چگونه با پدرت آشنا شدم؟
نامه شماره 31
مونا زارع
شوهر بی منت
تا آنجایش گفتم برایت که عکس دونفره من و سامان در سهسالگی پیدا شده بود و امید اعتقادش این بود که سامان باید هرچه زودتر تکلیف این بیآبروییها را معلوم کند و پای گندکاریهای دو سالگیاش بایستد. همان روز هم به خانه شعله بندانداز رفتیم تا دست پسر سوءاستفادهگرش را بگیریم و بیاوریم خانه تا بشود دامادمان بلکه این لکه ننگ از نظر امید پاک شود. با دایی امیدت توی خانه شعله خانم بودیم که امید گفت: «سامان بیا بیرون ببینم» شعله هم عکس را روی میزش انداخت و درحالیکه ناخنهایش را اندازه میگرفت داد زد «سامی مامان بیا بیرون» من هم ادامه دادم: «سامی جان بیا بیرون بریم» در گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد. اولینبار بود قیافهاش را میدیدم اما عجیب بود، اهمیتی نداشت. سرش پایین بود و داد زد: «سامان خب بیا بیرون دیگه!» عکس را از روی میز برداشتم و به طرف اتاق دویدم. از کنار پدرت رد شدم تا سامان را ببینم. سامان گوشه اتاقش نشسته بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود. به چهارچوب در تکیه دادم و گفتم: «آقا جمع کن بریم خونه. مامان اینا واسه ناهار منتظرن» شعله از حرفم جیغی کشید و از روی صندلی بلند شد. سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم. امید دوباره با حرکت شعله عطسه کرد و آن پسری که میگویم پدرت بود، ناپدید شده بود. سامان از سرجایش بلند شد و نزدیکتر آمد. نگاهش روی صورتم ماند و از جیب لباسش عینکش را بیرون آورد و به چشمش زد. موهایش را از راستترین قسمتی که کله آدمیزاد جا دارد به سمت چپ، آب شانه کرده بود. عکس را کنار صورتم گرفتم و گفتم: «این ماییم» عکس را از دستم گرفت و نگاه کرد. امید از پشت سرم آمد و دستش را جلوی سامان دراز کرد و گفت: «همه چی مشخصه. شمام تابلوتر از این دیگه نمیتونستی تعرض کنی! تکلیف چیه؟ » سامان بدون اینکه سرش را بلند کند عکس را جلو و عقب برد و نگاه کرد. از زیر عینکش نگاهی هم به من کرد و گفت: «خب باشه. چند دقیقه فقط من وسایلمو جمع کنم» امید دستش را کوباند پشت کمرم و گفت: «اینه. آفرین » سامان عکس را گذاشت در جیبش و روی زمین دراز کشید تا چمدانش را از زیر تخت بیرون بکشد. با خیال راحت به در تکیه دادم و کف دو دستم را به همدیگر کوباندم. شعله با دمپاییهای پاشنه تخممرغیاش به طرف اتاق سامان دوید و من و امید را کنار زد. امید دوباره عطسه کرد. یکی نبود به این زن بگوید با آن حجم موی روی سرت حداقل اینقدر وول نخور که گردهافشانیهایت بقیه را خفه نکند. سامان چمدانش را باز کرده بود و اول از همه تعدادی جوراب راه راه رنگی که هر جفتش توی هم گوله شده بود، انداخت در چمدانش. شعله آخرین جفت جوراب را از دست سامان کشید و گفت: «داری میری جدی؟» سامان دستش را روی شانه مادرش زد و گفت: «بله مادر» این «مادر» گفتنش مثل همان موهای شانه کردهاش آدم را به شک میانداخت که انگار از یک سریال تلویزیونی پرتش کردند به دنیای واقعی. از این میترسیدم به من هم بخواهد بگوید «بانو!» آن وقت بود که دیگر دنیا روی سرم خراب میشد. منتظر بودم که شعله پاهایش را بکوبد زمین و بساط آه و گریه راه بیندازد. گوشهایم را منقبض کردم -آنشکلی نگاه نکن! مادرت بلد گوشهایش را منقبض کند- اما شعله دستی زیر موهایش کشید و آخرین جفت جوراب را به دست سامان داد و درحالیکه از اتاق خارج میشد، گفت: «مبارکه پس، مسواکتم لب سینک آشپزخونس» بابا هم همیشه میگفت در زندگی شل کنید که هم عضلاتتان الکی در راه سفتی هرز نرود هم زندگی شیرینتر شود؛ اما این مادر و پسر دیگر شل نگرفته بودند، کلا از دنیا بریده بودند انداخته بودند دور! سامان چمدانش را برداشت و روبرویمان ایستاد. بازویش را جلو آورد تا بگیرمش که امید کنارم زد و دستش را در بازوی سامان قلاب کرد. به خانه که رسیدیم سامان جلوتر قدم برداشت و در را زد. بابا با همان عرقگیر همیشگیاش، درحالیکه لقمهای هم گوشه دهانش ماسیده بود، در را باز کرد. سامان چمدانش را روی زمین انداخت و خودش را در بغل بابا انداخت و گفت: «بابا جون!» امید از همدیگر جدایشان کرد و گفت: «خب حالا، وا بدید!» سامان از بابا جدا شد و وارد خانه شد و بدون اینکه حرفی بزنیم وارد آشپزخانه شد و داد زد « مامان اتاق من کجاست؟مامان؟» بابا و امید پشت سر سامان دویدند و گرفتنش. دلم پیچ رفت. ازدواج با این سرعت و صمیمیت پرزهای معده آدم را نابود میکند. دلم را گرفتم و به سامان گفتم: «همسر آیندهام حالا میخوای متانتتو بیشتر کنی؟ ما یه حلقه نداریم هنوز اینطوری جو میدی!» سامان یکجور گشادی بدون اینکه دندانهایش معلوم شود خندید. دستش را توی یکی از جیبهای شلوار شش جیبش کرد و گفت: «اتفاقا یه حلقه واسه این موقعها داشتم. پیداش کردم. بفرمایید» جعبهای از جیبش در آورد و بازش کرد. واقعا یک حلقه بود. بدبخت از من آمادهتر بود. امید جعبه را از دستش قاپید و گفت: «یعنی از ۵ سالگی که گازش گرفتی تو حالت آماده باش بودی با این حلقه؟» احساس میکردم همین الان است که از شدت نگنجیدن در پوستم رباطهای صلیبی بدنم از جا در بروند. به سامان گفتم: «یعنی ازدواج کنیم؟» سرش را کج کرد و گفت: «هرچی شما بگید» یک قدم نزدیکتر شدم و ادامه دادم «یعنی ازدواج کنیم بعد سه تا بچه بیاریم و پیش مامانم اینام زندگی کنیم؟» با سرش تأیید کرد و جواب داد« بله باز هر چی تو صلاح میدونی» چند قدم دیگر نزدیک شدم و گفتم«یعنی ازدواج کنیم بعد سه تا بچه بیاریم، پیش مامانم اینام زندگی کنیم و تو از عشقت به من سه دنگ آرایشگاه مامانتو به نام من بزني؟» لبخند ملیحی تحویلم داد و گفت: «باشه چشم» بابا با انگشتش لای دندانش را پاک کرد و از پشت سر سامان اشاره داد مغزش خالی است. سامان حلقه را جلویم گرفت و گفت: «بفرمایید» باز دلم پیچ رفت و گفتم: «دوستم داری؟» جعبه را کف دستم گذاشت و گفت: «باشه اگه شما میگید دوستتون دارم!» همه چیز برای یک ازدواج آسان آماده بود؛ اما تو میدانی سامان پدرت نیست، پس چه شد؟! حال میکنی چطور دورت میزنم؟ تا تو باشی این سوال را نپرسی که چگونه با پدرت آشنا شدم! صبر کن تا هفته بعد برایت بگویم…. فعلا- مادرت