خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش چهارم




    این تو ( مهسا ) :
    ما چهار تا که تونستیم یک جوری خودمون رو جمع وجور کنیم ولی مامان اصلا حالش خوب نبود و خیلی معلوم بود که معذب شده ...
    اون همیشه زن خوش سر زبونی بود ولی اونجا سکوت کرده بود ... حتی درست احوال پرسی نکرد ..
    شرف خان ما رو برد تو ... وای ... از در که وارد شدیم زیر پای ما یک آکواریم بود که ماهی ها توش معلوم بودن من نمی تونستم چشم از اون بردارم ....
    فضای بزرگی که فکر کنم پنج دست مبل توی اون بود با یک شومینه ی مجلل وسط حال و پذیرایی ...  دور تا دور شومینه مبل بود و میز و یک تلویزیون خیلی بزرگ که در مقابل تلویزیون چهارده اینچی ما یک چیز عجیب بود ..
     انتهای سالن مهمون خونه بود با مبل های سلطنتی و یک میز ناهار خوری سه برابر اتاق خونه ی ما ...
    از سقف بلند اون که با طبقه ی بالا یکی بود یک چهل چراغ بی نهایت زیبا و خیلی بزرگ آویزون شده بود که چشم رو خیره می کرد و اون خونه رو از روز هم روشن تر کرده بود ...
    همه چیز توی اون خونه برق می زد ... تابلوهای نفیس و گلدان های شیک .... و خلاصه طوریکه آدم فکر می کرد وارد قصر یک شاه شده ...
    حال ما کاملا معلوم بود ...

    یک خانم خیلی شیک و زیبا ولی آروم و مهربون و یک آقایی که قد متوسطی داشت و قیافه ی خیلی معمولی ... اومدن جلو و پشت سر اونام شیدا ... که واقعا باور نکردنی بود که برای همیچین دختری شرف خان به مجید پیشنهاد داده باشه ...
    دیگه ما هم کنترلی روی اعصابمون نداشتیم به خصوص که شیدا رو  هم دیدم ... زیبا و خواستی و خیلی ساده ... این اصلا با عقل جور در نمیومد که شرف خان برای خواهرش مجید رو در نظر گرفته باشه  .....
    یکی یکی دست دادیم و ما رو بردن توی مهمون خونه ...
    شیدا به تمام معنی خانم ...مودب و مهربون به نظر می رسید مجید که دست و پاشو گم کرده بود ...    و نمی دونست چیکار کنه ...  من دلم می خواست یک معجزه ای می شد تا ما اون گل و شیرینی رو از اون خونه محو می کردیم ... که از خودمون بیشتر اون ضایع بود ...
    ولی شیدا گلها رو برداشت تشکر کرد و گفت : دست شما درد نکنه ... خیلی قشنگه ... ممنون .

    خوب بر خلاف انتظار اون، ما فقط بهش نگاه کردیم ... بِر و بِر و هیچکس جواب تشکر اونو نداد ...
    مامان که سرشو انداخته بود پایین و با گوشه ی چادرش بازی می کرد ... و منیر هم تا اونجا بودیم یک کلمه حرف نزد ...
    فقط گاهی به نسرین خانم مادر شیدا یک لبخند بی مزه می زد ...
    بالاخره ... نسرین خانم به مامان گفت : خوب می فرمودید ...
    مامان کمی جا بجا شد و گفت : اختیار دارین شما بفرمایید ...

    در این موقع خدمتکار اونا اومد و یک سینی چای آورد و بعدم از ما پذیرایی کرد ...
    حالا شرف خان سعی می کرد زیاد حرف بزنه که این سکوت بشکنه ... از مجید تعریف می کرد که چقدر پسر درست و خوبیه و اون تا حالا آدمی شبیه اون ندیده ... کاری ؛؛ با صداقت و ؛؛ عاقل ؛؛ ....
    خوب ولی ما همین طور نگاه می کردیم و کسی جرات حرف زدن نداشت ...

    آخه خودمون می دونستیم که اینجا جای ما نیست ..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان