داستان این من و این تو
قسمت ششم
بخش چهارم
این تو ( مهسا ) :
من هر روز شاهد این بودم که مجید و مهتاب با شرف خان و شیدا ... کجا رفتن ,, کجا بودن ,, و چی بهم گفتن ...
اونا روز به روز با هم صمیمی تر می شدن ولی منو تو کارشون دخالت نمی دادن شایدم من خودمو از اونا دور می کردم ,, لج کرده بودنم باهاشون حرف نمی زدم در حالی که انگار براشون مهم هم نبود ...
ولی شش دانگ حواسم به اونا بود ...
یک شب دیر وقت بود و هنوز اونا نیومده بودن ...
دیدم مامان اصلا نگران نیست ... ازش پرسیدم بچه ها دیر کردن نگران نیستی ؟ ...
گفت : نه مادر نگران نباش رفتن بیرون با شرف خان و شیدا و منیره و مجتبی شام بخورن ... شرف خان دعوتشون کرده ...
گفتم : خیلی جالبه ... براتون مهم نیست دختر تون رو شرف خان داره بازی میده ؟
گفت : حرف مفت نزن اونا می خواستن برای کار حرف بزنن ... تازه مهتاب که بچه نیست خودش می دونه داره چیکار می کنه ...
گفتم : آره جون خودش دائم با شرفه ...
گفت : توی کارگاه بهشون کمک دفتری می کنه و یک پولی هم از اونجا می گیره ... چیکار کنه بچه ام باید به فکر جهیزیه خودش باشه من که نمی تونم براش چیزی بخرم . بعد میشه مثل منیره دیدی با چه آبرو ریزی رفت به خونه ی بخت؟ ... هنوز هم وسیله ی درست و حسابی نداره ...
تا وقتی اونا برگشتن خون خونمو خورد دلم می خواست حداقل به منم می گفتن داریم چیکار می کنیم . از این که منو آدم حساب نمی کردن خیلی بهم بر خورده بود ...
هر دو شاد خندون برگشتن و گویا شرف خان و شیدا اونا رو رسونده بودن ... من مثل گربه ای براق طرف اونا ایستاده بودم ...
مهتاب ازم پرسید : خوبی مهسا جان ؟ ...
دهنمو کج کردم و گفتم : آره مثلا من شش سالمه ... مرسی خوبم چرا برای من آبنبات نخریدین اومدین ؟
به حال شما نمیرسه ...
گفت : نه معلومه که امشب به جای مامان می خوای به من گیر بدی ...
گفتم : حرف مفت نزن ... من به فکر توام که راه افتادی دنبال اون شرف خان ,, بیچاره اون داره بازیت میده ... فردا تفت می کنه بیرون ...
مجید دست و صورتش رو شسته بود برگشت تو اتاق و گفت : مهسا از تو بعیده این حرفا رو نزن مهتاب با من بود بعدم بچه که نیست تو دخالت نکن ...
مهتاب گفت : اصلا تو چه حقی داری به کار من دخالت می کنی ؟ مامان هست مجید هم هست تو چیکاره ای ؟
دیگه تحملم تموم شده بود شروع کردم خودمو زدن و گریه کردن ...
داد می زدم : من اصلا از اولشم کسی نبودم ... هیچ کس به فکر من نیست ... همه دنبال کار خودشون ... ای خدا بمیرم راحت بشم خدایا منو بکش ...
مهتاب گفت تو که می گفتی خدا چیکاره اس حالا چرا از اون می خوای تو رو بکشه ...
ولی مجید اومد و منو بغل کرد و گفت : آروم باش خواهرم اینطوری که آدم حرف نمی زنه ؛؛ ما که هر کاری تو گفتی کردیم ... پول خواستی ازت دریغ نکردیم . چیکار باید می کردیم خوب خودت بگو چی می خوای ما همون کارو می کنیم ...
تو خواهر عزیز منی ... اگر چیزی می خوای بگو ... یا ما باید برات کاری بکنیم خودت بگو ... شده تو حرفی بزنی و ما انجامش ندیم ؟
گفتم : ای بابا چرا مثل بچه ها با من رفتار می کنین من بیست و دو سالمه ...
مهتاب گفت : پس لطفا مثل بیست و دوساله ها رفتار کن .
اون شب مجید منو آروم کرد ولی مهتاب حرفای من از دلش در نیومد ... و باهام سر سنگین بود ...
نمی دونم بهش حسودی می کردم یا چیز دیگه ای بود ولی از اینکه اون با شرف دوست شده بود خیلی ناراحت بودم ...
ناهید گلکار