داستان این من و این تو
قسمت چهاردهم
بخش سوم
گفتم : نه بابا دل آدم که سنگ نیست ... شما هم این همه مدت منتظرش بودین تقصیر خودشه ... نگران نباشین دنیا هنوز ادامه داره از دلش در میارین شاید این یک جورایی براش خوب بود ...
مامان شما چطور اونو بخشید ؟
گفت : مامانم ؟ اون اصلا هیچوقت از کسی کینه نداره که ببخشه ... آره ... دلش خیلی بزرگه ... تازه میگه تقصیر خودم بود که باباتو ول کردم ... آخه بابام رفت مسافرت ... در غیاب اون مامان ما رو آورد تهران ... خوب پول داشتیم و خونه گرفتیم ...
مامان درس می داد ... زندگی کردیم الانم که بچه ها روی پای خودشون ایستادن ...
گفتم : خیلی خوبه ... چه عالی مادر شما معلمه ؟
گفت : بله ... راهنمایی درس میده ....
گفتم : برای همین بچه های درسخون و فهمیده ای داره ...
مهسا تا حالا ایستاده بود و من نشسته بودم ولی اونم یک صندلی کشید جلو و نشست و تازه سر درد و دلش باز شده بود ...
من نمی خواستم وقتی رعنا اومد اون باشه ...
گفتم : مگه نمی خواین برین ؟ ...
دوباره بلند شد و گفت : آخ ببخشید ... فکر کردم شما هنوز هستین ...
گفتم : نه منم باید برم داشتم به حرفای شما گوش می کردم ...
کیفشو به روش خاصی پرت می کرد روی شونه هاش ، این بارم این کارو کرد و گفت : خدا حافظ ...
ولی باز رفت سراغ میزشو یک چیزی برداشت و کمی دست دست کرد ... داشتم بهش شک می کردم .
انگار نمی خواست بره ... بالاخره از در رفت بیرون ...
ولی همون موقع رعنا از راه رسید و بوق زد ... من کیفم رو بر داشتم ... و متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته و فرداست که توی آژانس همه بفهمن ...
مهسا نگاهی به من کرد ... شکل علامت سئوال بود ... و از صورتش معلوم بود که حال خوبی نداره ... رفت طرف ماشین و با رعنا سلام و احوال پرسی کرد ... من نرفتم بیرون تا اون بره ...
یک کم که دور شد درو قفل کردم و رفتم سوار شدم ...
گفتم : سلام
گفت : سلام به شما آقای پر کار ...
گفتم : خوب بگو ,, زود بگو چرا زنگ نزدی ؟
گفت : تو نمی دونی ؟ و راه افتاد ...
گفتم : اگر با این سرعت بری فکر نکنم بتونیم حرف بزنیم چون من حواسم باید به جلو باشه ...
زد کنار و پیاده شد و گفت : بفرمایید شما بشین ...
ناهید گلکار