داستان این من و این تو
قسمت چهارم
بخش ششم
مهتاب باز پا در میونی کرد و گفت : البته اگر قسمت باشه ... شما آخه ما رو نمی شناسین .... واقعا دلمون نمی خواست اینطوری مزاحم شما بشیم ولی ... چی بگم ... باید حقیقت رو بدونین که ... خوب ما چرا ... حرفی که لایق این مجلس هست نداریم که بزنیم ...
گفتن بعضی حرفا آسون نیست ... ولی راستش اینه که .... خوب برای اینکه احترام شما رو داشته باشیم ... و خدای نکرده فکر دیگه ای نکنین باید بگم که ما در حد و اندازه ی شما نیستیم ... دلمون می خواست باشیم تا می تونستیم در مورد گوهر زیبایی که شیدا خانم باشه حرف بزنیم ...
ولی سطح زندگی ما مثل شما نیست و اینو می دونیم که ما رو نمی پذیرین ...
مثل اینکه این وسط اشتباهی شده ... خیلی ببخشید ... کاش اینطوری نمیشد ... من خودم شخصا شرمنده ی شما شدم .... ولی خوب زندگی همینه دیگه پیش اومده و امیدوارم ما رو عفو بفرمایید ...
اگر اجازه بفرمایید مرخص میشیم ...
نسرین خانم گفت : این حرفا چیه خواهش می کنم همه ی آدما مثل هم هستم خوب یکی بیشتر داره یکی کمتر . مشکلی نیست ما هم همیشه اینقدر نداشتیم ... مظاهری خودش از صفر شروع کرده ... انسان بودن مهمه خدا شاهده ما اصلا این طوری نیستیم ... و از اومدن شما خوشحال شدیم . شرف دائم از آقا مجید حرف می زنه ... دوست شدن با هم چه اشکالی داره ، مهمون ما باشین ؟ ...
شرف خان گفت : نه بابا من با علم به اینکه مجید چه موقعیتی داره به بابا و شیدا گفتم مشکلی نیست ، مهتاب خانم نباید این طوری فکر می کردین ... شیدا خیلی خواستگار داره ولی قبول نمی کنه راستش یک ازدواج نا موفق هم داشته ... و چشم ما از آدما ترسیده ...
حالا گفتیم با شما آشنا بشیم ... الانم چیزی نشده ... اشکالی نداره هر طوری خودتون صلاح می دونین ... مامان از جاش بلند شد و گفت : خیلی ببخشید مزاحم شدیم .. .و راه افتاد بره طرف در ...
اینجاش دیگه از همه بدتر بود یکی باید اونو می گرفت ... ولی خوب نمیشد ما هم بلند شدیم و دنبالش راه افتادیم ...
اونقدر بد خداحافظی کردیم که آبرویی برامون نموند این وسط . چشمم افتاد به شیدا که خنده اش گرفته ...
و ما با خجالت از اون خونه اومدیم بیرون و کار تموم شد ...
ما ماشین نداشتیم و باید راه زیادی رو پیاده می رفتیم تا به خیابون اصلی برسیم ... دنبال همدیگه با کفش های پاشنه بلند لخ می کشیدیم ... بدون یک کلمه حرف .....
مامان که عصبانی هم بود و بالاخره به حرف اومد و با بغض گفت : تو رو خدا دیگه مجید حواستو جمع کن این جور ما رو سنگ رو یخ نکن مُردم از خجالت ...
اون شب کلا ما حرفمون نمی اومد ولی من تو فکر بودم .
همش به شرف فکر می کردم اون برای هر دختری یک رویا بود خوب و صمیمی خوش تیپ و پولدار ... و با یک فکر احمقانه گفتم آخ چی می شد اون از من خواستگاری می کرد ... و توی رویام خودمو زن شرف دیدم و عروس اون خونه ... از این فکر ها کردم تا فردا صبح ...
مجید فردای اون روز برای شرف توضیح داده بود که ما واقعا وضعیت خوبی نداریم و کامل همه چیز رو به اون گفته بود ...
یک ماه بعد یک شب ما نشسته بودیم که شرف به مجید زنگ زد و گفت : مجید جان گفتی مهتاب خانم علوم آزمایشگاهی خوندن؟ ... می خوان جایی کار کنن ؟
مجید پرسید : چطور مگه ؟ آره خوب ...
گفت : دوستم آزمایشگاه داره دکتر صدری ... آزمایشگاه بزرگی داره اگر می خوان فردا مهتاب خانم رو بیار سر کار من خودم می برمشون معرفی میکنم ببینیم چی میشه ...
مجید گفت : باشه شرف جان اگر خواست صبح با هم میام ....
گوشی رو که قطع کرد به مهتاب گفت : چی شده شرف برای تو کار پیدا کرده ؟
مهتاب گفت : تو بهش حرفی زده بودی ؟
گفت : نه به اون صورت فقط گفتم درس تو تموم شده ولی هنوز سر کار نرفتی ... حالا میای صبح بریم ؟ شاید خوب باشه ...
گفت : معلومه از خدا می خوام . بد نیست ؟
من گفتم چرا بد باشه می خوای منم باهات میام ...
مجید گفت : نه تو بیای برای چی ؟ خودم هستم ...
ناهید گلکار