خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
156K

النا: موهبت الهی (خاطرات و عکسهای النا)

  • ۲۳:۱۵   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    دخترم...عشــــــــــــــــــــقم ...زندگی ام

    میخام خاطراتت رو اینجا بنویسم تا هم خودم یادم نره و هم تو بدونی که چه وروجکی بودی و هستی
  • leftPublish
  • ۲۳:۱۷   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    پرنسس مامان، میخام برات یه قصه بگم ، میخام برات بگم که من و بابا چه روزایی داشتیم....پر از استرس....پر از خوشحالی....

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود......

    مامان الهه و بابا جونت 5 سال بود که ازدواج کرده بودن...خیلی روزای باحالی بود ... بابا جون و مامان جون اصلا تو فکر نی نی داشتن نبودن..آخه دوست داشتن همه شرایط برا نی نی فراهم باشه بعد ....
    خلاصه بعد از 5 سال دیدن اگه یه فرشته داشته باشن زندگی شون قشنگتر میشه....خدا یه فرشته بهشون هدیه داد اما فقط بیست هفته تو دل مامان مهمون بود ....به خاطر بی سوادی دکتر مامان اون نی نی از دست رفت....وای چه روزای بدی بود مامان
    مامان یک ماه تموم توتخت افتاد شاید اون فرشته نره.....اما نشد که نشد....

    مامان و بابا داغون شدن.....بابا تو یه ماهی که مامان بیمارستان بستری بود 5 کیلو لاغر شد...مامان انقدر گریه کرده بود که نا نداشت..
    اعصاب همه خورد بود...مامان فکرش هم برام عذابه....

    بعد از اون مامان کلی گریه کرد و بابا کلی دلداری داد.........
    مامان کلی دکتر رفت و بابا کلی دنبال دکتر خوب گشت.....

    یکی میگفت اگه بازم نی نی داشته باشی تو 21 یا 25 هفته گی از دست میره و یکی میگفت : بیخود کرده هر کی اینو گفته تو هیچ مشکلی نداری فقط باید استراحت کنی.....

    تا اینکه خدا تو رو به مامان هدیه داد....
    دروغ چرا وقتی مامان جواب آزمایشش رو گرفت خیلی ترسید و خیلی گریه کرد ....میترسید نکنه اون بلاها دوباره سرش بیاد
    خلاصه گرفتن جواب آزمایش همان و نه ماه تموم تو جا خوابیدن و استراحت مطلق بودن همان
    مامان قبلا سرکار میرفت و همش بیرون بود اما نه ماه تموم تو جا خوابید ...رفت خونه مامانی و مامانی ازش پرستاری کرد....حتی بعضی روزا خوابیده غذا میخورد.....
    عجب روزایی بود.......

  • ۲۳:۱۸   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    بابا جون مامان رو برد پیش یه دکتر عالی.....خدا عمرش بده.... یه پیرمرد ماه....خیلی هوای مامان و داشت .....
    چون دکتر مامان تو بیمارستان مهر بود سونو رفت پیش خانوم الماسیان.....یادش بخیر.......

    مامان و بابا عااااااااااااااشق دختر بودن...مامان که هلاک دختر بود....بین خودمون باشه همش میگفت خدایا نی نی ام سالم باشه ...دختر باشه

    روزی که دکتر به مامان گفت نی نی دختره مامان از خوشحالی دلش میخاست داد بزنه .....
    وای مامان..... دکتر دست کوچولو و پا کوچولوت رو نشونمون داد و من و مامانی و بابا کلی ذوق کردیم.....وقتی صدای تالاپ تولوپ قلبت رو شنیدم گفتم نه ماه خوابیدن که سهله هر کاری میکنم تا بدستت بیارم......
  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    دیگه تنها دلخو شی مامان این بود که دکتر براش سونو بنویسه تا بیاد ببیندت......همش باهات حرف میزدم.....برات قصه میگفتم....
    یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    چون مامان نمی تونست از جاش بلند شه مامانی و بابایی میرفتن برات خرید میکردن و منم ذوق میکردم و حسرت میخوردم که چرا خودم نمی تونم باهاشون برم......
    وقتی مامانی و بابایی بیرون بودن یواشکی میرفتم سر خرت و پرتا و بهت نشونشون میدادم
    یادته؟؟؟؟؟؟؟؟

    مامانی و بابایی خیلی برامون زحمت کشیدن ...وقتی میخاستن برات تخت و کمد بگیرن یه بار میرفتن و از مدلای قشنگ عکس میگرفتن و عکسا رو برای من میاوردن تا ببینم و انتخاب کنم ......
    یادته؟؟؟؟؟؟؟
  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    خاله ام کلی کتاب برام آورده بود تا بخونم و سرگرم بشم......
    یکی از این کتابا فرهنگ اسم بود....

