داستان این من و این تو
قسمت چهاردهم
بخش دوم
اونذشب هر چی صبر کردم رعنا زنگ نزد ...
خوب منم دلم نمی خواست این کارو بکنم ... ولی چشمم به گوشی تلفن بود هر دقیقه یک بار اونو چک می کردم ...
امیدوار بودم که صدای زنگ رو نشنیده باشم ... ولی فردا هم زنگ نزد ...
پرویز خان تو این مدت خونه نشین شده بود و فقط دو بار اومد سر زد و رفت ...
همه ی کارا گردن من بود تا دیر وقت کار می کردم ولی بازم چشمم به تلفنم بود و از خودم جداش نمی کردم ...
مهسا روز بعد هم حال خوشی نداشت ولی من سراغش نرفتم ...
نمی خواستم قاطی مشکلات اونم بشم ... این طور که معلوم بود بدش نمیومد منم دخالت بده ...
روز سوم باز از رعنا خبری نبود ...
نتونستم طاقت بیارم و زنگ زدم ... با اولین زنگ گوشی رو برداشت ...
گفتم : رعنا ؟ سلام ...
گفت : چه عجب آقای بی وفا ...
گفتم : منتظر تلنفت موندم ... چشمم خشک شد به این تلفن ... خانم بی وفا ... نه به این که روزی چهار بار زنگ می زدی نه به حالا ....
گفت : دلیل داشتم ... ازت ترسیدم ...
گفتم : برای چی ؟
گفت : سینا ؟
گفتم : جانم ...
گفت : بیا بریم بیرون همدیگر و ببینم من خیلی دلم تنگ شده برات ... البته این پیشنهاد باید از طرف تو باشه ... ولی عیب نداره من بهت پیشنهاد می کنم ...
گفتم : بیام دنبالت ؟
گفت : نه من میام بگو کجایی ؟
گفتم : الان تو آژانس هستم ... داره تعطیل میشه ...
گفت : تو نرو من زود میام ... و گوشی رو قطع کرد ...
منم به کارام رسیدم ... و ذوق دیدن اون داشت کلافه ام می کرد ...
دلم می خواست توی چشمای درشتش خیره بشم و بهش بگم چقدر دوستش دارم ...
کارمندا یکی یکی اومدن و خدا حافظی کردن و رفتن ... و من در اتاق رو قفل کردم و رفتم پایین ... ولی مهسا هنوز اونجا بود ...
گفت : آقا سینا ... می خواستم یک چیزی بهتون بگم ... در مورد پدرم ...
گفتم : آهان باهاشون حرف زدین ؟
گفت : بله ... با اینکه آخرش دلم براش سوخت ، ولی من یک کار بدی کردم ... خیلی از خودم رنجوندمش ...
حرفایی که تو دلم مونده بود بهش زدم ... شما میگین من خیلی بدم ؟ ...
ناهید گلکار