داستان این من و این تو
قسمت سیزدهم
بخش اول
این من ( سینا ) :
مهسا که گوشی رو قطع کرد ... سارا زنگ زد اونم که جیغ جیغو ...
با صدای بلند گفت : سینا کجایی ... دلمون شور افتاد برات ... چرا یک زنگ نمی زنی خیلی بی خیالی ...
گفتم : دارم میام ...
گفت : زود باش ... مامان دیگه منو کُشت اینقدر رفت جلوی در و برگشت . چرا تلفنتو جواب نمیدی ؟
گفتم : دارم میام سارا نشنیدی ؟ ... تو مگه زنگ زدی ؟
گفت : یک وقت خودتو ناراحت نکنی به گوشیت نگاه کنی ها ....
دیدم اگر یکم دیگه بذارم حرف بزنه آبروی منو می بره ، گفتم : دارم میام نزدیک خونه ام الان دارم رانندگی می کنم ...
گفت : باز ماشین اون مرده رو گرفتی ؟ مگه بابا نگفت ......
اون همین جور داشت حرف می زد من گوشی رو قطع کردم ...
رعنا گفت : سارا بود ؟ ... معلوم میشه خیلی دوستت داره ... منم دلم می خواست رضا پیشم بود و هی سر به سرش می گذاشتم ... آخ سینا دیدی بابا چیکار کرد ؟ افتضاح شد ... آخه بگو تو که خطاکاری چرا می ری به عمو زنگ می زنی ...
می دونم خاله حتما دلش خنک شده ... از این بابت خوبه ...
گفتم : خاله ؟ اونم فهمید ...
گفت : خاله نسرینم زن عمو مظاهری ... دو تا خواهر ، زن دو تا برادر شده بودن ... عمو عاشق زن و بچه هاشه ... همیشه با اونا با احترام و منطق رفتار می کنه درست بر عکس بابا ...
شیدا دو بار طلاق گرفت ولی عمو پشتش بود ازش حمایت کرد ... و وقتی دید که عاشق مجید شده با اینکه می گفت می ترسم بازم شکست بخوره ولی باهاش مخالفت نکرد و به تصمیمش احترام گذاشت ...
پرسیدم : چرا مخالف بود ؟
گفت : خوب خانواده ی خیلی سطح پایینی داره البته اینا رو خاله به من گفته ولی شیدا و شرف اصلا براشون مهم نیست چون مهتاب زن شرف هم خواهر مجیده ...
گفتم: می دونم ...
گفت : از کجا بابا گفته ؟ ...
گفتم : نه خواهرشون تو آژانس کار می کنه دائم به من یادآوری می کنه که خواهرش زن شرف خانه و برادرش همسر شیدا خانم ...
گفت : آهان یادم اومد آره مهسا تو شرکت بابا کار می کنه ... طفلک ... دختر خوبیه ... ولی فکر کنم سارا بیشتر با من جور باشه ... سینا ؟
گفتم : جانم ...
گفت : وای چه جان قشنگی گفتی ... سینا ...
گفتم : جاااااانم ...
خندید و گفت : از دست بابام فرار کن ... نذار اون تو رو آلوده ی کاراش بکنه ... تازه این اولشه ... من اگر بگم چه کارایی می تونه بکنه باورت نمیشه ... تا مامانم بود این طوری نمی کرد ... داشتیم زندگی می کردیم می رفتیم مسافرت خوش بودیم ...
خوب مشکلاتی داشتیم ولی کنار هم حلش می کردیم ... تا اینکه پوری اومد تو آژانس ... و با اینکه می دونست بابا زن داره ... ولی ولش نکرد ...
اول رابطه ی پنهونی داشتن ولی خود پوری کاری کرد که مامان بفهمه ... آب رو گل آلود کرد و ماهی گرفت ...
خوب غوغا راه افتاد و از اون به بعد همش دعوا کردن و کتک کاری ... تا مامان طلاق گرفت و رفت ....
زندگیمون بهم ریخت ... من و رضا خیلی عذاب کشیدیم ...
و بابا با پررویی اون زن رو آورد تو زندگی مامانم .....
ناهید گلکار