داستان این من و این تو
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
کمی دور زدم ... هر دو ساکت بودیم ..
بالاخره گفت : سینا ؟
گفتم : جانم ...
گفت : دلم می خواد بدونم تو سرت چی می گذره ...
گفتم : چه تفاهمی منم دلم می خواد بدونم تو سرم چی می گذره ... باور کن الان گیج گیجم ... خودمم نمی دونم ...
گفت : چه تفاهمی منم همینطور ... منم گیجم ... انگار دارم دور خودم می چرخم ... سینا می دونی تا حالا این احساس رو نداشتم ...
گفتم : چه احساسی ...
گفت : تو خیلی ترسویی ...
گفتم : تو احساس می کنی من ترسوم واقعا ؟
گفت : خودتو لوس نکن ... خودت می دونی چی میگم ...
گفتم : ترسو نیستم ... ولی واقعا ترسناکه ... چیکار کنم !!! باید بترسم ؟؟؟
گفت : نترس نذار من بهت بگم کوچیک میشم ...
گفتم : نگو رعنا ... نمیشه ... باید از هم دوری کنیم ...
گفت : تو می تونی ؟
گفتم : آره باید راه درست رو انتخاب کنیم ... امشب می خوام ازت
دستشو گذاشت روی دست من روی فرمون و گفت : نگو ...من فقط تو رو دارم ... فقط تو رو ؛؛ این اولین باریه که عاشق یک مرد میشم ... از همه شون بدم میومد فکر می کردم اونا یک روز به من خیانت می کنن ... ولی می دونم تو نمی کنی ...
گفتم : وای رعنا نکن ... من در مقابل تو ضعیفم ... سختش نکن ... واقعا فکر نمی کردم که روزی این طوری به یک دختر دل ببندم و عاشق بشم ... ولی تو نمی دونی خیلی مشکل بین ما هست ...
با خوشحالی گفت : ولش کن ... اهمیت نده .. بذار من خوشحال باشم ازم فاصله نگیر ... چیزی نمیشه ... نترس فقط دوستم داشته باشی برای من کافیه ... تو کی عاشق من شدی ؟
گفتم : همون لحظه ی اول ...
گفت : چه جالب ... منم در نگاه اول ... باورت میشه ... صد بار به خودم گفتم رعنا دیوونه شدی مگه میشه ... ولی نگاهی که اون روز به من کردی ... منو عاشق کرد تقصیر خودت بود ...
گفتم : تقصیر من بود یا چشمای تو برای چی اونطوری منو نگاه کردی ؟ مگه آزار داشتی ... روز و شبم رو نمی فهمیدم ....
دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و با صدای بلند داد زد : سینا عاشقتم .......
ناهید گلکار