چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره 15
مونا زارع
عشق یا آدامس نعنا
دیگر شوهر نمیخواستم. بابا هم برای حفظ آبرویش یک جعبه آدامس نعنایی خریده بود تا بخورم. میگفت یک جایی خوانده است، نعنا در خود موادی دارد که تمایل به ازدواج را کمتر میکند! راستش را بخواهی نعنا فقط برای این خلق شده که به نفخ بشریت کمک کند و آن یک هفته جز اینکه شبیه لاستیک پنچر شده باشم و هر چه هوا در خودم داشتم، نابود کند کارایی دیگری نداشت. اما انگار میخواستم زندگی جدیدی را شروع کنم. بالشتم را از سر تخت گذاشتم ته تخت، جای ادکلنها را عوض کردم و پوست تخمههای ته کیفم را خالی کردم و زندگی جدید شروع شد. از میان آشغالهای ته کیفم تکهپارچهای از کت پدرت که لای در تاکسی مانده بود، روی زمین افتاد. داشتم پارچه را وارسی میکردم که مامان از ترس شفته شدن برنجش دوید به سمت آشپزخانه و پارچه را از دستم قاپید و دور در قابلمهاش پیچید و به همین سرعت تکه کت آقای سیندرلا را تبدیل به دمکنی کرد! بیخیالش شدم و یک آدامس نعنایی انداختم بالا که زنگ خانه را زدند. «درو باز کنید. اومدم کنتور آبو چک کنم!» در را باز کردم. دیدمش. در را بستم و آدامس را تف کردم گوشه حیاط و در را دوباره باز کردم. یک لباس سرهمی آبی رنگ تنش کرده بود و موهای طلایی موجدارش را انداخته بود گوشه پیشانیاش! باورت میشود مامور کنتور آب موهایش طلایی باشد و دماغش قوز نداشته باشد؟! از آنهایی بود که یک نقطهای را نگاه میکند که انگار یکی پشت سرت است. وارد حیاط شد و گفت: «کنتور کجاست؟» بدبختی تازه آنموقع شروع شد که دیدم چشمهایش هم بین آبی و سبز موج میزند، اما انگار آدامس نعنایی اثر کرده بود! ناخواسته تمایلی به ازدواج نداشتم! دلم میخواست انگشت بیندازم ته حلقم و هر چه اثر از نعنا در دهنم مانده بالا بیاورم. بوی سوختگی برنج مامان داشت به مشامم میرسید که مامور آب کاغذهایش را جمع کرد و از خانه بیرون رفت. داشتم لعنت میفرستادم به هرچه آدامس نعنایی که وارد خانه شدم و دیدم مامان دارد خودش را کتک میزند و بابا جفت پا پریده روی همان تکه کت که حالا دمکنی شده بود و سعی میکرد با پاهایش دمکنی آتش گرفته را خاموش کند! حق داشتم باعث طلاقهای پیدرپیشان شوم! تصمیم گرفتم به زندگی قبلیام برگردم. بالشتم را دوباره گذاشتم سر تخت، ادکلنها را سرجایش گذاشتم و پوست تخمهها را دوباره برگرداندم در کیفم که نسیم خنکی به صورتم خورد و دوباره دلم شوهر خواست! با عزمی که نمیدانستم از کجاست، به حیاط رفتم و کنتور آب را از جا کندم و همانجا زنگ زدم آب و فاضلاب. تلفنم را قطع نکرده بودم که پشت در بود و بیمقدمه گفتم: «اِوا باز که شمایید!» چشمغرهای رفت و زیر لب گفت: «تا ٢ دقیقه پیش سالم بود که.» کنتور آب را انداخت سر جایش و دوباره رفت. هر روز یک گندی به کنتور آب میزدم و میآمد در خانه و انگار فقط یک پیچ سفت میکرد و همه چیز درست میشد! نمیدانم چرا کسی که کنتور آب را اختراع کرده آنقدر سرش وقت نگذاشته که یک پیچیدگیهایی داشته باشد که تعمیرکارش حداقل یک وعده ناهار میهمان آدم بماند! پس از مدتی فهمیدم از این قرارها ازدواجی پا نمیگیرد، مگر به لطف یک قرار کافیشاپی! میدانی، پیدا کردن کنتور آب کافیشاپ و از جا کندنش کار سختی بود، اما عزم من راسختر بود. پشت میزی منتظرش نشستم و به ساعتم نگاه کردم که نرهغولی با لباس مامور آب کلهاش کوبیده شد به زنگولک جلوی در و وارد کافیشاپ شد. گوشه دهانم کش آمده بود که این دیگر از کجا آمده است که صدای نرهغول بلند شد که کدام بیهمه چیزی این کنتور را کنده است. از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم: «مامور قبلیتون ٢ دقیقهای درستش میکرد!» کلهاش هنوز توی کنتور بود که گفت: « اون ترفیع گرفت!» زانوهایم شل شد و روی زمین نشستم. «رئیس آب و فاضلاب یعنی شده؟» بالاخره نرهغول سرش را بیرون آورد و با آستینش عرقش را پاک کرد و گفت: «نه، فرار مغزا کرد. خواستنش. الان کنتور آب ملکه انگلیسو چک میکنه.» مادرت در آن برهه زمانی شانس نداشت! تا خانه گریه کرده بودم و دماغم تا چانهام آویزان شده بود که دم در، تکه کت پدرت را که دورش توردوزی شده بود، با یک گل پارچهای نصب شده رویش روی در خانه دیدم! اما فهمیدم مردی هر روز در انتظارم است... فعلا - مادرت