چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره 14
مونا زارع
شوهر مشاور
پاندول ساعت خانهشان را انگار کنده بود گرفته بود جلوی چشمم اینور و آنورش میکرد! طبیعتا مثل فیلمها باید چشمهایم چپ و راست میشد و بعد از ١٠ دقیقه هیپنوتیزم میشدم اما من به خودش خیرهشده بودم! داشتم به این فکر میکردم که ریش بزی، از اینهایی که فقط زیر چانه درمیآید چقدر در قالتاق نشان دادن مردها نقش بسزایی دارد. مخصوصا اگر مثل دکتر فرداد کت چرم درجه سه شتری رنگ هم بپوشند احساس میکنی جز اینکه در سرشان است مال و ارث و ناموست را بالا بکشند کار دیگری در زندگی بلد نیستند! اما همین دکتر از روز اول مشاوره گفت لیاقتم بیشتر از اینهاست که با دیوانههایی مثل بهرام ازدواج کنم. جلسههای لیاقتیابی داشت زیاد طول میکشید. جلسه ۷۵ بود که آن پاندول مسخره را جلویم تکان میداد و میگفت حالا همه لیاقتها را که پیدا کردیم باید دفنش کنیم تا وارد فاز سوم درمان شویم! این را که گفت دستم را زدم زیر بساط هیپنوتیزمش و از جایم بلند شدم. دکتر قضیه را زیادی پیچیده کرده بود. من فقط یک عدد شوهر میخواستم که عصرها از سرکار بیاید خانه، جورابش را گوله کند، نشانه بگیرد توی ماشین لباسشویی و اشتباهی بیفتد توی سینک روی ظرفهای شسته و دعوایمان شود که زندگیام بوی پوشک بچه و یکنواختی گرفته و چه غلطی کردم شوهر کردم! دقیقا همین حال چه غلطی کردم شوهر کردم را میخواستم. همین حال عجیب دستنیافتنی از شوهر زده شدن! تا از جایم بلند شدم با پیشانی افتاد روی زمین و صدای خر و پفش بلند شد. انگار کسی به دکتر فرداد یاد نداده بود وقتی آن ماسماسک را نیم ساعت جلوی مشتری تکان میدهد خودش باید یک جای دیگر را نگاه کند و در برابر هر چپ و راست شدنی زرتی زودتر از مشتری بیهوش نشود. صورتش روی زمین مالیده شده بود و دهانش باز مانده بود و از دماغ یا دهنش صدای گربه پا به ماه درمیآمد! کیفم را برداشتم تا از اتاقش بیرون بروم که با صدای خوابآلودش گفت: «وایسا! جلسه بعدی کی میای؟» ریش بزی کم پشتش را که میدیدم به دلم میافتاد دیگر سر و کلهام در مطبش پیدا نشود که روی زمین نشست و شروع کرد به تکان دادن خاک لباسهایش و گفت: «نمیشه که نیای عزیزم! حیف نیست نیای با اینهمه مشکل روانی؟» بعضیها روانی صدایم میکردند اما من فکر میکردم روانی یعنی همان بانمک و اگر دوبار باعث طلاق مامان و بابا شدم تا خانه هیجان بگیرد، نمک ریختهام. دوباره روی صندلیام نشستم. خیز برداشت سمت میزش و ادامه داد: «جلسه بعدی فردا، اما در کافیشاپ!» از خوشحالی مثل غنچه شکفتم. کافیشاپ یعنی شوهر. یعنی در فرهنگ خانوادگی ما اگر میگفتند برویم کافیشاپ فردایش میرفتیم خرید آینهشمعدان. تا این حد جدی! حتی عمه زهره همینطوری با شوهرش ازدواج کرد. شوهرش الواط سر کوچه بود و یکبار به عمه تیکه انداخت «خانمی ببرمت کافیشاف!» و خب الان با چه فضاحتی شوهر عمه ماست. دکتر کمی گره کراواتش را شل کرد و زیر چشمی نگاهم کرد. آویزک هیپنوتیزمش را در جیبم گذاشتم و بلند شدم و روبهرویش ایستادم و گفتم: «یعنی ازدواج دیگه؟» چانهاش را خاراند و دهنش را کج و کوله کرد. سرم را جلوتر بردم و دوباره پرسیدم: « ازدواج دیگه؟!» «به شرط ۱۲۶ جلسه دیگه! اجاره مطب در بیاد بعد!» آخرین کلمهاش بیرون نیامده بود که ماسماسک هیپنوتیزمش را از جیبم بیرون آوردم و جلویش چپ و راست و محض اطمینان بالا و پایین هم میکردم که سرش داد کشیدم: «همین الان ازدواج کنیم؟» عین خرس سنگین شده بود و زیر لب گفت: «آره!» نیشم تا بناگوش باز شده بود اما یک مشکلی بود. تا آویزک را پایین میآوردم یاد درمان و ۱۲۶ جلسه میافتاد و زیر بار ازدواج نمیرفت. اینکه مجبور بودم کل زندگی آن وسیله را چپ و راست کنم تا شوهر داشته باشم سخت بود مگر اینکه از پشت گوشش به جلوی پیشانیاش وصلش میکردم که کردم! یعنی تا روز خواستگاری توانستم هیپنوتیزمش را نگه دارم اما روز خواستگاری دکتر تنگش گرفت و خواست برود دستشویی! صدبار بزرگترهایمان گفتهاند وقت قضای حاجت پایین را نگاه نکنید، دیدن ندارد، اما دکتر فرداد با آنهمه دک وپز ناغافل کلهاش را پایین گرفت و آویزک هیپنوتیزم از کلهاش به سیستم فاضلاب پیوست و بعد یک ساعتی فهمیدیم از پنجره دستشویی فرار کرده است. همان شب چشمم دوباره به آن تکه کت کنده شده لای در تاکسی افتاد و فردایش یک مرد معمولی در خانه را زد... قربانت - مادرت