چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره 17
مونا زارع
استانبول، شهر عشق!
رفته بودیم ماه عسل! خانه ما برعکس بود. یعنی پنجمین طلاق مامان و بابا را که رقم زدم، طبق معمول بابا چمدانش را میبست و میرفت خانه مادرش و مامان هم میرفت توی تراس و چای میخورد. دو روز بعد مامان رفت دنبالش و آمدند خانه و حالا داریم میرویم ماه عسل. یعنی هربار بعد از هر طلاق و قهرشان منطقشان این است که باید بروند ماه عسل تا زندگی را از نو آغاز کنند! سیزدهمین ماه عسل هم مثل دوازدهتای قبل رفتیم ترکیه. ترکیه خوبیاش این است تعداد شهروندان ترکیهای اش از ایرانیهایش کمتر است و غربتی در کار نیست. اما انگار اهالی ترکیه چیزی به اسم ماه عسل سه نفره سرشان نمیشود و هر چه برایشان توضیح میدادم اینها پایههای زندگیشان اینقدر شل و وارفته هست که یک تشک هم بدهید من در اتاقشان بخوابم فرقی از لحاظ استحکام نمیکند. اما صاحب هتل کلید یک اتاق دیگر را داد دستم و گفت: «نایس تو میتی یو لیدی.» آمدم در اتاق را باز کنم که از حال رفتم. «لیدی» را دیگر از کجایش پیدا کرده بود نمیدانم، اما فشارم را انداخته بود. تا جایی که یادم است لیدی را به دخترهای زیبای دامن پفی که غروری در چشمهایشان موج میزند، میگفتند، نه من! خودم را به دستگیره در گرفتم تا از روی زمین بلند شوم که دوباره از انتهای راهروی هتل دوید سمتم و داد زد: «اوه لیدی!» دوباره کوبیده شدم زمین. نمیفهمیدم این دیگر چه مرضی است که این حجم از احترام این شکلی حالم را بد میکرد. یعنی این خارجیها خوب بلد بودند سرت احترام بگذارند که همان فردایش بخواهی در غربت تشکیل زندگی بدهی. کوزی هم با همین مختصات بود. اندام ریزه میزه با موهای قهوهای روشن و سیبیلی که جلای مردانگی خاصی به صورتش بخشیده بود! یک روز آمد و یک چیزهایی گفت که من این شکلی شنیدم «لیدی! ینی بوروم بویروک ایدانا یوروم!» خودم را به دستگیره در گرفته بودم که دوباره از حال نروم و تلاش کردم دهان وا ماندهام را ببندم و بگویم «ok». تا انتهای قضیه را خواندم. خواستگاری به روش ترکها! استانبول پر است از رستورانهایی که همه دو نفره درحال خواستگاری و حتی گاهی بزن و بکوب بعدش هستند! ساعت ۵ بود که ما هم توی یکی از آنها بودیم و کوزی یک مشت لغات یوروم بویروم بلغور میکرد و من هم با سر تایید میکردم که مرد دیگری از میز بغلی، کنار دختری با لباس مختصر زرد رنگی توی چشمم میزدند. از میان اشارههای کوزی فهمیدم باید برود دستشویی. هنوز کاملا هیکل کوزی وارد در توالت نشده بود که مرد میز بغلی آمد روبهرویم نشست و یقه کتش را صاف کرد و خودش را معرفی کرد. تارکان برعکس کوزی موهای طلایی خوشحالتی داشت و وقتی حرف میزد گوشه دهانش کج میشد. احساس میکردم وسط یک سریال اصیل ترکی چمباتمه زدهام و هر نیمساعت میتوانم شوهرم را عوض کنم. دخترک زردپوش غیبش زده بود. تارکان لیوان روی میز را پر از آب کرد و به سمتم گرفت و گفت: «لیدی!». غذایم در گلویم افتاد و سرفهای کردم. نگران بودم هر لحظه کوزی از راه برسد و خیانت ما را ببیند که دختر زردپوش و کوزی هرهرکنان و خاک بر سرطور دست در دست هم از کنار میزمان رد شدند. من هم که اصالت فضا روی کمرم سنگینی میکرد و داشت جو پاچهام را میگرفت، لیوان تارکان را از دستش گرفتم و خندهای تحویلش دادم. اصلا تارکان بهتر هم بود ولی گارسونی که برایم غذا آورد و زیر بشقاب شماره و اسمش را نوشته بود، دوباره حواسم را پرت کرد! نوشته بود «عدنان هستم، عاشق شما». تا به حال این همه عاشق یک جا نداشتم. بین خلوص عشق عدنان و جذابیت تارکان گیر کرده بودم که تارکان از جیبش حلقهای درآورد. سرعت انتخاب زنشان قابل ستایش بود! خواستم با شکم سیر جواب مثبت را بدهم و همانطور که به حلقهاش خیره شده بودم یک لقمه غذا در دهانم گذاشتم که چیزی مچ پایم را چنگ زد و هیکلش میز را برگرداند. زنی با نوزادی در بغل از زیرش بیرون آمد و یقه تارکان را گرفت! راستش را بخواهی عدنان هم پسر بدی نبود اما حیف که تا آمدم با عدنان بیشتر آشنا شوم بوی سوختگی آمد و دیدیم پشت سرمان کوزی دارد خودسوزی میکند! انگار که دختر زردپوش خواهرش از آب درآمده بود! همین شد که تصمیم گرفتم در همان وطنم شوهرم را پیدا کنم تا گندش بیشتر درنیامده. راستی یادت هست که گفتم تکه کت جا مانده از پدرت گم شده بود؟ در نامه برایت میگویم باقی ماجرا را. منتظر نامه بمان. فعلا - مادرت