چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره 18
مونا زارع
خانه وفایی
آدمیزاد اگر قیافه معشوقش را هم از پشت چشمی در خانه ببیند، جرأتش را پیدا میکند در را باز نکرده با او به هم بزند. خانم وفایی همسایه روبهرویی هم آنقدر زندگیاش از پشت چشمی میگذشت که وقتی خود واقعیمان را میدید، تشخیص نمیداد ما همان دماغگندههای شلغمشکلی هستیم که هر روز رفتوآمدشان را چک میکند. آخرینبار وقتیکه در خانهشان را زدم تا 3 عدد پیاز بگیرم صدای افتادنش از پشت در آمد. یعنی آنقدر همه چیز را از پشت در میدید که دیگر وجود یک در بین خودش و بیرون، در حوزه درکش نبود و وقتی به درشان نزدیک میشدیم، خیال برش میداشت قرار است به خودش حملهور شویم. در را باز کرد و درحالیکه داشت موهای فرفری دو رنگش را از روی صورتش کنار میزد، خمیازهای کشید و گفت: «جونم؟» داشتم به این فکر میکردم وقاحت بیاحترامی به والدین نیست، وقاحت این است که این زن گنده ادا درمیآورد از رختخواب بیرون آمده که گفتم: «۳ تا پیاز دارید؟» به داخل خانه رفت و اشاره داد همراهش بروم. خانهاش ترکیبی از بوی تخممرغ و زیرشلواری یک ماه شسته نشده میداد. سعی میکردم وسط آت و آشغالهای خانه مبل را تشخیص بدهم و رویش بنشینم تا پیازها را بیاورد. باورم نمیشد. کت قهوهای رنگ پاره شده آشنایی از زیر مبل بیرون زده بود. دستم را زیر مبل بردم تا کت را بیرون بکشم که یک جسم پشمالو افتاد روی گردنم! یک لحظه عرق سردی کردم که چطور آبرومندانه سکته کنم و از حال رفتم. پسر لاغر عینکی که سنجاب پشمالویی در دستش گرفته بود بالای سرم ایستاده بود. سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «سنجابم بود! مامانم رفت قند بگیره برات.» از جایم بلند شدم و با انگشتم اشاره دادم سنجابش را عقب بگیرد. عجیب بود که تا آن روز نفهمیده بودم پسری در فاصله نیممتری خانهمان زندگی میکند، آن هم آنقدر آدم حسابی. پسری که موهایش را از این طرف سرش به آن طرف شانه کند یعنی کارش درست است. هنوز کت قهوهای که جیبش کنده شده بود را چنگ زده بودم. سنجابش را روی شانهاش گذاشت و درحالیکه دمپاییاش را روی زمین میکشید گفت: «من امینم. داروسازم. چایی نبات میخوری؟» تکهای نبات روبهرویم گرفت تا چایی را بریزد و گفت: « فعلا اینو بذار زیر زبونت. فقط فوتش کن خاکش بره.» کبره روی نبات با وایتکس هم نمیرفت اما شک نداشتم این مادر و پسر خودشان را هم با فوت تمیز میکردند. قلبم تندتر داشت میزد و منتظر بودم حرفی از کت پاره شده بزند که راه افتاد طرف اتاقش. دنبالش راه افتادم. شعفی که در وجودم بود داشت از حلقم بیرون میزد. اتاقش پر بود از شیشههای آزمایشگاهی و صدای قل قل آب جوش. کت را جلویش تکانی دادم و گفتم: «واقعا نیاز بود به این مسخره بازیا؟ خب از اولش میومدی خواستگاری!» لحظهای ایستاد و خیرهام شد. چانهاش را خاراند و گفت: «از این دارو جدیدام خوردی؟ توهم اشیا میده. یه هفته فکر میکردم پادری جلوی در حمومم!» یک تکه از نبات را زیر دندانم شکاندم و کت را محکمتر در دستم گرفتم و گفتم: «میشه با کلمات حاشیهای ازم خواستگاری نکنی؟» ماسکی روی دهانش گذاشت و نزدیکتر شد و گفت: «یادم نمیاد قرص توهم خواستگار ساخته باشم! کی بهت داده؟» آب گلویم را قورت دادم. فکر میکردم داروسازها فقط بلدند محلول ضد قارچ پوستی سر هم کنند و پشت استامینوفن بنویسند هر ۸ ساعت یک عدد! کارش بودار بود. شیشهای را نشانم داد و دارویش را سر کشید. گفت به مادرش این را داده و زن بدبخت توهم میزند چشمی در است. دیگر داشتم ناامید میشدم که آقای سیندرلا درواقع یک ساقی تحصیلکرده است که خانم وفایی با لیوان آب قند رسید و خیره جفتمان شد و جیغ زد: «وای کت قهوهایه کجا بود؟ بدبخت ۳هفته است داده رفو کنم واسش، دیگه نیمده.» نفس عمیقی کشیدم و یک قدم عقب رفتم که امین رفت روی میز نشست و خودش را گوله کرد و خانم وفایی زد زیر خنده و گفت: «بچهام باز توهم زده قندونه!» یک قدم دیگر عقبتر رفتم که خانم وفایی هم رفت روی میز و کنار امین خودش را جمع کرد و زیر لب گفت: «نمیدونم چرا حس میکنم منم زیر لیوانیام! بیا لیوانتو بذار روم! بیا» قطعا اینکه مادرشوهر آدم نیمی از سال در توهم زیرلیوانی بودن روی میز خشکش بزند، امتیاز کمی نیست اما شوهر فرق داشت. پس فردایش اگر میخواست مسواک مردم بشود چه غلطی میکردیم؟! یادت باشد کت قهوهای هنوز در آن خانه جا خوش کرده بود که... تا بعد - مادرت