    من و بابا دوست داشتیم اسمت معنا دار باشه و فارسی هم باشه...قدیمی نباشه ....

    من اسم النا رو انتخاب کردم ...یعنی موهبت الهی...آنچه خدا هدیه کرده
    بابا اما میگفت نینا قشنگه .....یعنی ظرافت و زیبایی

    منم دیدم حریفش نمیشم گفتم اصلا بیا یه کاری بکنیم ..اسم نی نی رو من انتخاب میکنم و فامیلی اش رو تو هرچی دوست داری بذار
    هههههههه با همین ترفند راضی شد البته بعدا گفت خودش هم النا رو دوست داشته....شایدم دلش برام سوخته بود آخه مامان خیلی ورم کرده بودم و خیلی قیافه ام دلربا بود...
  • ۲۳:۲۰   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    بابای نامردت میگفت مثل زن شرک شدم .....دلداری دادن رو دیدی مامان....ههههههه
  • leftPublish
  • ۲۳:۲۰   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    دکتر گفته بود نیمه دوم مهر بدنیا میایی......منم دوست داشتم 20 مهر بیایی......آخه تولد مامانی 20 مهره اون وقت نوه و مادر بزرگ متولد یه روز بودن......اتفاقا دکتر گفت که نی نی 20 مهر بدنیا میاد و مامانی کلی ذوق کرد.....

  • ۲۳:۲۱   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    مهر بود .....
    عجب روزی بود اون روز....تاریخی.....

    صبح مامانی برام وقت آرایشگاه گرفت آخه چون همش خوابیده بودم موهام داغون شده بود....بابا منو برد آرایشگاه و تو راه کلی با مامانی سر به سرم میذاشتن...بابا میگفت: به اینجا میگن خیابون...نکه نه ماهه از خونه بیرون نیومدی گفتم شاید یادت رفته....

    موهام رو کوتاه کردم و یه سشوار مشتی کشیدم و اومدم خونه.....
    ان روز خونه مامانی مثل دفتر مخابرات بود ....کل فامیل و دوستام بهم زنگ میزدن که بالاخره دوران سختی ام تموم شد....

    دکتر بهم گفته بود 7 صبح تو بیمارستان منو میبینه.....بیمارستانت هم مهر بود.....
    شب وسایلم رو آماده کردم و ساعت 11 بود و من داشتم کتاب میخوندم که تو طاقت نیاوردی و خواستی بیای پیشم...
    بابایی رو از خواب بیدار کردیم و راهی بیمارستان شدیم قبلش به بیمارستان زنگ زدم و گفتم دارم میام و اونا هم دکترم رو خبر کردند

    از شانسمون بابا جونت اون شب ساعت 12 تازه از کار میومد .بهش زنگ زدیم و اونم اومد بیمارستان
    دکتر تا منو دید گفت تو نه ماه خوابیدی طاقت نیاوردی تا فردا هم بخوابی ؟ گفتم نی نی ام طاقت نیاورد
    قبل از اینکه منو تو اتاق عمل ببرن بابا جون رو ندیدم نگو در اورژانس بیمارستان بسته بوده و تا از در اصلی اومده طول کشیده و خلاصه اینکه تا منو بردن تو بابا رسیده
    تو اتاق عمل کلی با پرستارا و دکترا خندیدم و شوخی کردم...دکتر بیهوشی میگفت مریض به این شیطونی کم پیدا میشه...

