بگیرد اما بهخاطر گوش سنگین بابابزرگم اشتباهی مامان را بهش دادند و دومیاش اینکه شیوا ضد مرد نبود و دلش شوهر میخواست! کوباندم توی گوشش و گفتم: «بیشعور پس چرا منو چیزخور کردی؟!» از لای در آرمین را نگاه کرد و گفت: « عزیز من همش کار هورموناست. هورمونام از دهنم داشت میزد بیرون اینقدر سرکوبشون کرده بودم.» لجم گرفت و از کمدم آدامسم را درآوردم و انداختم توی دهانم. آرمین داد میزد «دختر شیشهایِ من کی واسم صدای ماهی درمیاره؟!» شیوا دستش را جلوی دهانش گرفت و ضعف رفت و من با سومین و چهارمین واقعیت تلخ زندگیام هم روبهرو شدم. یکی اینکه شیوا با آن ضمختیاش برای عشقش صدای ماهی درمیآورد و دیگری اینکه ماهی صدا دارد! تلفنم را برداشتم تا پیغامهایی که میخواستم بفرستم کنسل کنم که دیدم پیغامها همگی رسیدند که هیچ، همهشان هم جواب داده بودند «اوکی!» شیوا جلوی آینه ایستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه میکرد و تمرین سلام کردن میکرد. دختره دیوانه هم من را دیوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفی شوهر میکرد. دستم را کوباندم تا بیحسیام نسبت به مردها از بین برود و انگیزه پیدا کنم بروم آرمین ۶۲ را از چنگ شیوا بیرون بکشم. شیوا در کمدم را باز کرد و زیر لب گفت: «لباس صورتی چیزی نداری برق بزنه؟» حقش بود با یکی از همین لباس صورتیها خفهاش میکردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمین در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شیشهای و شفاف من کیه؟!» شیوا در جایش پرید و نیشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمین دسته گلش را پایین آورد و به شیوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شیوا کش و قوسی آمد که دهان هر جنبده و موجود روی زمین را آویزان میکرد و گفت: «آره دیگه. ماهی کوچولوت.» آرمین لب و لوچه آویزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روی میز و گفت: «نه بابا! بعد سیبیل نزدهات شفافیتت رو لکهدار نمیکنه؟» همینجا بود که آن یک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمین را با شال گردنش روی پلههای خانه کشیدم و از خانه بیرون انداختم. جلوی در خانه نفس عمیقی کشیدم چون هم شیوا را بیشوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سیبیل را حفظ کرده بودم. اما وقتی خواستم به خانه برگردم کاغذی روی در چسبانده شده بود و رویش نوشته بود: «لااقل تیکه کتم رو پس بده!» خودت میدانی ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزیزم...