داستان این من و این تو
قسمت چهاردهم
بخش اول
این من ( سینا ) :
گفتم : نمی دونم به خدا الان مشکل شما چیه ؟ بغض کرد و اشکهاش سرازیر شد ...
و گفت : نمی دونم چیکار کنم ... باید باهاش حرف بزنم ... تا دست از سر ما برداره .... ( تلفنم زنگ خورد پرویز خان بود )
گفت : سلام سینا جان کجایی ؟
گفتم : سلام هنوز شرکتم ...
پرسید : مشکلی پیش اومده تو هنوز اونجایی ؟
گفتم : نه یک کم کارم طول کشید ... الان داشتم می رفتم ...
گفت : اگر می تونی با دوست دخترت بیا خونه ی ما پوری جون خاطرش جمع بشه ...
گفتم : ببخشید دوست دخترم مریض شده چون نتونستیم بریم آنتالیا ...
گفت : ای بابا از دست این زن ها ... خیلی خوب باشه یک وقت دیگه ... ببخشید برنامه های تو رو بهم زدم حالا خیلی ناراحت نشده که ...
گفتم : کاری ندارین من باید درو ببندم ...
گفت : نه ولی یک سر به من بزن هر وقت کار نداشتی ... گوشی رو که قطع کردم ....
مهسا با یک حالت خاصی ازم پرسید : شما دوست دختر دارین ؟ ...
من اصلا حواسم به مهسا نبود ...
گفتم : نه بابا دوست دخترم کجا بود ... یک شوخی پرویز خان کرد منم شوخی کردم ...
با هم از در آژانس اومدیم بیرون ...
مهسا هنوز آشفته بود گفت : راهتون از کدوم طرفه ؟
گفتم : من می خوام برم جایی کار دارم به نظر من خودتون رو بیخودی ناراحت نکنین ... با اجازه خدانگهدار ...
و ازش جدا شدم و رفتم خیابون پیروزی تا یک ماشین برای خودم بخرم ...
ولی چیزی پیدا نکردم ... اما مامان رو فراموش نکرده بودم ...
اون یک ماشین لباسشویی دوقلو داشت که می دیدم هر بار با چه زحمتی باهاش لباس می شوره و تازه اونم خراب شده بود و خشک کن اون کار نمی کرد ...
من همون شب آخرین مدل لباسشویی براش خریدم ... و شادی رو توی چشماش دیدم ...
مادر من که اینقدر برای من زحمت کشیده بود به خاطر ماشین لباسشویی از من تشکر می کرد.
گفتم : این که چیزی نیست در مقابل این همه زحمت شما ... من پسرتون هستم ...
گفت : نه مادر من چشم و دلم سیره ... این ذوق و تشکر من به خاطر اینه که تو پسر خوبی شدی ...
همین قدر که تا اولین حقوقت رو گرفتی و یاد من بودی ازت ممنونم ... ولی تو رو خدا دیگه این کارو نکن بذار پولات جمع بشه خونه بخری ... ماشین بخری ...
بعد منو می بری گردش و منم به جاش برات زن می گیرم ...
گفتم : زن نمی خوام باید سارا رو شوهر بدیم ...
سارا گفت : اول برام یکی پیدا کن ,, از برادرم شانس نیاوردیم ... دوتا دوست درست و حسابی نداری بیاری خونه ... با من آشنا بشن ..
مامان گفت : چه بی حیا دختره ی پررو ، برو تا با جارو نزدمت ....
من رفتم تو اتاقم سارا هم دنبالم اومد ...
گفت : چه خبر ...
گفتم : سلامتی دهن لق ...
گفت : به خدا سینا مجبور شدم قبلا که این کارو نکرده بودم ولی نگرانت شدم ... دیشب اون رعنا بود دم در تو رو رسوند ؟
گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ؟
گفت : تو رو خدا بگو دیگه رعنا بود ؟ من خودم می دونم خودش بود , خیلی خوشگله ... وای سینا از سر تو زیاده .مثل هلو بود یک راست می رفت تو گلو ...
گفتم : می خواست دیشب بیاد پیش تو با هم فیلم هندی نگاه کنیم ...
یک دفعه پرید و منو بغل کرد و گفت تو رو خدا بگو بیاد ...
سینا تو رو خدا بیارش ... وای نه زندگی ما خیلی خرابه خجالت می کشیم نه نمی خواد بیاریش ...
گفتم : سارا اگر دهن لقی نمی کنی فکر می کنم رعنا هم به من علاقه داره .
گفت : همه ی مردا خنگن یا تو اینطوری هستی ؟ خوب معلومه دیگه مگه شک داشتی ؟
ناهید گلکار