    و......
    ساعت 1.20 دقیقه روز دوشنبه 20 مهر 88 تو بدنیا اومدی.......خوش اومدی

  • ۲۳:۲۵   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    این عکس آخرین سونوگرافی ات هست مامانی .........دورت بگردم با اون لپهات

  • ۲۳:۳۲   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
     این اولین عکس دخترم تو بیمارستانه

    الهی دورت بگرده مامانت عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم
  • ۲۳:۳۳   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
     

  • leftPublish
  • ۲۳:۳۴   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    قربونت برم با اون موهات....وقتی اولین بار آوردنت ببینمت دیدم یه توپ سیاه آوردن با چندتا دست و پا...ههههههههه
    خیلی مو داشتی ...اونم مثل خودم مشکی مشکی
    مامان تو خیلی خوش خوابی ها !!!!!! حواست هست..... یه لحظه اون چشمات رو باز میکردی همه با سر میدویم رو سرت شاید مرحمت کنی و بذاری ببینیم چشمات چه رنگیه!!!!!
  • ۲۳:۳۵   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
     این عکس مال روزیه که تو رو از بیمارستان آوردیم خونه ..هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا


  • ۲۳:۳۷   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    ما عااااااااشق حموم بودی ...جیک نمی زدی ...اولین بار با من و بابا و مامانی رفتی حموم...

    سه نفری شستیمت....بابا بغلت کرده بود ...مامانی میشست...منم آب میریختم.....عجب همکاری ای.....

    قدیمیا میگفتن اگه بچه رو شب حموم کنی زود میخابه......اما جناب عالی از صبح تا شب خواب بودی ولی شبا من بیچاره باید تا کمه کم ساعت 4 بیدار میموندم...عجب ستمی بود...

    تازه دو شب تا صبح نخوابیدی...من بیچاره شده بودم عین مامان کوزت....یه بارش ساعت8.30 و یه بارم ساعت 10 صبح خوابیدی....
  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    یه بار به یه خانوم مسن گفتم: فکر نکنم شماها به اندازه ما جوونا یا لااقل من استرس داشتید که نی نی وزن گرفته یا نه!!!!!!

    وای مامان بلایی به سرم آورد که نگو و نپرس مــــــــــــادر جان...


    داشت منو میکشت که :آره......شماها خودتون بزرگ شدید...ما که زحمتی برا شما نکشیدیم...
    شماها از بس امکانات دارید موندید چیکار کنید.....ما بیچاره ها یخ حوض میشکستیم و کهنه میشستیم....دستمون پوست نداشت چون با دست لباس میشستیم....و....

    میگن اول حرفت رو مزه مزه کن .....

    خلاصه اگه دکتر میگفت 100 گرم بالای نموداری ذوق میکردم......اما اگه 50 گرم زیر نمودار بودی تو ماشین گریه میکردم که چرا وزن نمیگیری
  • ۲۳:۴۱   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    دو ماهت بود که زلفات شروع کرد به ریختن......از بس سبوره داشتی گلم....تا روی لپات هم سبوره بود.....
    با ترس و لرز بردیمت پیش متخصص پوست تو کلینیک پوست و لیزر سعادت آباد......بین خودمون باشه دکتره وقتی دید مریض تویی ویرا چی بردیمت خنده اش گرفت و گفت این دکتر آوردن نداشت با روغن زیتون چربش کنین خود به خود خوب میشه....

    خوب شد آماااااااا........مو به سرت نموند.....و شدی این..
  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    این عکس رو گذاشتم تا خودت بیشتر به عمق ماجرا پی ببری 

  • ۲۳:۴۵   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    مامان من تموم کارهات رو روزانه تو یه سر رسید نوشتم برا همین هیچی یادم نمیره

    چهار پنج ماهت بود که دکتر گفت شیرم کفافت رو نمیده و شیرخشک تجویز کرد....
    هرچی شیرخشک تو بازار بود رو خریدیم...از sma گرفته تا نان و هومانا و ایزومیل...

    همه مارک ایرانی و خارجی هم شیشه شیر گرفتیم ...از چیکو گرفته تا پنبه ریز.....

    اما تو نه شیر خوردی و نه شیشه.....

    فکر کن با قاشق مرباخوری بهت شیرخشک میدادم یه بار شمردم برا 60 سی سی شیر هشتاد قاشق مرباخوری بهت دادم...اونم با بد بختی.....تو کریر می نشوندمت با انگشتم که روی چونه ات میذاشتم دهنت رو باز میکردم....یه قاشق شیر تو دهنت می ریختم....
    خودم دهنت رو میبستم و کریر رو به سمت جلو خم میکردم تا قورت بدی......

    بعضی اوقات هم وقتی قاشق رو میدیدی با سرعت سرسام آوری سرت رو تکون میدادی تا قاشق تو دهنت نره
    آخر سر وقتی وزنت خوب شد و به دکترت گفتم با چه ستمی بهت شیر خشک میدم گفت نمی خواهد بهش بدی
  • ۲۳:۴۷   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
     این لباس رو بابا یوسف برات خریده بود ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان