خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم




    بابا گفت : پدر جان ... ببین راحت بهت بگم از این خانواده دوری کن .

    با تعجب پرسیدم : از کدوم خانواده ؟ سارا ؟
    سارا گفت : ببخشید دیر کردی من دهن لقی کردم ...

    بابا ادامه داد : نگفتن حقیقت کاری رو درست نمی کنه من و مادرت که غریبه نیستیم .... ببین بابا ... برای به دست آوردن پول نباید خودتو بفروشی ...
    این یک جور تن فروشیه ... فرق نمی کنه وقتی آدم شرف و انسانیت رو گروی پول بذاره از اون پول هم خیری نمی بینه ... تازه شنیدم به دخترش هم علاقه مند شدی ...
    ولش کن بابا ... به درد تو نمی خوره ... وقتی یک گل وسط لجن زار باشه تو باید برای چیدنش همه تنت رو به لجن آلوده کنی تا یک گل پژمرده و آسیب دیده رو بچینی ... به اینا کار ندارم ... برای خوشبختی باید دختر مناسب خودت  پیدا کنی ... از طبقه ی خودت ... کبوتر با کبوتر باز با باز ...
    نذار اون دختر به تو علاقه مند بشه چون به درد تو نمی خوره ... اگر خیلی خوب و نجیب باشه تو همیشه در معرض تحقیر قرار می گیری به این ذلت تن در نده بابا ...
     گفتم : می دونم خودمم همین فکر رو می کنم ... ولی نمی تونم از اون دختر بگذرم ...
    ولی اینم می دونم که حق با شماست ... من اصلا  کاری نکردم و سراغش نرفتم ... ولی دست تقدیر هی ما رو سر راه هم قرار میده ...
    گفت : بابا از این شرکت بیا بیرون من که نمردم هنوز هستم خدا رو شکریک لقمه نون حلال هست با هم می خوریم ... خودم یک کاری برات پیدا می کنم ...
    گفتم : امروز پرویز خان یک چک نه میلیون تومنی به من داد ... بابت دو ماه ..
    اصلا قرار ما این بود که سه ماه با یک و نیم کار کنم ... من به همون هم راضی بودم ولی امروز گفت ماهی پنچ میلیون بهت می دم ....
    گفت : این مرد می خواد تو رو سپر بلای خودش بکنه ... حالا بهت اعتماد داره بماند ... نکن بابا ... با خودت صادق باش ..
    اگر مرد زیر بار حرف نامرد بره ... نامردتر از اون میشه چون نامردی رو از نامرد یاد گرفته  ... خودتو تا این حد پایین نیار ...
    اون شب مدت ها بیدار بودم و نخوابیدم و وقتی آخر شب رعنا زنگ زد جواب ندادم آمادگی نداشتم باهاش حرف بزنم ...
    نمی دونستم چیکار باید بکنم که درست باشه ...
    صبح خیلی خسته و بی انگیزه رفتم سر کار پرویز خان نیومده بود ...
    چند بار از اون بالا نگاه کردم همه اومده بودن ولی مهسا دیر کرده بود ...
    تا بالاخره یک بار که کنترل کردم دیدم پشت دستگاه نشسته ولی ناگهان از جاش پرید و با عجله رفت بیرون ....
    من خودم رفتم پایین و مشتری ها رو راه انداختم ...
    چند نفر دیگه هم توی نوبت ایستاده بودن ...

    بقیه هم سر کار خودشون بودن ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان