خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم




    پیاده شدم ...
    رعنا هم اومد پایین و دستشو دراز کرد و به من نگاه کرد و این اولین تلاقی نگاه دو عاشق بود که تمام حرف دلشون رو با هم در یک لحظه بهم گفتن ... و من دستم رو دراز کردم ... آهسته دستمون رفت توی هم و قلبمون بهم گره خورد ...
    صورت هر دوی ما تغییر کرد ... احساس کردم دارم میون دست اون ذوب میشم ...
    یک دفعه دستشو کشید و گذاشت روی قلبش ... انگار به سختی نفس می کشید ...
    بدون اینکه حرفی بزنه رفت و نشست پشت فرمون ...
     دستشو تکون داد و گفت : به بابات سلام برسون بگو خیلی مردی .... و یک گاز محکم داد و رفت ...
    من با نگاه بدرقه اش کردم ... خیلی دوستش داشتم و عاشقانه می پرستیدمش . خدا رو شکر در موردش اشتباه نکردم ... اون واقعا یک فرشته بود ...
    وقتی وارد حیاط شدم ... تو عالم خودم بودم که مامان و بابا و سارا منو از اون حالت هپروت بیرون آوردن ...
    چون هر سه توی حیاط بودن ...

    سارا پرسید : اون رعنا بود ؟
    و قبل از این که من بتونم حرفی بزنم ... مامان قیامت به پا کرد ...

    می زد تو سر و صورتش و می گفت : وای ... وای ... وای خون یا حسین بچه ام چی شده نگفتم دلم شور می زنه ...
    گفتم : این طوری نکن ... خون من نیست ... یک نفر به کمک احتیاج داشت کمکش کردم خون اونه . من چیزیم نیست مامان جان ...
    بابا گفت : بیا جلو تو روشنایی ببینم راست میگی ... واقعا چیزیت نشده ؟ کی بود ؟ چرا اینقدر خون روی لباس تو ریخته ؟
    صد بار بهت گفتم خودتو تو درد سر ننداز ... سینا تو که پسر بدی نبودی چرا داری یاغی میشی ؟
     با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم : یاغی ؟ بابا چی داری میگی ؟ یاغی ....
    و از خنده من اونم خندش گرفت و خوب مامان و سارا هم خندیدن و رضایت دادن و من رفتم تا لباسمو عوض کنم ...
    بوی کوکو سبزی تمام خونه رو بر داشته بود ... با استنشاق این بوی لذیذ چنان گرسنه شدم که می تونستم یک گاو رو بخورم ...

    زود حاضر شدم و رفتم تو آشپز خونه ... اونا شروع کرده بودن منم نشستم سر میز ... ولی دیگه نمی تونستم از سوال های اونا شونه خالی کنم به خصوص بابا که اصرار داشت بدونه برای چی اون خون روی لباس من ریخته ...
    منم یک کم حقیقت رو گفتم ...
    بابا گفت : سینا جان بعد از شام بیا من و مامانت می خوایم باهات حرف بزنیم ...
    تقریبا می دونستم اون می خواد در مورد چی منو نصحیت کنه ...

    ولی بازم حرفی نزدم و جلسه با ریختن چند تا چایی توسط سارا رسمی شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان