پرنسس مامان، میخام برات یه قصه بگم ، میخام برات بگم که من و بابا چه روزایی داشتیم....پر از استرس....پر از خوشحالی....
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود......
مامان الهه و بابا جونت 5 سال بود که ازدواج کرده بودن...خیلی روزای باحالی بود ... بابا جون و مامان جون اصلا تو فکر نی نی داشتن نبودن..آخه دوست داشتن همه شرایط برا نی نی فراهم باشه بعد ....
خلاصه بعد از 5 سال دیدن اگه یه فرشته داشته باشن زندگی شون قشنگتر میشه....خدا یه فرشته بهشون هدیه داد اما فقط بیست هفته تو دل مامان مهمون بود ....به خاطر بی سوادی دکتر مامان اون نی نی از دست رفت....وای چه روزای بدی بود مامان
مامان یک ماه تموم توتخت افتاد شاید اون فرشته نره.....اما نشد که نشد....
مامان و بابا داغون شدن.....بابا تو یه ماهی که مامان بیمارستان بستری بود 5 کیلو لاغر شد...مامان انقدر گریه کرده بود که نا نداشت..
اعصاب همه خورد بود...مامان فکرش هم برام عذابه....
بعد از اون مامان کلی گریه کرد و بابا کلی دلداری داد.........
مامان کلی دکتر رفت و بابا کلی دنبال دکتر خوب گشت.....
یکی میگفت اگه بازم نی نی داشته باشی تو 21 یا 25 هفته گی از دست میره و یکی میگفت : بیخود کرده هر کی اینو گفته تو هیچ مشکلی نداری فقط باید استراحت کنی.....
تا اینکه خدا تو رو به مامان هدیه داد....
دروغ چرا وقتی مامان جواب آزمایشش رو گرفت خیلی ترسید و خیلی گریه کرد ....میترسید نکنه اون بلاها دوباره سرش بیاد
خلاصه گرفتن جواب آزمایش همان و نه ماه تموم تو جا خوابیدن و استراحت مطلق بودن همان
مامان قبلا سرکار میرفت و همش بیرون بود اما نه ماه تموم تو جا خوابید ...رفت خونه مامانی و مامانی ازش پرستاری کرد....حتی بعضی روزا خوابیده غذا میخورد.....
عجب روزایی بود.......