چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره 16
مونا زارع
شوهر گویا!
«از تماس شما خرسندیم. شما با سامانه ارتباط مردم با شهرداری تهران تماس گرفتهاید. در صورت ارتباط با مدیریت عدد ۱، انتقادات و پیشنهادات عدد ۲، امور عوارض عدد ۳، گزارش شهری عدد ۴ و نیز ارتباط با اپراتور دکمه ستاره را فشار دهید. با تشکر از تماس شما.» تا آن روز هیچکس نبود که از تماس من با خودش خرسند شود! یکجوری گفت خرسندیم که دفعه اول گوشی را قطع کردم. اینها همیشه زنهایی بودند که «ش»هایشان میزد. این دیگر از کجا پیدایش شده بود! از پشت تلفن هم میشد فهمید که موهایش را فرق کج شانه کرده و آستینهای پیراهن مردانهاش را تا زده و وقتی میگوید خرسندیم ابروی چپش را بالا میاندازد و دندان نیشش برق میزند. شهرداری نیمه شب آمده بود و دوباره جلوی خانه دایی منوچ که خانه روبرویی ما بود یک برآمدی دستانداز ساخته بود. هر بار هم زنگ میزدیم دلیلش را میپرسیدیم میگفت به خاطر مهدکودک روبروییتان است و هر بار هم دایی منوچ باید شناسنامهاش را بلند میکرد میبرد شهرداری که ثابت کند خانهاش مهدکودک نیست و آنها بچههای ناخواسته خودش هستند که سرعت تولیدشان از باکتری هم بیشتر است. اینبار هم قرار بود من زنگ بزنم و شکایت کنم بیایند که تلفن را برداشت. «از تماس شما خرسندیم!..» یادم است هیچوقت این را نمیگفتند. تلفن را از جا درآوردم و به آشپزخانه بردم تا مامان را هم مطمئن کنم یک مرد اینچنین منتظر تماسهای من است. جلوی گاز ایستاده بود و طوطیاش را روی شانهاش گذاشته بود. کنارش ایستادم و دوباره تلفن شهرداری را گرفتم و گوشی را گذاشتم بغل گوش مامان و اشاره دادم خوب گوش کند. داشت غذایش را هم میزد و طوطیاش موهایش را میجوید. گوشش را چسبانده بود به تلفن و داشتم فکر میکردم چند وقتی هست از بابا طلاق نگرفته تا سر حضانتم عزیز خانه شوم که گوشش را از گوشی تلفن کنار کشید و گفت: «که چی؟» عجیب بود پرنده تربیت میکرد اما امر به این بدیهی را نمیگرفت. تلفن را قطع کردم و گفتم «صداشو میشنوی؟ شوقی که داره؟ خرسنده!» مامان سرتاپایم را نگاه کرد و طوطیاش را بلند کرد و گذاشت روی شانهام و گفت: «نچ، نمیگه خرسندیم! میگه با سامانه تماس گرفتید. برو دیوونه!» دیگر مطمئن شده بودم تلفن گویا به من نظر شخصی دارد. تلفن را روی زندایی هم امتحان کردم اما به هیچکدام نمیگفت از تماس شما خرسندیم! هر شب تلفن را برمیداشتم تا امتحانش کنم، اما خستهام کرده بود. تا کجای زندگیمان قرار بود فقط بگوید شماره ۲ را بگیر برای پیشنهادات. اینبار تا آمد جملههای همیشگیاش را بگوید شروع کردم حرف زدن. برایش از سلایقم گفتم و اینکه عادت دارم سمت چپ آدمها راه بروم و اگر خانه مشترکمان چند پله بخورد برود پایین رمانتیکتر است ولی او همچنان فقط میگفت: «برای ارتباط با اپراتور ستاره را فشار دهید!» دوباره ادامه میدادم دوست ندارم اول زندگی پای اپراتور را وسط زندگیمان باز کند که تلفن بوق آزاد میخورد. لجم گرفت. دوباره تلفن را گرفتم. «از تماس شما خرسندیم..» توجهی نکردم و گفتم تا به حال ۴ بار باعث طلاق پدر و مادرم شدم و اگر با هم ازدواج کنیم باید یک اتاق از خانهمان را بدهیم به بابا چون خوش ندارد دخترش با یک مرد تنها در خانه بماند و ازدواجمان هم برایش دلیل قانعکنندهای نیست. «برای تماس با گزارش شهری عدد ۴، واقعا؟!» زبانم بند آمد و گوشی را پرت کردم گوشه اتاق. دوباره گوشی را برداشتم و آرام گذاشتم در گوشم و گفتم: «بله؟» تلفن گویا صدایش را صاف کرد و گفت: «واقعا ۴ بار باعث طلاق مامان بابات شدی؟!» من فکر میکردم یک صدای ضبط شده قرار نیست جوابم را دهد. موهایم را لای انگشتانم میچرخاندم و گفتم: «شما مگه صدای ضبط شده نیستی؟!»بله! ولی شمام گیر دادی خب!» خودم را کوباندم به دیوار اتاق که به نتیجه رسیدهام و ادامه دادم: «اونوقت ازدواجم میکنید؟» لحظهای مکث کرد و گفت: «با یه صدا آخه؟!» تابهحال به این شدت دلم قنچ نرفته بود! حس و حالی نزدیک به حالت تهوعی که محتویاتش شیرین باشد! زدم زیر خنده که تلفن قطع شد. طوطی مامان کابل را جویده بود. بعد از آن هرچه زنگ میزدم تلفن گویا کسی جوابگو نبود تا اینکه بعد از یک هفته خانمی با «ش»های فاجعهاش تلفنم را جواب داد. شما با سامانه ارتباط مردم با شهرداری تماس گرفتهاید» هیچوقت نفهمیدم کجا رفت اما صدایش پاک شده بود. هرچند فردای آن روز دیدیم یک نفر آن تکه کت پدرت را از روی در برداشته و... میبوسمت_مادرت