داستان این من و این تو
قسمت چهارم
بخش پنجم
بالاخره آقای مظاهری پدر شیدا پرسید :
آقا مجید شما چند سال داری ؟
مجید گفت : بیست و هفت سال ...
گفت : خوب شما که عمران خوندین خواهرا چی ؟
یک مرتبه نمی دونم چی شد مهتاب جواب داد که من علوم آزمایشگاهی خوندم منیر جان خواهر بزرگ من پزشکی و شوهرشون هم پزشک هستن و مهسا خواهر کوچیکم هم چون خیلی با هوشه ریاضی می خونه و ان شالله چیز نمونده تموم کنه ...
گفت : به به چه خانواده ی تحصیل کرده و با فرهنگی ...
( من تو دلم گفتم آره چون تو مدرسه زندگی می کنیم فرهنگمون رفته بالا )
ادامه داد : خوب شما می دونین که شرف و شیدا هر دو معماری خوندن ... نقشه ی همه ی کارای ما رو الان بچه ها می کشن و اجرا می کنن ... ولی فکر نکنم شماها با هم بتونین کار کنین ...
ببخشید اسم شما مهتاب خانم بود دیگه درست گفتم ؟
مهتاب گفت : بله ... ولی تقریبا با منیر جان هم رشته هستیم ...
آقای مظاهری گفت : آه بله بله راست میگین ...
نسرین خانم با مهربونی هی تعارف می کرد ... و من مونده بود این خانواده با این همه ثروت چقدر بی تکبرن ...
ولی خدایش لحظات سخت و خنده داری بود چون هر چی نسرین خام تلاش می کرد یک کلمه از زبون مامان حرف بکشه موفق نمی شد ...
شیدا هم ساکت نشسته بود و یک لبخند محو روی لبهاش بود ؛؛ شاید اونا از همون بر خورد اول متوجه شده بودن که ما از اونا نیستیم و روی ادب با ما خوشرفتاری می کردن ...
باز همه ساکت بودن یا به زمین نگاه می کردن یا به هوا و وقتی نگاه شون بهم می افتاد لبخند می زدن ... و این سکوت کشنده ... طولانی شد ...
بالاخره آقای مظاهری پدر شرف خان از مجید پرسید : خوب شنیدم قصد ازدواج دارین ...
مجید نگاهی به مامان کرد و گفت : ان شالله به امید خدا ...
من که از این جواب خندم گرفته بود لبخندی زدم و چشمم افتاد به شرف خان اونم داشت منو نگاه می کرد و یک لبخند به من زد قلبم فرو ریخت ...
خیلی خوش تیپ بود ...
ناهید گلکار